<$BlogRSDUrl$> Javaanehaa "جوانه ها"

Wednesday, November 29, 2006


هفتاد باکره ؟ ( قسمت دوم) 



١- طرح یک سؤال!
چرا احساسات مذهبی مسلمانها اینقدر شکننده و حساس است که سریع جریحه‌دار میشه، ولی در مقابل احساسات مذهبی مسیحیان اینقدر محکم و استواره که سر دادن این شعارها ( به عکس توجه کنید) در اعتراض به دیدار پاپ از ترکیه در خیابانهای استانبول، نه به سفارتی در جایی حمله شد، نه پرچمی به آتش کشیده شد، نه عروسکی نمادین به میان حریقی پرتاب شد، نه خونی بدین جهت از دماغ کسی روان شد، نه در کلیساها موعضین دستور بکش و بگیرو ییند سردادند و.... جریان چیست؟
.
٢- قسمت دوم از هفتاد باکره؟:

حقیقت این است که من می دانستم کدام یک از دو تفسیر را می خواهم، اما مطمئن نبودم (و هنوز هم نیستم) که خداوند کدام را می خواهد. با این همه تناقض هایی که در میان است هیچ کس دیگر هم نمی داند. آنهایی که دوست می دارند به سست ترین بهانه ای زنان را تازیانه بزنند، پشتیبانی مورد نیازشان را می توانند از قرآن به دست بیاورند. همین طور آنهایی که نمی خواهند دخترها پیشنماز باشند. اما آنهایی هم که خواهان برابری زن و مردند می توانند از قرآن کمک بجویند.
در تلاش برای پاسخ گفتن به این که چگونه می توانم دین اسلامم را با شلاق زدن وحشیانه ی یک قربانی تجاوز پیوند بدهم، به این نتیجه رسیدم که نمی توانم این کار را به اطمینان انجام بدهم. بر خلاف آنچه که از بسیاری از فمینیست های مسلمان شنیده ام، نمی توانم با شیرین زبانی بگویم که خود قرآن، عدالت را تضمین می کند. نمی توانم با شجاعت، آن حقوقدانهای سنگدل نیجریه ای را که قانون شریعت را جاری می کنند محکوم کنم به این که دین مرا که آشکارا تساوی گراست، زیر پا گذاشته اند. قرآن در مورد زنان به طور آشکار تساوی گرا نیست. قرآن در هیچ موردی شفاف نیست مگر در مورد رمزآلود بودن خودش. با پوزش از نوام چامسکی، این مسلمان هایند که به نام الله، رضایت او را جعل می کنند. تصمیم هایی که را ما بر مبنای قرآن می گیریم، خداوند دیکته نکرده است. این تصمیم ها را ما با اراده ی آزاد و انسانی خود می گیریم.
این برای یک مسیحی یا یهودی پیرو نگرش غالب دین خود، آشکار می نماید. اما نه برای برای مسلمانی که – مثل بیشتر ما – به او آموخته اند که قرآن "صراط مستقیم" را در باره ی همه چیز مشخص کرده و تنها وظیفه ی ما تقلید از آن است. این یک دروغ بزرگ است. می شنوید؟ یک دروغ بزرگ.
قرآن نه تنها اصلا کامل نیست، که آنچنان تناقض های عمیقی دارد که مسلمانانی که "به پیروی از کتاب زندگی می کنند" چاره ای ندارند جز آن که تصمیم بگیرند بر کدام بخش هایش تاکید کنند و کدام بخش هایش را کم اهمیت تلقی کنند. شاید این ساده ترین کار باشد – هرکی از ما می توانیم گرایش های خودمان را با برجسته کردن یک آیه و نادیده گرفتن آیه ای دیگر، توجیه کنیم. این کار را لیبرال ها به همان اندازه انجام می دهند که افراطیان: یعنی دستکم به همان اندازه که حریف، گفته های مثبت قرآن را به حاشیه می راند، بخش های منفی آن را می پوشانند. همه ی ما برای خودمان طرح و برنامه ای داریم، و برخی "برابرتر" از دیگرانند.
