$BlogRSDUrl$>
Saturday, September 30, 2006طرح یک سؤال!چند روزی بود که موقع ترمز کردن نالههای جانگدازی از ترمزها به هوا برمیخواست که یکجورائی وقتی نگاه پیادهها و سوارهها و دوچرخهایها را میدیدم، احساس شرمندهگی و خجالت زدهگی بهم دست میداد. خلاصه زنگ زدم و برای امروز از مکانیک وقت گرفتم. بیچاره من تا با ماشین وارد تعمیرگاه شدم بر عکس مطب دکترها که با وجود تعیین وقت قبلی باز هم باید دوساعت معطل شوی، سریع آمد و نگاهی انداخت و گفت احتیاج به لنتهای نو دارد و نیمساعتی طول میکشد. من هم از آنجائیکه دیدم تا برم خانه و برگردم بیشتر از نیم ساعت در راه خواهم بود گفتم باشد همینجا صبر میکنم. و شروع کردم به تماشای ماشین را روی جک بردن و بعد لاستیک درآوردن و نحوهء درآوردن لنتهای قدیمی جا انداختن نوها. در این میان تلفن تعمیرگاه به صدا درآمد و آقای مکانیک به طرف تلفن رفت و سرگرم صحبت شد. منهم از فرصت استفاده کردم به اطراف و دفترتعمیرگاه که پنجرهء بزرگی به سالن تعمیرگاه داشت نگاهی انداختم. در مجموع پنج تقویم دیواری اینور و آنور آویزان دیدم که همه تبلیغهای لاستیک و لوازم یدکی و خلاصه وسایلی که به اتوموبیل و موتور ربط پیدا میکنند بودند. عکسهای همهء این تقویمها تصاویر زنان تقریباً و یا کاملاً لخت بودند. یاد دوران بچهگی که با بابام برای تعمیر ماشین به تعمیرگاه میرفتم افتادم. آنزمان هم در ایران همینطور بود یا در کشورهایی که تا بحال مسافرت کردهام هم همینطور.... هوم جریان چیست؟ یعنی چرا همیشه در تعمیرگاههای مکانیکی تقویمهای دیواریی که در حقیقت و لاستیک و لوازم یدکی اتوموبیل و کامیون و موتور را تبلیغ میکنند و به دیوار آویزان هستند، زنان عریان را به تصویر کشیدهاند ؟ و حتی چرا در تعمیرگاههایی که مکانیکها ویا بعضی از کارکنان آن را زنان تشکیل میدهند بازه هم همین روال برقرار است؟ شما نظری در این باره دارید؟
|
Thursday, September 28, 2006خون بعضی ازانسانها (مسلمانان) قرمزتر از دیگرانسانها(مسلمانان) است!بعد از خواندن اینجا و اینجا خیلی فکر کردم که چرا مردم ما و حتی کسانی که ادعای آگاه بودن به همه مسائل سیاسی و اجتماعی ایران و جهان دارند ایچنین در دامهای رژیم ولایت فقیه گرفتار میشوند. در مورد بمب اتمی میتوان گفت بی خبری و نداشتن اطلاعات در اینمورد است ولی در موارد دیگر چه؟ به این خبر توجه کنید: به گزارش خبرنگار «بازتاب»، روز گذشته سال تحصیلی جدید در كرمان، با اعتراض بیش از یكصد تن از والدین دبستان پسرانه «تقیزاده»، واقع در انتهای خیابان ٢٤ آذر و وابسته به آموزش وپرورش ناحیه ٢ كرمان، به علت حضور تعداد بسیاری از دانشآموزان افاغنه در این مدرسه آغاز شد. و حال این کامنت درج شده در وبلاگ یک لیوان چای داغ را بخوانید: « افغانی با شناسنامه ایرانی زمین و ماشین می خرد ولی بعلت حضور غیر قانونی در ایران سربازی نمی رود مالیات نمی دهد افغانی فامیل قاچاقچی خودش را لو نمی دهد افغانی اصولا شیعه نیست اگرهم باشد هرگز در نماز جماعت دیده نشده افغانی خمس و زکات نمی دهد از مرجع تقلید ایرانی تقلید نمی کند دخترهای ایرانی را با شناسنامه جعلی ازدواج می کند افغانی با مزد کمتر از یک سوم ایرانی کار می کند لذا موجب می شود ایرانی ها بیکار شوند و...» جای شرم کردن ندارد؟ آیا نباید تأسف خورد؟ نمیبایست از کمبود وجدان بیدار در میان هموطنانمان مأیوس شد؟ نکته اینجا است که همین رژیم و مردمی که اینچنین در مورد افغانها می اندیشند و اظهار نظر و عمل میکنند در مورد فلسطینیان کاملاً دلسوز و کاسه داغتر از آشی میشوند که بیا و ببین. و یادمان هم نرود که بودجه ای که هر سال از کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل به خاطر افاغنه به جیب آقایان روانه میشود کم نیست. در صورتی که برای کمک به دولت حماس کیفهای پول است که از حق مردممان سخاوتمندانه از طریق سوریه به دست نیروهای جنگ طلب میرسد. همین امر است که باید گفت، ای کاش افغانستان در خاک فلسطین بود. ولی غمانگیزتر آن است که بعضی از وبلاگ نویسان ما که در مورد فلسطین و سیاستهای اسرائیل و آمریکا در قبال آن فوقالعاده حساس و نکته سنجند ( و چه خوب که اینگونهاند) در مواردی مانند تحقیر کردن و آزار و اذیت رساندن رژیم و هموطنان خودمان به افاغنه ساکتند؟ آیا این دال بر وجود ژن یهودی ستیزی در میان ما ایرانیان دارد؟ یا حکایت از علت دیگری دارد که من به آن آگاه نیستم؟ مورد دیگری که میتوان در همینجا به آن اشاره کرد این است که زمان جنگ ایران و عراق همین نیروهای عراقی که هر روزه درجایی بمبی منفجر می کنند و عده ای را به کشتن می دهند، ارتش کفار لقب گرفته بودند. ولی حالا همانها جزو سپاه اسلام و نیروهای مقاومت مردم ستم دیده قرار گرفتهاند. آخر چرا؟ اگر مسئله اسلام و مسلمانی است که خوب افغانها هم مسلمان هستند. اگر افغانها شیعه نیستند که فلسطینیها هم شیعه نیستند. چرا خون بعضی مسلمانها در نگاه این معتقدین به خدا، محمد و روز قیامت کمتر از آن دیگری قرمز است؟ ضمناً در همین مورد ببینید که رژیم و مزدورانش که برای مردم فلسطین به عنوان مسلمانانی که تحت اشغال صهیونیستها دچار بلایا و مصائب شدهاند دنیا را به خشونت کشیدهاند و همینطور متأسفانه بعضی از وبلاگ نویسانی که برای مردم فلسطینی و لبنانی ذره بین بدست دارند در مورد چچنین (chechenien به فارسی نمیدانم و این تلفظ آلمانی آن است) چگونه سکوت اختیار کرده اند. . پس نوشت: چگونه است که ملتی که نمیتواند (به هر علتی) حق خودش را از رژیم زورگو و جنایتکار حاکم بر سرنوشتش بگیرد، مدام تحقیر و سرکوب میشود، سرمایههای ملی و انسانی اش به غارت میرود، خود بالاترین آمارمهاجرین را دارد اما در مقابل افاغنه اینچنین "مبارز" و "حقطلب" است؟ یکجای کار ایراد دارد. Wednesday, September 27, 2006آته ایستها!من همیشه از خودم میپرسم چرا آتهایستها ارگان و تشکیلاتی را سازمان نمیدهند؟ نه فقط برای اینکه مثلاً یک مٌلا و واعظی بیاید و بگوید بکٌشید این مذهبیون را، و یا چون این مذهبیون به اعتقاداتمان بی احترامی میکنند و احساساتمان را جریحه دار میکنند ما هم باید بریزیم تو خیابانها و مساجد و کلیساها و معابد دیگررا بسوزانیم و از بین ببریم، نه.... ولی حالا از شوخی گذشته برای نمونه لااقل میتوان فعالیتهای اینچنینی داشت: - زمانیکه کلیسای نزدیک خانههایمان یکشنبهها و یا روزهای تعطیل خواب را از چشمانمان میربایند، چرا نتوانیم به جائی هم شکایت ببریم؟ چون این کلیساها و مساجد هستند که قدرت دارند و ما پراکندهایم باید حرف زور را بپذیریم؟ اگر تشکیلاتی بود شاید میتوانستیم از مزاحمت این معابد لا اقل در ساعات صبح روزهای تعطیل ممانعت به عمل آوریم. - زمانی که در مدرارس به بچههایمان یک سری خرافات و اوهومات زورچپان میکنند، بتوانیم اعتراض کنیم که بچههایمان باید آزاد باشند خود تصمیم بگیرند و برای همین نباید دروسی مثل مذهب و دینی اجباری باشد. - بتوانیم تقاضا کنیم که ساعاتی از رادیو تلویزیونهایی که با مالیاتهای عمومی اداره میشود در اختیار آتهایستها هم قرار بگیرد - همانطو که توهین و بی احترامی به مذهبیون نکوهش میشود و حتی در کشورهایی جرم حساب میشود، توهین و بی حرمتی به آتهایستها و عقایدشان مدارا نشود. - و اصلاً امکان بحث و گفتگو هم به آتهایستها در جامعه داده شود. البته ممکن است بگوئید خوب ما که نباید همان کاری بکنیم که مذهبیون میکنند. این درست ولی اگر کسانی هستند که بخواهند چنین عملکرهایی داشته باشند باید این اجازه را داشته باشند و امکاناتی را در اختیارشان گذاشته شود درست مانند مذهبیون. ولی خوب در این مدت چندتا لینک پیدا کردم که شما هم میتوانید به آنها سر بزنید: ١- Atheist Alliance ٢- camp-quest ٣- مصاحبه با ریچارد داوکینز ٤- قسمتی از کتاب "جنون خدا" (ترجمه عنوان از من) ٥- همه شیطانها ( در سه قسمت) ٦- Atheists Aren't So Bad ٧- مصاحبهای با ریچارد داوکینز ( فارسی) Tuesday, September 26, 2006چند لینک تصویریMonday, September 25, 2006مقصر کیست و یا چیست؟با خواندن نوشته خانم مهستی شاهرخی با عنوان « تابوت های نامرئی» یاد فیلم Banger Sisters افتادم. نمیدانم که آیا شما هم این فیلم را دیدهاید یانه؟ اگر از چاشنیهای آبکی و سطحی هالیوودی آن بگذریم موضوع آن موضوعی است که میخواهم به آن در اینجا بپردازم. تازه کالج را شروع کرده بودم و به گفتهء مسئولین آن، ما ایرانیان آنسال رکورد سالهای قبل را شکسته بودیم و نزدیک به نیمی از دانشجویان را تشکیل میدادیم. و ما زنان هم تقریباً نیمی از این ایرانیان بودیم. من از آنجائیکه از یک طرف در مدارس مختلط درس خوانده بودم و از سوی دیگر در محیطی نسبتاً آزاد بار آمده و کمتر در مورد رفتار و نحوهء صحبت کردنم با دستورها و قانونهای ننوشته و با قالبهای از پیش تأیین شده روبرو شده بودم، راحت بودم و همانطور که با دختران شوخی و بگو و بخند داشتم با پسرها هم روابط برقرار میکردم و اصلاً تفاوتی قائل نبودم. رفته رفته میدیدم که دختران با من سرسنگین رفتار میکنند و حتی در مواردی من را از خودشان نمیدیدند. مدتی را به روی خود نیآوردم تا اینکه روزی یکی از آنها نزدم آمد و گفت: وقت داری قدری صحبت کنیم؟ من که همیشه با رویی خوش آماده شنیدن هستم موافقت کردم. وی هم شروع کرد به نصیحت کردن من، که باید کمی سنگین باشم و با هر کسی به خصوص مردان شوخی نکنم، که مردان ایرانی ظرفیت ندارند و آنها طور دیگری برداشت میکنند. خلاصه اینکه پنداری اصلاً از حجب و حیای دختر ایرنی چیزی نمیدام. در ادامه هم توضیح داد که یک زن ایرانی باید اینچنین و آن چنان باشد و... منهم فقط گوش دادم و کلاً با زیاد شدن درسها و مشکلات زندگی، و از آنجائیکه در یک خوابگاه دانشجوئی بودم که در آن ایرانی نبود، کمتربا هموطنانم رابطه برقرار کردم و بیشتر با آلمانیها و یا خارجیهای دیگر دوست شدم. زمان گذشت و وارد دانشگاه شدم. روزی در دفتر کاریابی برای دانشجویان با دختر ایرانی آشنا شدم و از آنجائیکه بعد از آن مرتب در کارخانجات و مؤسسات مختلف همکار بودیم، آشنائیمان عمیقتر و به دوستی تبدیل شد. از طریق او با دیگر ایرانیان از جمله خواهر، شوهر خواهر، دو برادر او و دوستان دیگر آنها هم آشنا شده و این بود که دوباره پای من به روابط و میهمانیهای ایرانی باز شد. بعد از سپری شدن مدتی دوست نازنینم ،که اگر چه الان دیگر رابطهای با وی ندارم ولی همیشه دوستش خواهم داشت، نزدم آمد و شروع به نصیحت کرد که من با همه خیلی راحتم و هر آنچه را که فکر میکنم به زبان میآورم و اصلاً به اینکه باید اینچنین حرف بزنم و آنچنین خودم را فرموله کنم که طرف مخاطبم اینطور و آنطور برداشت نکند، نمیاندیشم و... باز مرا بر آن دشت که از ایرانیان فاصله بگیرم چرا که در میان آلمانها خودم بودم، نباید ماسکی میداشتم، همانی را میگفتم و عمل میکردم که فکر میکردم. به قول ایرانیها یک آدم ساده و بی غل و غش. با دوستان آلمانیام درس میخواندم، به کافه و سینما و تئاتر میرفتم. با آنها به پارتی و دیسکو میرفتم و راستش کمبودی را هم حس نمیکردم. روزی در کتابخانه مرکزی دانشگاه ، که ایرانیان زیادی هم برای درس خواندن آنجا میآمدند، مشغول حاضر کردن خود برای امتحانی بودم. یک استراحتی به خودم دادم و رفتم به تریا. در آنجا تصادفی با یک پسر ایرانی که چند درس مشترک باهاش داشتم، برخورد کردم. بعد از حال و احوال پرسی و از اینور و آنور صحبت کردن گفت: معلومه با آلمانها بهت خوش میگذردها. گفتم چطور؟ گفت که کسی مرا هیچ وقت با ایرانیها ندیده و دقیقاً این جمله را به کار برد: « تو همش با آلمانها میپری». نمیدانستم چه بگویم. شما بودید چه میگفتید؟ چرا ما نباید اجازه داشته باشیم که خودمان باشیم؟ همانگونه که هستیم. این هویت زن ایرانی چیست؟ چه کسی آنرا تعیین کرده و همچنان میکند؟ آیا این قانونهای از مندرآری و نانوشته تا ابد غیر قابل تغییراند؟ Thursday, September 21, 2006ممدآقا، اصغرآقا، ماست ترش، انوشه انصاری و دیگر ماجراها....١ - بچه که بودم در هر دو سر کوچه ما یک مغازه بقالی و لبنیات فروشی بود. یکی به نام فکر میکنم برادران اخوان که صاحب آن اصغرآقا نام داشت و مغازهء صداقت که نام صاحبش ممدآقا بود. هر دوی آنها کم وگران فروش، بنجل بنداز و بداخلاق بودند به خصوص با بچهها. البته یک فرقی بین آنها بود اصغر آقا خیلی سنتی بود با لهجهء شهرستانی صحبت که چه عرض کنم دادو بیداد و غرغر میکرد و خانم و دخترانش همه چادری بودند ولی ممدآقا بچه تهران و کمی مدرن بود، دخترش هم میهماندار هما در پروازهای بین قارهای بود که برای ممدآقا همیشه سوغاتیهای شیکی میآورد تا ممد آقا بتواند به بقیه اهل محل نشان دهد. در هر صورت همیشه یکی از این دو کاسب محلهء ما از آن دیگری بد میگفت و خلاصه آن دیگری بود که ماستش ترش بود. اصغر آقا راجع به ممد آقا میگفت عجب آدم بنجل فروشیه و خودش در حین گفتن این جمله پنیرهای کپک زده را از اُن پُشت مُشتها میریخت لای کاغذ و میداد دستت. و ممد آقا میگفت یکوقت نرید از اصغر آقا خرید کنیدها چون گران فروش است و وقتی میآمدی بیرون میدیدی جعبه کبریت یک ریالی را پنج ریال حساب کرده. خلاصه این سخنرانیهای جرج بوش و احمدی نژاد و حملههایشان به یکدیگر در مجمع عمومی سازمان ملل مرا به یاد ممدآقا اصغرآقا محلهمان انداخت. این یکی خودش با یک مشت اقلیت مرتجع در ایران خون اکثریت را در شیشه میکند و به آن دیگری میگوید... و آن دیگری... ٢ –بعضی از دوستان فراموش کردهاند که این خانم انوشه انصاری یک بیزنسوُمن است و موفقیتهای قبلی ایشان هم به خاطر داشتن شم اقتصادی بوده و انسانهایی با داشتن این خصوصیات، پول بی زبان را هم هینطوری و بدون حساب و کتاب و از روی هوا و هوس به مصرف نمیرسانند. مطمئن باشید که ایشان بعد از بازگشت از فضا چندین برابر این مبلغ را از طریق قراردادهایی که با کمپانی های مختلف لباس، کفش، کیف و یا اتومبیل و وسایل الکترونیکی، کامپیوتر و محصولات آی تی.... برای آگهی های تجاری خواهد بست ویا اگر شده با چاپ کتاب خاطرات و یا اینکه " راز موفقیت من در چیست" و یا "چگونه سریع میلیونر شوید" و یا حتی اگر شده با تولید عطر مخصوص "انوشه انصاری" .... نه تنها مخارج سفر خود را تأمین خواهد کرد، بلکه حتی دوباره چندین شرکت به راه خواهد انداخت. پس بیخود سر اینکه حالا وی ایرانی است و یا آمریکایی و یا آیا کار ایشان از افتخارات ما است یا نیست دعوا نکنیم که این به فضا رفتن ایشان هم، یکی از پروژههای اقتصادی ایشان میباشد که من و شما و ایران در آن جایی نداریم. پس بهتر است برویم ماست خودمان را بخوریم که ترش نشه و لااقل کمی کلسیم به بدنمان برسانیم که برایمان مفید است. Tuesday, September 19, 2006رودی کارل، سلمان رشدی، تسلیمه نسرین، کاریکاتوریست دانمارکی، پاپ ...١- میبایست مابین اسلامیسم (اسلام به عنوان وسیلهای برای رسیدن به مقاصد سیاسی) و اسلامیست (به عنوان آمر و یا عامل انجام پروژههای سیاسی مشخص در پناه مذهب) با اسلام (به عنوان یک اعتقاد مذهبی و شخصی) و مسلمان (به عنوان کسی که فرائض دین مورد پذیرش خود را انجام میدهد و اعقاید خود را برتر از اعقاید دیگری نیمداند و نمیخواهد که بر دیگری آنها را تحمیل کند) تفاوت قائل شد. ٢- من به این کاری ندارم که مسیحیت خودش دست کمی در اعمال خشونت از اسلام و دیگر ادیان نداشته و ندارد ( کافی است تنها و تنها نگاهی بیاندازید به تاریخ قرن بیستم و حمایت کلیسای کاتولیک از نازیستها و فاشیستها در آلمان و ایتالیا). ولی این مسلمانانی که اینگونه برافروخته شدهاند فقط اگر خوب گوش میدادند و یا آن متن را میخواندند* که پاپ میخواهد به روشی برای محمد و آیههایش آبرو بخرد، شاید اینگونه وی را شماتت نمیکردند. چرا که منظور وی از آوردن سیتات از یک قیصر دوران جنگ صلیبی چیز دیگری بود. ولی کو گوش شنوا در میان اسلامیستها. ٣- آیا نباید مسلمانانی (و نه اسلامیستها) که به اسلام به عنوان مذهب اعتقاد دارند روزی در مورد اعمال خشونت در اسلام به سخن درآیند و توضیحی در مورد وجود آیههایی مانند آیههای زیر در قرآن بدهند؟: سورهی ال عمران، آیه ۲٨: مسلمان نباید دوست غیر مسلمان برگزیند، که این خواست الله نیست، مگر آنکه شر ایشان را دفع کنید. ٤- آیا اسلامیستها با نشان دادن خشونت و سوزاندن صلیب و آدمکی به عنوان سنبلی از پاپ، حمله به کلیساها، کشتن یک راهبه که کارهای خیریه انجام میداده و با دهنهای کف کرده فحش به زمین و زمان میدهند میخواهند بگویند در ایدئولوژی آنها خشونت وجود ندارد؟ در خبرها آمده بود که حتی بعضی از گروههای اسلامیستی پاپ را تهدید به قتل کردهاند. ٥- ولی چرا دیگر مسلمانان ساکتند؟ چرا این فجایعی که به نام مذهبشان صورت میگیرد آنها را برآشفته نمیکند؟ البته من خوشحالم که این اسلامیستها دارند هر چه را که در چنته دارند نشان میدهند، هرچه زودتر این فضولات رسوب شده به سطح بیآیند، برای انسانیت و صلح و آرامش بهتر خواهد بود. ------------------------------------------------ * رهبر مذهبی ترکیه حرفش را در محکوم کردن پاپ پس گرفت، چرا که وی اصلاً صحبتهای پاپ را از قبل نخوانده بوده بلکه از دیگران شنیده بوده است. Monday, September 18, 2006این خیلی هم خوبهاین آقا قد بلندِ (کلاوس وُوِرات از حزب سوسیال دموکرات) شهردار برلین است که دوباره در انتخابات دیروز بالاترین رأی را نصیب خود کرده است. یعنی میتواند یا با حزب چپ دوباره ائتلاف کند و دولت برلین را تشکیل دهد ویا میتواند با سبزها قرداد ائتلاف جدیدی را ببندد و به مانند سال ٨٩ که اولین ائتلاف قرمزو سبز در تاریخ آلمان بود را دوباره تجربه کند. اگرچه نه سوسیال دموکراتها و نه سبزهای امروزی به مانند پیشکسوتانشان در سالهای دهه هشاد و نود هستند. ولی چیزی را که میخواستم بگویم این است که آقای وُوِرات هموسکسوئل است و همینطور که در عکس میبینید به مانند همهء سیاستمداران که همسران خود را بعد از پیروزی در آغوش میگیرند ایشان هم شریک زندگیشان را در آغوش گرفتهاند. ضمناً این آقای کلاوس وُوِرات در سال ٢٠٠١ که برای بار اول انتخاب شد قبل از انتخابات در آخر یک سخنرانی داغ انتخاباتی که از طریق همه وسایل ارتباط جمعی پوشش داده میشد، گفت: خانمها و آقایون قبل از اینکه مطبوعات بلواری بخواهند به شما از جانب من خبری بدهند به شما بگویم که من همجنسگرا هستم و این خیلی هم خوبه. این جمله «این خیلی هم خوبه» دیگر شده یک ضربالمثل آلمانی.
Friday, September 15, 2006این دور گردان سیر تاریخمان، نازا بودن سرزمینمان، شکستهایمان و این "یک لقمه نان" لعنتی!دوست نازنینی در جواب پست قبلی با عنوان « و باز هم ازماست که بر ماست» کامنتی برایم گذاشته بود بدین مضمون: « مونا جان در یک دنیای معمولی اینها که تو گفتی قابل اجراست اما این بدبختها باید نان زن و بچههاشون رو بدن. کسی چه میدونه در اون شرایط هر کسی چه جور باید باشه؟ یکی ممکنه مثل گنجی تا پای مرگ بره و یکی هم نه. به نظرم باید درکشون کرد، فکر میکنم اگر منهم باشم برای خاطر یک لقمه نان خودم رو به هر دری میزنم. مونا جان اگر خدای ناکرده در چنان وضعی گیر کردی که برای دوای بچه مریضات درماندی اونوقت متوجه میشی این چه نان کوفتیای است. عزیزم روزنامهنگار جماعت در همه دنیا گرفتاری مالی داره ولی در ایران جداً مفلوک است. سر جدت فکر کن، آخر من و تو که نکشیدهایم این بدبختی رو. بدبختی کشیدیم احتمالاً ولی نه از اون نوعی که گفتم.» از آنجائیکه به صداقت و خلوص نیت این دوست عزیز اعتمادی کامل دارم و برایش خیلی احترام قائلم، و از آنجائیکه چندین بار از کسان دیگر هم به نوعی دیگر این دلیل و استدلال را برای همراهی کردن با این رژیم شنیدهام گفتم نظر خودم را مبسوط در اینمورد تشریح کنم. ١- هاله جان اول از همه باید بگویم که ای کاش اینجا را میخواندی و بعد کامنت میگذاشتی. البته میدانم خوب آنقدرها وقت نداری و به خصوص که مریض هم بودهای ولی میتوانست به تو در فهم آنچه را که میگویم خیلی کمک کند. ٢- سؤال این بود که آیا میتوان به آینده ایران و تغییراتی مثبت در آن امید داشت؟ من معتقدم از آنجائیکه ما ایرانیان ( و البته که منظورم فقط مردم، تودهها و یا زحمتکشان نیست. بلکه منظور من « مین ستریم» به معنی مردم ونخبهگان آنان، تکنوکراتها و دیگر اقشار و گروههای اجتماعی که رو به قدرت دارند و خود را با آنی که بر رأس امور است همراه میسازنداست) حاضریم با هر ذلت و خفتی این "لقمه نان" را بخوریم، خوشبین نیستم. ٣- در زمانهای دور که من یک محصل بودم و تازه به کتابخواندن علاقمند شده بودم، هر وقت که کتابی تاریخی راجع به شاهان قاجار و انقلاب مشروطیت را میخواندم و بر آنچه بر مردم و سرزمینمان رفته بود میاندیشیدم، فوقالعاده عصبانی میشدم. از خود میپرسیدم چرا مردم میگذاشتند که این مستبدین با آنان چنین رفتار کنند؟ چرا مردم ما زودتر به فکر انقلاب بر علیه مثلاً همان محمد خان قاجار نیافتادند و اینهمه صبر کردند؟ چرا تازه بعد از انقلاب مشروطه باز این محمدعلی شاه ... چرا چرا و بعد افسرده میشدم که زمان از دست رفته و ما دیگر نمیتوانیم کاری کنیم. البته که جواب همه چراهای مرا میتوان با این جمله جواب داد که: خوب مردم میخواهند "یک لقمه" نانشان را بخورند. ولی سئوال من اینجا است که آیا میدانستند چه میکنند؟ آیا میدانیم که چه میکنیم؟ تابه کی در خواب غفلت برای این "یک لقمه نان"؟ ٤- هاله جان آیا برای آن "یک لقمه نان" باید حتماً رفت به دیدار پدرخوانده مافیای قدرت؟ آیا با همین استدلال آن زنی که در ٢٢ خرداد با چماق به جان زنانی که برای اعتراض آمده بودند افتاد تطهیر نمیشود؟ شاید او هم محتاج دارو برای بچهاش بوده باشد. و البته که در دیگر رژیمهای دیکتاتوری و توتالیتاریسمی ما شاهد این صحنهها بودهایم و برای همین اینهمه کتاب راجع به روانشناسی توده، روانشناسی فاشیسم، نقش فرد در رژیمهای توتالیتر، عملکرد سیستمهای توتالیتر در یک اجتماع و... نوشته نمیشد. ولی چرا نباید از گذشتهء آنان درس گرفت؟ و چرا باید تکرار کنیم این تاریخ را؟ مگر ژورنالیست بودن مسئولیتی ندارد؟ مگر ژورنالیست بودن برابر است با تعظیم در مقابل قدرت برای یک "لقمه نان"؟ هاله جان من مطئنم که خیلیهای دیگری هم که نامشان در این لیست از قبل گنجانیده شده بوده است، توانستهاند به هر بهانهای که شده از زیر بار بودن در این مجلس شانه خالی کنند. ٥- هاله جان دوست خوبم من نمیدام که چه شد که تو اینور آبی شدی، البته تا حدی میتوان از میان نوشتههایت حدس زد که تبعیدی نبودی و نیستی. ببین هاله جان خیلیها برای آنچه که هستند و آنطوری که میخواهند باشند بهای گزافی پرداختهاند. اگر موضوع آن لقمه نان است، خوب منهم میتوانستم در آن سالها سرم را بیاندازم پایین و لقمه نانم را داشته باشم. در ضمن باید بگویم اتفاقاً در آن شغلی که در آنزمان سرگرمش بودم، لقمهء پر محتوائی هم داشتم. آری میتوانستم در کنار مادرو پدر و دیگر عزیزانم باشم و با هم لقمه نانمان را بخوریم. ولی من «نه» گفتم و دشواریهای به غربت آمدن، با هزاران بدبختی و مصیبت روبرو شدن و تنهایی را تحمل کردن و... را به جان خریدم. عزیزانم هم در وطن غم دوری من را به خاطر من پذیرا شدند. میخواهم بگویم این قیمتی است که من و خانوادهام برای دگراندیش و آزاد بودن من و نه گفتن به جنایتکاران پرداختهایم. هاله باور کن هنوز بعد از اینهمه سال مامانم زمانی که زنگ میزنم به گریه میافتد. من در زمان غربت دو مادر بزرگ و یک پدر بزرگ را از دست دادهام و در تنهایی به سوگ آنان نشستم. عمه شدم و تا به امسال لذت وجود برادرزادهام را نبرده بودم. البته که من نمیگویم خوب همه باید به مانند ایران را ترک میکردند ولی هر کس به راه خود و در محدوده توان خود. کسانی با تحریم انتخابات، کسی با وبلاگ نویس، آن دیگری با زیربار نرفتن حجاب اجباری و.... کسانی حتی با نه گفتن جانشان را دادند، نمونه تازهاش اکبر محمدی و ولیالله فیض مهدوی است. سؤالات آیا اگر در زمان اعدام هویداو فرخرو پارسا بر علیه اعدام و اعمال خشونت اعتراض میکردیم، شاهد اعدام سالهای شصت میبودیم؟ و اگر در مقابل اعدامهای سال شصت مقاومتی صورت میگرفت و سکوت مردم فراگیر نبود شاهد ادامه جنگ و به کشته دادن کودکان در جبههها و دستگیریها و اعدامهای دیگر میبودیم؟ چرا زمانی که یکی بعد از دیگری روزنامهها بسته میشدند و روزنامه نگاران به زندان میافتادند، کسانی از آنان فکر نکرد که اگر در مقابل آنچه که بر آنها میرود قد علم نکنند روزی هم نوبت خودشان خواهد رسید؟ چرا قتل عام شصت و هفت هنوز به سکوت برگزار میشود؟ چرا حتی ژورنالیستها و روزنامه نگارانی که در نشریات اصلاحطلب سرگرم کار بودند به اروپا و آمریکا فراری گشتهاند و دیگر نه تنها در زیر ضرب تیغ نیستند بلکه غم نان را هم ندارند، پرده از جنایات، غارتها و خیانتهای این روسیاهان بر قدرت نشسته در ایران بر نمیدارند؟ و یا لاقل نمیگویند چه کسانی آمر و مسئول و یا اجرا کننده دستورات در آن سیاهچالها بوده و هستند که به جان هر دگراندیشی افتادهاند، ولی زهی خیال باطل. از مسعود بهنود گرفته، که خود شلاق را بر تن و روح خود را تجربه کرده بود، که در همان اوان هی میگفت نگوئید تا بگمها که.... و آخرش هم نگفت، تا ابراهیم نبوی و سینا مطلبی و نیکآهنگ کوثر و غیرو که رنجهای زیادی را متحمل شدهاند همه و همه حتی با داشتن پناهندهگی و در جزیره امن قرار گرفتن، خط قرمزهای جمهوری اسلامی را حفظ کرده و میکنند و جالب آنجا است که دقیقاً همین دسته از ژورنالسیتها به استخدام رسانههای فارسی زبان رسمی اروپا و کانادا و آمریکا در میآیند ونه از طیفهای دیگر، راستی چرا؟ و چه زیبا مهجاد در غم خبرنگاران از دست رفته در سقوط هواپیمای نظامی در آذرماه ٨٤ میگوید: «ما پیش از این مرده بودیم. در آن زمان كه ملك المتكلمین را بر دار كردند. آن وقت كه فرخی را دهان دوختند و محرم علی خان سانسورچی چاپ خانه ها را با قیچی بزرگش زیر نظر داشت . ما پیش از این مرده بودیم. در مرداد ٣٢، درعصر تمدن بزرگ، در دهه هولناك چهل، در روزهای مرگ آور٥٩ و ٦٠ آن زمان كه آزادی را با قهقهههای مستانه، مستبدان سر بریدند ما مرده بودیم. دهه٦٠ بود. تابستان داغ ٦٧ و بیخ دیوار دسته دسته انسانها مردند و صدا از كسی در نیامد. پیش از این مرده بودیم ما. در بهار ٧٩. باز مرگی دسته جمعی. مهر توقیف بر پشتمان سنگینی می كرد و كاری بر نمی آمد از دست هیچ كس. تا بعد كه گنجی را گرفتند و او چون مسیح به تنهایی جور گناه بشر را بر دوش كشید. حالا چه مرگمان شده است دوستان؟ آیا از این دلخورید كه در رثای یاران از دست رفته مرثیه نخوانده ایم؟ شما بگویید كه ما زندگان چه كرده ایم جز ساختن قفل بر در سلولهامان و بوسه بر دست مستبدان. كم كاری خود را و بطالت را انكار نكنید كه اگر صدایی داشتیم ما در خور ناممان اكنون اكبر در زندان نبود و زبان ما آنقدر برنده بود كه نام های نانجیب را تقدیس نكنیم.» آری ما مردهگانیم که برای یک "لقمه نان" حاضریم کفن خود را هم خود بدوزیم! Thursday, September 14, 2006و باز هم از ماست که بر ماست* به این عکس، به چهرههای حاضرین و تواضع در مقابل قدرت خوب بنگرید!
من فقط میتوانم بگویم یک بار دیگر اینجا را بخوانید! اینها مردم معمولی نیستند اینها خبرنگاران و ژورنالیستهای غیر دولتی سرزمین گل و بلبلاند. یعنی کسانی که باید به پدیدههای اجتماعی، فرهنگی و... از جمله سیاست و سیاستمداران دیدی مستقل و انتقادی داشته باشند، یعنی کسانی که نظر سازند، یعنی کسانی که به نگاه اجتماع جهت میدهند، یعنی کسانی که پرسشگرند، یعنی کسانی که به دنبال جوابی برای سئوالاتاند. البته... میدانم نه در کشوری مثل ایران. یکی از حاضرین در این جلسه بعد از این دیدو بازدید شکوهمند میگوید: « من خواستم صحبت کنم اما جلوی خودم را گرفتم. گفتم چرا باید من اینجا حرف هایی بزنم که کسانی رنجیده شوند؟ ماجرای انتخابات هر چه بوده تمام شده و روزگاری نو پیش روی ماست. تغییر و تحولات با سرعتی ورای آنچه ما فکر می کنیم در حال رخ دادن است و سخن از گذشته از پی باد دویدن! من هنوز هم معتقدم که هاشمی برای رییس جمهور شدن عزم جزمی نداشت. همین!» (تأکیدات از من است) . اگر خبرنگار و یا ژورنالیست مستقل و غیر دولتی ایرانی از سابقهء رفسنجانی یعنی کسی که آمرو عامل همهء نابسامانیها، جنگ و علت ادامهء آن، جنایات دولتی، غارتها، کشتارهای دسته جمعی، ترورهای خارج از کشور، سانسور و خفقان و... نداند و یا به عمد فراموش کند، آیا میتوان به آینده ایران و تغییراتی مثبت در آن امید داشت؟ ------------------- * از ماست که بر ماست ١ Tuesday, September 12, 2006چرا نمیتوان بیان کرد؟