اما تا زمانی که در این بازی گرفتاریم که بگوییم جزم های "ما" بر جزم های "آنها" غلبه می کند، از دیدن چالش بزرگ تر عاجز خواهیم ماند. این چالش، عبارت است از تشکیک آشکار در کامل بودن قرآن، برای آن که این شتاب برای نتیجه گیری صحیح از این که قرآن"در واقع" چه می گوید، آرام بگیرد، و با گذشت زمان بدل به فعالیتی ادبی شود، نه ملانقطی گری. در مرحله ی کنونی، اصلاح دینی این نیست که به مسلمانان گفته شود چگونه نیندیشند، بلکه این است که به میلیاردها انسان باورمند، اجازه ی اندیشیدن داده شود. از آنجا که قرآن – دستکم در مورد زنان – ملغمه ای از تناقض هاست، اندیشیدن در باره ی آن به هزار و یک دلیل لازم است.
برای فراتر بردن این اندیشه، باید الگوی ناهمخوانی های آشکار قرآن را بررسی می کردم. به بیان ساده، آیا کتاب آسمانی اسلام، در مورد دیگر مسایل انسانی، از جمله بردگی هم، مبهم و نتاقض آلود است؟ اگر چنین باشد، آیا مسلمانان قرن بیست و یکمی، آزادی دست زدن به انتخاب های قرن بیست و یکمی را دارند؟ به سودان اندیشیدم و بعد در باره ی میزان تجارت برده در آنجا مطالعه کردم. در خارطوم، رژیمی مشابه طالبان، علیه مسیحیان، طبیعت باوران و مسلمان های غیرعرب، به گفته خودش اعلام جهاد کرده است. این را چارلز جیکابز، رییس گروه آمریکایی ضدبردگی و مدیر کارزار سودان می گوید. جیکابز می نویسد: "تهاجم خارطوم، تجارت بردگان سیاه را -- که یک سده ی پیش، بریتانیایی های ضدبرده داری برانداخته بودند – احیا کرده است. پس از آن که مردها را کشتند، به زنان، دختران و پسران به صورت گروهی تجاوز می کنند، و در صورت مقاومت، گلویشان را پاره می کنند. جان به دربرده های وحشت زده را پای پیاده به سمت شمال می رانند و میان اربابان عرب توزیع می کنند. زنها صیغه می شوند، دخترها کلفت می شوند و پسرها بزچران.
بار دیگر به شمال نیجریه اندیشیدم، یعنی جای دیگری که دولت های اسلامی، به بردگی کشیدن مسیحیان را تشویق می کنند. بسیار خوب، می پذیرم که جنگ داخلی نیجریه، بیشتر دلایل سیاسی دارد تا مذهبی. اما این سیاست های عقب مانده را بدون کمک گرفتن از قرآن نمی توانستند به اجرا بگذارند. پرسش من این بود که چه اندازه کمک. به قرآن مراجعه کردم و این جملات را یافتم: "اما آن دسته از بردگانتان که می خواهند آزادی خود را بخرند، اگر امیدی در ایشان می بینید، آزادشان سازید..."
عجب. باید درنگ می کردم و این جمله را برمی رسیدم. با مطالعه ی دقیق، در می یابیم که قرآن به ما نمی گوید که همه ی بردگان را آزاد سازیم، بلکه فقط آنهایی را که به تشخیص صاحبانشان، استعداد ترقی به وضعیتی بهتر را داشته باشند.
سازگاری این برداشت با حساسیت های ذهنی ما، رسالت اخلاقی ما و آزادی انتخاب ما چه اندازه است؟ به بیان دیگر، امروز مسلمانان می توانند – اگر تصمیم بگیرند – با رضایت قرآن، خود را از قید و بندهای متن باستانی آن برهانند. قرآن به قانونگذاران نیجریه امکان انتخاب سازگاری با شرایط روز را می دهد، یعنی امکان پایان دادن به زجر بردگی را. مورد بردگان هم مثل مورد زنان است: تصمیم هایی که مسلمانان می گیرند فقط به عهده ی خودشان است. نمی توانند مسئولیت آن را به گردن قرآن بیندازند.
آیا ممکن است چنین باشد که اسلام نه تنها تفسیر هر فرد مسلمان از قرآن را روا می دارد، بلکه این برخورد و تحقیق در باره ی قرآن، تنها راه "شناخت اسلام" باشد؟
با نیرو گرفتن از این تجربه، به بررسی یک پرونده عظیم حقوق بشری دیگر پرداختم: رفتار با نامسلمانان. از آنجا که اسلام از سنتهای یهودی—مسیحی سرچشمه گرفته، در قرآن از یهودیان و مسیحیان بسیار گفته شده است. قرآن آکنده است از مهربانی با ابراهیم، پدر هر سه مذهب توحیدی. عیسی را بیش از یک بار با عنوان "مسیحا" می ستاید. از مریم، مادر عیسی، چندین بار به نیکی یاد می شود. جالبتر آن که قرآن به ما یادآوری می کند که یهودیان ملتی "برکشیده" اند! "برکشیده؟ یهودی ها؟ به چند ترجمه ی انگلیسی قرآن نگاه کردم تا مطمئن بشوم. با توجه به همه ی این تعارف های گرم به نیاکان معنوی ما، معنوی مان، منطقی است اگر که قرآن به یهودیان و مسیحیان بگوید که آسوده باشند، که تا زمانی که به کتاب آسمانیشان وفادار بمانند "دلیلی برای ترس و پشیمانی نیست".
از سوی دیگر، قرآن به صراحت از اسلام به عنوان تنها "دین برحق" یاد می کند. عجیب نیست؟ نکته ی بی نهایت مهمی در اینجا نهفته است – نکته ای که هیچ گاه نمی توانسته به اندازه ی این دوران تفرقه و تشتت، اهمیت داشته باشد – و این نکته به این موضوع مربوط می شود که اساسا اسلام چرا پدید آمد.
آشکار شده بود. خشم خداوند تنها آن زمان برانگیخته شد که شماری از یهودیان از حقیقتی که بر ایشان آشکار شده بود گمراه شدند و به پرستش بت هایی چون گوساله ی زرین روی آوردند. (می دانم، می دانم که می پرسید چطور آفریننده ای ممکن است به یک گوساله ی کوچک حسادت کند. پاسخم این است: آفریننده ای که می کوشد قبیله های همیشه در جنگ را دور محور یک دین مشترک گرد آورد.) بر گردیم به گوساله. تجدید حیات بت پرستی، لازم می ساخت که یکی دیگر از فرزندان ابراهیم فرستاده شود تا حقیقت خداوند را به دنیای سامی یادآوری کند. این است که مسیح ظهور می کند. و این است که کتاب مقدس پدید می آید که در بر گیرنده ی کتابهای عبری موسی (یا به بیان مسیحیان، عهد عتیق) است. اما در نهایت، شماری از مسیحیان شروع کردند به اعلام این که عیسی هم خدا و هم پسر خداست، نه یک انسان فرستاده ی خدای یکتا و بی همتا. باز هم بت پرستی داشت قد راست می کرد.
پس در حدود سال 610 ]میلادی[ خداوند باز به مجموعه ی پیامبران نظری کرد و محمد – یک نواده ی دیگر ابراهیم – را برگزید تا خرابی هایی را که یهودیان و مسیحیان بر سر وحی او آورده بودند، رفع و رجوع کند. برای همین است که اسلام برای بازآوردن الهام و راستی، به آموزه های اولیه ی یهودیت باز می گردد. هرجای قرآن را که باز کردم، هیچ وقت از این پیام مکرر دور نبودم که کتاب های آسمانی پیشین، سزاوار احترامند.
و این هم نکته ی بی نهایت مهمی که اندکی پیش به آن اشاره کردم: نخوت قبیله ای نمی تواند برحق باشد. وقتی قرآن را می خواندم تا از دیدگاه آن در باره ی "دیگران" آگاه شوم، پی بدم که "همه ی" یهودیان نیستند که به مسلمانان گفته می شود از ایشان دوری جویند، بلکه آن یهودیانی که اسلام را به عنوان چیزی ماهیتا دروغین، به مسخره می گیرند. و مسلمانان هم نباید اصالت یهودیت را انکار کنند، چرا که در این صورت، دین خودشان را بی اعتبار می کنند.