من فکر میکنم به غیر از تربیت و سنت و هزاران زنجیر نامرئی دیگر که به دست و پا و زبان کودکان، نوجوانان و زنان متصل است، مسئله قدرت و اعمال قدرت هم هست. میخواهم بگویم در آن لحضه کسی که قدرت دارد پدر، برادر بزرگتر، پسر همسایه، آب حوض کش و یا لات و یا حتی بسیجیهای محل ... همه بر آن کودک، بر این نوجوان، بر آن زن اعمال قدرت کرده اند و از آنجائیکه تو نمیتوانی با آن مقابله کنی چرا که میدانی در ضعف هستی ناچاری آنرا غورت دهی و در خود پنهان کنی. امروز وقتی رفته بودم اینجا آنچنان بر پوستهء خاطراتم خشی وارد شد که موردی را که تا بحال برای کسی بازگو نکرده بودم را در کامنت آنجا جاری کردم. دیدم بد نیست در اینجا هم با شما در میان بگذارم! در آنروزهایی که به بی حجابها در خیابان آزار و اذیت میرساندند و عربده کشان فریاد میزدند یا روسری یا توسری، به ناگهان خود را در مقابل چهار مرد جوان موتور سوار یافتم ( که ازهم سنهای خود م بودند ویا حداکثر یک سال جوانتر). آنها دشنام میدادند و میخندیدند و تفریح میکردند. من که هیچ چاره ای نداشتم خود را به دیوار میفشردم و مدام در خود فرو میرفتم و یواش یواش مچاله شده پشت به دیوار و سر در زانوان خود بر روی زمین نشستم. آنها هر کدام دشنامی دادند و به روی من تف کردند و رفتند. آنقدر احساس بدی داشتم که قابل توصیف نیست. با حال زاری خود را به خانه رساندم و مستقیم به حمام رفتم، لباسها را کندم و در زیر دوش گریستم. تا همین الان هم برای هیج کس تعریف نکرده بودم. نمیدانم چرا، شاید که من در آن لحظه خرد شدم، شکستم، به هیچ گرفته شده بودم و خوب انسان به راحتی نمیتواند از درهم شکستنش بگوید و تعریف کند، حتی برای پدر و مادر خود و یا دوستان نزدیکش. در همین رابطه: . کودک آزاری ١ کودک آزاری ٢ از تجربه هامون بگیم/ چند تا لینک استفراغ سیزده ساله Wednesday, September 06, 2006شبکه زنان ایرانی در خارج از کشور!با دوست عزیزی تلفنی گپ میزدیم، وی از تجربهاش در یک سازمان زنان آمریکائی و اینکه دارد سال به سال به سن اعضای آن اضافه میشود ولی از پیوستن جوانها به آن خبری نیست برایم گفت ( او دقیقاً گفت که این سازمان در حال مرگ است). من هم ادامه دادم که در بین سازمانها و جمعهای زنان آلمانی هم وضع بهتر نیست. و شاید میتوان ادعا کرد که اوضاع آنقدر بیریخت است که افراد و اشخاص ضد زن و یا ضد فمینیست به خود اجازه میدهند هر مزخرف، دروغ و یاوهای را علیه زنان با صدای بلند اَدا کنند*. در میان ایرانیان خارج از کشور حتی میتوان گفت وضع از این هم بدتر است. با هم مرور کردیم؛ در هانوفر، برلین، کلن، فرانکفورت، پاریس، لندن، استکهلم، مونترآل، تورنتو، شیکاگو، دِنور، کمبریج، بِرکلی، سن حوزه، لسآنجلس، لانگبیچ و... شهلا، آزیتا، الهه، فریده، شهین، شهرزاد، جمیله، گلناز، شکوه، ملیحه، سارا، پروین، مهشید، سهیلا و...هوم... درسته جوانترین آنها دیگر چهل سال را دارند و بگذریم که شاید اکثریت در مرز پنجاه سالهگی به سر میبرند. گفتیم شاید به خاطر تجارب این نسل است، نسلی که در فعل و انفعالات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی سالهای پنجاه درگیر بوده و خوب شاید اگر کسی آن تجارب را نداشته باشد سخت بتواند خود را متعلق به این شبکه بداند، چرا که ماها پیروزیها (هر چند کوتاه و به ندرت)، شکستها، دردها، رنجها و فراز و نشیبهای مشترکی را با هم حمل کرده و میکنیم. شبکه؟ کی گفت شبکه؟ مگر شبکهای هم وجود دارد؟ بعد از کمی پرداختن به این موضوع به این نتیجه رسیدیم که خوب بعــــله شبکهای وجود دارد اگر چه نه ثبت شده و نه سازمان یافته ولی وجود دارد. برای نمونه همین سمینارهای بنیاد و یا سمینارهای سالانه که زنان ایرانی در داخل آلمان برگزار میکنند، ایمیل لیستهای مختلف زنان در نقاط مختلف و ارتباطات محدود دو به دو و یا با تعداد بیشتر گروههای زنان در شهرهای مختلف با هم دیگر و... در ادامه این دوست عزیز پرسید: چرا ما نباید بتوانیم این روابط موجود را طوری سازماندهای کنیم که با پرداختن به سئوالات و مشکلاتمان (برای مثال همین سؤال قبلی خودمان) به جوابهائی نسبتاً واقعی برسیم و در رفع آنها هم عملکردهای علمی و عملی ارائه دهیم؟ اشکال در کجاست؟ راستش از آنجائیکه من در این زمینه تا به حال تجارب خوبی نداشته ام و اتفاقاً همین الان هم درگیر یک موردی در همین زمینه هستم گفتم خوب کلاً این برمیگردد به یکی از خصوصیات ما ایرانیان که با کار جمعی مشکل داریم. ولی فوری وی جواب داد ببین اشتباه نکن! این شبکه موجود است، و کارهای جمعی انجام شده و میشود. پس شدنی است فقط باید قدری به آن انسجام داد و قدری باید در انسانهای تشکیل دهندهء آن تکانی و موجی ایجاد کرد. مثلاً اینکه باید بین کار جمعی برای اهداف مشترک و مقطعی یک سری چیزها را رعایت کرد و یا اینکه اگر اینجا و آنجا اختلاف نظر وجود دارد میتوان با پذیرفتن اینکه اختلاف نظر داشتن طبیعی است و این بر میگردد به هویت رنگین کمانی بودنمان، قدمهای مشترک را برداشت و... و اینطوری باهم قرار گذاشتیم و به مکالمهمان پایان دادیم که هرکدام به این موضوع فکر کنیم و برای آن طرحی را تهیه کنیم. خوب منهم فکر کردم اول از همه در اینجا این موضوع را به اطلاع شما برسانم و از شما نظرخواهی کنم. شما آنرا چگونه