اما اگر اسلام و یهودیت دینی یگانه اند، چرا باید دو چیز جداگانه باشند؟ به همین قرار، دلیل نگه داشتن مسیحیت چیست؟ یا هندوئیسم، یا بودائیسم، یا سیکیسم یا هر ایسم دیگر؟ چرا نمی توانیم همه ی گونه گونی شعائر مذهبی را کنار بگذاریم و یکدیگر را به عنوان آفریده ی یک آفریننده ی یگانه ببینیم؟ قرآن از پاسخ به آزار دهنده ترین پرسش ها هم طفره نمی رود. قرآن می گوید دین های مختلف باید وجود داشته باشند تا انسان ها بتوانند انگیزه ای برای رقابت در "کار نیک" داشته باشند. قرآن اذعان می کند که کار نیک را نمی توان با درگیر شدن در جدال بر سر این که چه کسی "به راستی" اراده ی خداوند را مححق می سازد، به انجام رساند. من و شما نمی توانیم بدانیم حقیقت غایی چیست، و باید راه خود را از میان این شلوغی ادامه بدهیم. قرآن اطمینان می دهد که هنگامی که نزد خداوند باز گردیم، اختلاف های فرقه ای ما را حل خواهد کرد. در این فاصله، رقابت در انجام کار نیک، فراخوانی است کاربردی و نیز هنری به این که مشتی یکسان از خاک مجسمه سازی را به دست گیریم و پیوسته در زیباتر ساختن این فراورده که نامش انسان است بکوشیم. ویژگی دیگر این روند، انگیزه ی خداوند در آفریدن مردمان گوناگون است: برای آن که انگیزه ای برای شناختن یکدیگر داشته باشیم. مثل این است که آفریدگار می خواهد که ما از تفاوت هایمان برای از میان برداشتن حصارها استفاده کنیم نه به عنوان بهانه ای برای دوری جستن از هم در قطب های متضاد.
روشن است که من دلم می خواهد منظور قرآن این باشد. اما همه چیز را باید تفسیر کرد، چرا که قرآن در عین حال مسلمانان را از دوستی با مسیحیان و یهودیان باز می دارد، مبادا که ما "یکی از ایشان" بشویم. از "آنها" به عنوان مردمانی "نادادگر" یاد می کند که "خداوند هدایتشان نخواهد کرد." از تنبیه و کشتن نامسلمان ها و گرفتن مالیاتی ویژه از آنها به عنوان پیشکشی به فاتحان مسلمان حرف می زند. این گفته های واقعا آزار دهنده، بهانه به آن مسلمان هایی می دهد که دراز کردن دست دوستی به پیروان مذاهب دیگر را رد می کنند. برای این دسته، نامسلمان ها حق زندگی دارند، اما نه هیچ وقت در سطحی که با مسلمانان یکسان شمرده شوند. بسیار دور از سطح مسلمانان، چراکه اسلام دینی در کنار دیگر ادیان نیست، بلکه به حکم برخورداری از کلام کامل و آخرین پیامبری که بنده ی خدایی یکتاست، بر تمامی ادیان برتری دارد. چنین قرائتی از قرآن هم اختیاری است، مگر نه؟ اما خودمان از این اختیار آگاه نیستیم.
شاید بگویید: "صبر کن. من اصلا این قرائت را انتخاب نمی کنم. من نمی خواهم همسایه ام را به این دلیل که عید "هانوکا" را جشن می گیرد بزنم. مرا با یهودی ستیزها به یک چوب نران. من آدم شریفی هستم." بله، احتمالا هستید. پس، از روی شرافت، از خودتان بپرسید: آیا تصمیم گرفته ام باور نگرش غالب حاکم بر مسلمانان را مبنی براین که اسلام یهودیان و مسیحیان را می کوبد، به چالش بگیرم؟ ما آنچنان در خودستایی معنوی غرق شده ایم که بیشتر مسلمانان اصلا به این نمی اندیشند که این رویکرد چه آسیبی به دنیا می تواند بزند. ما به طور غریزی این رویکرد را می پذیریم، و گهگاه سرمان را از توی برف در می آوریم و متوجه "افراطی ها" می شویم. و گاهی حتی متوجه هم نمی شویم.
مبالغه می کنم؟ اول این حکایت را بخوانید، بعد قضاوت کنید. چند هفته پیش از یازدهم سپتامبر، به یک میزگرد تلویزیونی دعوت شدم که در آن قرار بود مسلمانان در باره ی "تصویرهای منعکس شده از جهان اسلام" بحث کنند. برای دیگر مسلمانان شرکت کننده در میزگرد، این دعوت محترمانه، در عمل به معنای "بیایید از غرب شکایت کنیم" بود. پس، در نکوهش همیشگی فرهنگ عامیانه (پاپ) آمریکای شمالی غوطه ور شدند: هالیوود همه ی ما را به شکل افراطیون تصویر می کند، افراطیون همیشه مجنون نموده می شوند، و تنها حرف حق، احکام مذهبی قربانیان آنهاست. من که از این بحث تکراری خسته شده بودم، رویکرد تازه ای را پیشنهاد کردم: این که ما مسلمان ها بهانه ی چندانی به دیگران ندهیم که ما را چنددسته ببینند. پرسیدم: وقتی که طالبان، پیکره های پیش از اسلام را در دره ی بامیان افغانستان منفجر کردند، مسلمانان تورنتو، ونکوور و مونترال کجا بودند؟ قرآن می گوید "اجبار در دین نیست." از طالبان نمی توانستیم انتظار داشته باشیم این آیه را شعار خودشان کنند، اما چرا مسلمان هایی که در غرب زندگی می کنند، به جای آن که عمدتا ساکت بمانند، این شعار را سر ندادند؟
تنها کسی که جوابم را داد، یک زن مسلمان دیگر بود – آن هم یک فعال فمینیست. با تغیر گفت: "منجی، می دانی در فلسطین چه به سر مسلمان ها می آید؟" ببخشید؟! خواهش می کنم یک کسی مرا به کره ی زمین برگرداند، یا ببرد به جایی در منظومه ی شمسی که میان عدالت و توجیه فرق بگذارند. این قدر به او گفتم که: روشن است که رابطه ای هست میان اوجگیری تمامیت خواهی اسلامی و سیاست های خودسرانه در خاورمیانه. اما این رابطه ی دارای سایه و روشن، چگونه می تواند سکوت مسلمانان غرب را در قبال طالبان -- این برتری جویان دینی، این بمب گذاران پیکره ی بودا، این زن کوب ها و بادبادک ستیزها و اعدام پرستان – توجیه کند؟
فایده ای نداشت. پاسخ "خواهر" من، ترک جلسه بود. در کنار تمامی تفکر انتقادی اش در باره ی غرب، اسلام عاری از اندیشه اش را مثل چادر و روبنده پوشیده بود. اگر این بود نهایت چیزی که یک فمینیست خودخوانده می توانست عرضه کند، از تصور این که به کجا می رویم بر خود لرزیدم.

همه روی یازدهم سپتامبر انگشت می گذارند. من می خواهم روی روزهای بعد از آن انگشت بگذارم. ما مسلمانان چه اطمینانی در باره ی اسلام به رسانه ها، سیاستمداران و خودمان دادیم؟ با چهره هایی گرفته، گفتیم دین ما را "ربوده اند". بله، آمریکا، دینمان را "ربودند". آلمان، ما با تو همدلیم. استرالیا، ما آزادیمان را دوست داریم. کانادا، ما در این ماجرا با هم هستیم. ما، در کنار شما، ربوده شده ایم.
من تحمل این تشبیه را نداشتم. معنایش این بود که اسلام خودش هواپیمایی است که به سوی بهشت حقوق بشر پرواز می کرده، و اگر یازدهم سپتامبر اتفاق نمی افتاد، مسافران شرکت هواپیمایی قرآنستان، بی دردسر و دست انداز، به این مقصد بی نظیر می رسید. خیلی ممنون. انگار که در این جنایتی که مسلمان ها مرتکب شدند، دین ما شاهدی بی گناه بود. "ربوده شد." عبارتی دارای بار عاطفی که مسلمانان باورمند به نگرش غالب را از مسئولیت انتقاد از خود، تبرئه می کند. پیش و بیش از هر چیز، از خود انتقاد کردن یعنی اذعان به رویه ی نامطبوع قرآن، و حمایت آن از تروریسم.
در پی حادثه ی یازدهم سپتامبر، این شعار را مکررا از مسلمان ها شنیدم: قرآن، کاملا روشن می گوید که جهاد در چه شرایطی واجب است و در چه شرایطی نه، و تروریست ها بی تردید این قانون را نقض کردند. از یک عالم دینی نقل قول می کنم: "]الله[ قاطعانه می گوید که کشتن یک فرد بی گناه، مانند کشتن همه ی انسان هاست." به نظر من که ماله کشی خوشبینانه است. سوره و آیه ای را که "قاطعانه" توصیف شده، خوانده اید؟ در عمل، جای مانور را باز گذاشته. متنش این است: "به آل عمران حکم کردیم که هر کس انسانی را بکشد – مگر به کیفر قتل یا شرارت دیگری بر روی زمین – مانند آن است که همه ی انسان ها را کشته باشد." متاسفانه، عبارتی که با "مگر برای" شروع می شود، برای مسلمانان ستیزه جو می تواند به کار جهاد بیاید.