میبینید؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * چندی پیش Eva Herman یکی از گویندههای زن تلویزیون آلمان ادعا کرده بود که فمینیسم علت پائین بودن نرخ تولد در آلمان است. در صورتیکه اولاً این مردان آلمانی هستند که نمیخواهند صاحب بچه شوند و تازه همین تعدادی هم که متولد میشوند را باید به حساب زنان آلمانی گذاشت، دوماً فمینیسم در فرانسه هم وجود داشته و دارد و چگونه است که نرخ زاد و ولد در فرانسه بالاتر از آلمان است. آیا این به تنوع و تعداد بالای برنامهها و طرحهایی قابل پرداخت برای کمک به مادران شاغل مثل مهد کودک، کودکستان و محلهای نگهداری از محصلین بعد از مدارس و... در جامعه فرانسه ربط پیدا نمیکند؟ Sunday, September 03, 2006نه فراموش می کنیم، نه می بخشیم!Friday, September 01, 2006تاریخ ما بر روی قندان!؟١- دیشب میهمان عزیزی بودم که چند کیلومتری با ما فاصله دارد قرار شش و نیم - هفت بود و من تا بیآیم خانه و دست و روئی صفا بدهم شد شش و پانرده دقیقه. مثل برق گرفتهها خودم را داخل ماشین پرت کردم و گاز دادم. در راه یکباره یادم افتاد که دارم دست خالی میروم، از آنجائیکه تا به آبادی آنها میرسیدم دیگر مغازهها هم بسته بودند شروع کردم به خودم بد وبیراه گفتن که چقدر حواس پرت و کاوُت هستم. یکباره تابلوی بزرگی در کنار جاده نظرم را جلب کرد: درشت نوشته بود گل. فوری از جاده خارج شدم و زیر یک درخت که پر از سیب بود پارک کردم. بعد دیدم دکهء فروش گل بسته است هیچکس هم آنطرفها پیدایش نبود. پکرشدم و داشتم دوباره به سمت ماشین بر میگشتم که دیدم بر روی تابلوی کنار دکه نوشته شده که خودتان هم میتوانید گلهای انتخابی خود را بچینید و قیمت گلهای مختلف را هم زیر آن جمله قید شده بود. بر روی یک بشکه زیر تابلو هم چند عدد چاقو قرار گرفته بود و بر میلهای هم که تابلو بر آن نصب شده بود یک صندوق مثل یک قلک بزرگ تعبیه شده بود که پول گلهای چیده شده میبایست در آن ریخته میشد. نگاهی به اطراف کردم و باغچههای گل را آنسوتر یافتم واووووووووووو. گلهای آفتابگردان در اندازهای مختلف، گلهای گلایل در رنگهای مختلف، و همنیطور ... دست به کار شدم. و دو دسته گل زیبا و آبرومندانه دست و پا کردم و بیشتر از مقدار لازم هم در صندوق انداختم و روانه شدم. در راه در دل به این خوش ذوقان آفرین گفتم و آرزو کردم که هر روز بیش از بیش با این حرکات انسانی به زندهگی بر روی این کره خاکی رنگ و روی بیشتری بدهیم. ٢- به خانه دوست عزیزم رسیدم. همه آمده بودند، دوستی هم از شهر دوری آمده بود و خلاصه طبق معمول بحثها گرم بود از روابط انسانهای دور و بر گرفته تا اکسیون " يك ميليون امضا براي تغيير قوانين تبعيض آميز". چیزی نظرم را جلب کرد این بودکه همه به غیر از شوهر میزبان زن بودیم ولی آقای صاحب خانه خیلی بیشتر از بقیه در جریان روز مسائل زنان در ایران بود. اطلاعات وی نشان از آن داشت که پرداختن به مسائل زنان ایران را مهم ارزیابی میکند و مهمتر از همه به سایتهای زنان سرکشی میکند و مقالات و گزارشهای آنها را مطالعه میکند. برای من این قضیه گواه دیگری بود که بعضی از مردهای ایرانی تکانی به خود دادهاند و این برای من بسیار مسرت بخش بود. ٣- بعد از خوردن غذا و در گیرودار بحثهایی راجع به ناسیونالیسم کور و... صحبت به ظروفی کشیده شد که به خصوص بعد از روی کار آمدن خاتمی مد شده بود. بر روی این ظروف چینی و یا شیشهای نقشی از کله ناصرالدین شاه ترسیم شده بودند که در آن زمان هرکس که از ایران میآمد به عنوان سوغاتی یکی از آنها را با خود هدیه میآورد. هر کس چیزی میگفت. دوست صاحبخانه ما معتقد بود این تقلیدی کورکورانه از ظرفهای قیمتی در غرب است که نقشی از شاهان و ملکههای اروپایی نقش بسته است. در این میان تا یکی گفت که وی آنرا یک نوستالژی از دورانی میبیند که مثلاً ما هم کس و چیزی بودیم، به ناگهان بقیه به وی حمله ور شدن که آخر این کله ناصرالدین شاه با این سیبیلها نشان از چیزی بودن ما دارد؟ که دوستی که آن عقیده را بازگو کرده بود در جواب گفت مسلم است که نه منظورم نوستالژی به پادشاه و تاج و دربار و چه میدانم مثلاً " کوه نور" و یا "تخت طاووس" است. دوست میهمان ما هم با خنده گفت که منهم یکی از این سوغاتیها نسیب شده و رفت و پس از لحظهای با یک قندان آمد همه خندیدند. واقعاً که کلهء ناصرالدین شاهی که دستور کشتن آزادیخواهان را میداد، کسی که به دستور او قرتالعین به قتل رسید، کسی در زمان سلطنتش اجازه بروز هیچ صدای مخالفی را نمیداد، کسی که با حیف و میل کردن سرمایههای ملی نقشی بزرگ در عقب ماندهگی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی کشورمان دارد، کسی که اقلیتهای مذهبی از جمله بهائیان را شمع آجین میکرد و هزاران جنایت دیگر... بر روی قندان چه میکند؟ شما چه فکر میکنید؟ |
|