برای نمونه ، اسامه بن لادن در اواخر دهه ی 1990 علیه آمریکا اعلام جهاد کرد. قرآن یاری اش داد. به این عبارت برگردید که : " مگر به کیفر قتل یا شرارت دیگری بر روی زمین". آیا تحریم های اقتصادی علیه عراق، که از سوی سازمان ملل اما به درخواست آمریکا وضع شد، به "قتل" بیش از نیم میلیون کودک عراقی نینجامید؟ بن لادن عقیده دارد که چنین شد. آیا جای پای چکمه های سربازان آمریکایی در عربستان سعودی، مصداق "شرارت بر روی زمین" است؟ بن لادن می گوید حتما. اما در مورد غیرنظامیان آمریکایی: آیا در حالی که پول مالیات آنها به اسراییل کمک می کند تانک بخرد تا خانه های فلسطینی ها را ویران کند، غیرنظامیان آمریکایی از گناه "قتل" یا "شرارت" تبرئه می شوند؟ برای بن لادن، معلوم است که نه. بن لادن در سال 1997 به سی ان ان گفت: " دولت ایالات متحد آمریکا با حمایت از اشغال فلسطین از سوی اسراییل، مرتکب اعمالی شده که بی نهایت ناعادلانه، شنیغ و جنایتکارانه اند. به دلیل پیروی اش از یهودی ها، تکبر ایالات متحد به جایی رسیده که عربستان – یعنی مقدس ترین مکان مسلمان ها – را اشغال کرده است. به دلیل این عمل و دیگر اعمال تجاوزکارانه و غیرعادلانه، ما علیه ایالات متحد اعلام جهاد کرده ایم."
من و شما ممکن است قبول داشته باشیم که اسامه بن لادن با این اعلام جهاد، عقب ماندگی فکری اش را نشان داده است. اما آیا قبول داریم که او و مزدورانش از پشتیبانی متون مقدس نیز برخوردار بوده اند؟ من فقط خواهان صداقتم.
چه می گویم؟ باید مضمون این جمله های خشن قرآن را درک کنم؟ بگذارید خیالتان را راحت کنم: من تفسیرهایی را که "مضمون" این آیه ها را بیان می کنند خوانده ام، و فکر می کنم که نمایشی برای طفره رفتن از واقعیت در کار است. این نمایش حاصل یک توطئه ی برنامه ریزی شده نیست، بلکه ناشی از این فرض است که قرآن کامل است، و از همین رو، باید دلایل کاملا معتبری برای نفرتی که ترویج می کند، وجود داشته باشد.
این استدلال معروف را در نظر بگیرید که از اسلام "راستین" به عنوان دین صلح، دفاع می کند. بر اساس این استدلال، خداوند قرآن را در دوره هایی هم مساعد و هم نامساعد، بر پیامبرش نازل کرده، و در نتیجه، آیه های منفی قرآن تنها منعکس کننده ی دوران نامساعدی است که محمد در تلاش تقریبا بیست و پنج ساله اش برای گسترش اسلام با آن روبرو بوده است. محمد تبلیغ دین خود را در مکه آغاز کرد، جایی که بردگان، بیوگان، یتیمان و رنجبران تهیدست به پیام مهرآمیز و نامتعارف او آغوش گشودند. خدا شاهد است که در پایتخت مالی عربستان – که از نظر اقتصادی دچار شکاف طبقاتی بود و از نظر اخلاقی دچار تباهی – این بیچارگان به مهربانی نیاز داشتند. از همین رو، در آغاز، آیات قرآن بر محبت تاکید داشت.
اما دیری نگذشت که تجار بانفوذ مکه احساس تهدید کردند و خود شروع به تهدید کردند. محمد و یارانش گرد هم آمدند و برای حفظ جانشان به مدینه مهاجرت کردند. و این جاست که پیام مهرآمیز قرآن، به کیفر و مجازات می گراید. برخی از ساکنان مدینه مسلمانان را خوشامد گفتند و برخی دیگر نه. از میان آنان که از آمدن مسلمانان به مدینه ناخشنود شدند قبایل یهودی مهم این شهر بودند که با بت پرستان مکه همدست شدند تا محمد را بکشند و گروندگان به اسلام را از میان بردارند. دلیل ناکام ماندنشان این بود که خداوند به محمد وحی کرد که دست به حمله ی پیشدستانه بزند. بر اساس این استدلال، تمامی تندی هایی که در قرآن هست از اینجا می آید. اما، باز هم طبق این استدلال، آغاز کار مسلمانان با روحیه مجازات همراه نبوده است. آنها تنها برای حفاظت از خود، و تنها موقتا، به این کار روی آوردند. پیام قدیمی تر، و "معتبرتر" اسلام، پیامی است که محمد در آغاز پیامبری اش آورد. پیام عدالت، برابری، وحدت – و صلح.
چقدر از نظر عاطفی آرامبخش است. خیلی دلم می خواست این روایت را باور کنم، اما هر چه بیشتر مطالعه می کردم، بیشتر بی منطق می نمود. اولا، هیچ روشن نیست کدام آیه چه زمان بر محمد نازل شده. قرآن ظاهرا بر اساس بلندی سوره ها – از بلند به کوتاه – مرتب شده، نه بر مبنای گاه شمار وحی. چطور می توان آیه هایی را که "زودتر" نازل شده اند مشخص کرد، چه برسد به آن که در آنها بشود پیام "راستین" قرآن را کشف کرد؟ باید این واقعیت را بپذیریم که پیام قرآن همین است که هست. مهر و قهر شانه به شانه وجود دارند. رویکرد قرآن را به زنان ببینید. آیه های امیدبخش و هول آور چند سطر بیشتر از هم فاصله ندارند. همین موضوع در مورد گونه گونی ادیان هم صادق است. هیچ جهت واحدی در این متن باصطلاح کامل، خدشه ناپذیر و صریح، دیده نمی شود. کامل بودن قرآن، نهایتا مشکوک است.
ای وای. یعنی از خط قرمز رد شدم؟ رد شدن من از خط، در مقایسه با آنچه تروریست های القاعده می کنند هیچ است. اگر در مبارزه با استبداد خفقان آوری که آنها نماینده اش هستند صادقیم، نباید بترسیم از این که بپرسیم: اگر قرآن کامل نباشد چه؟ اگر تمامی این کتاب، کلام خدا نباشد چه؟ اگر گرایش های انسانی در آن آمیخته باشد چه؟
بگذارید لحظه ای امکانش را در نظر بگیریم. محمد عطا، رهبر خلبانهای انتحاری یازدهم سپتامبر، از طرف دار و دسته اش، یادداشتی در باره ی این قتل نفس نوشت. "ما را بس که ]آیات قرآن[ کلام آفریدگار زمین و سیارات است..." عطا نه یک بار، که سه بار اشاره کرد که از "همه ی آنچه که خدا به شهیدان وعده کرده است" آرامش می گیرد، به خصوص، "بدانید که باغ های بهشت با همه ی زیبایی، منتظر شمایند، و زنان بهشت در انتظارند و ندا می دهند که «ای دوست خداوند، بیا اینجا»."
بگذارید این زبان مخصوص فیلمهای درجه سه را برایتان ترجمه کنم: عطا و بر و بچه ها منتظر دسترسی نامحدود به دهها باکره در بهشت بودند. آنها تنها نیستند. یک ماه پیش از یازدهم سپتامبر، یکی از مسئولان استخدام سازمان فلسطینی حماس – که کارش از مقاومت به ترور کشید – به تلویزیون سی بی اس گفت تصویر هفتاد باکره را برای داوطلبان شهادت مجسم می کند. این کار مثل اعطای مجوز دائمی انزال در ازای اهدای جان است، و از قدیم ادعا شده که قرآن چنین پاداشی را به شهیدان مسلمان وعده کرده است.
اما دلایلی در دست است که در بهشت گرفتاری هست – یک خطای انسانی که به قرآن راه پیدا کرده. بر اساس پژوهشهای تازه، آنچه شهیدان در ازای فداکاریشان به دست خواهند آورد، نه دختران باکره، بلکه کشمش است! اصطلاحی که قرن هاست مفسران قرآن از آن "باکره های سیه چشم" را استنباط کرده اند – یعنی حور – را به صورت دقیق تر می توان به "کشمش های سفید" ترجمه کرد (نخندید، دستکم زیاد نخندید. در عربستان قرن هفتم، کشمش آنقدر ارزشمند بوده که می توانسته مائده ای بهشتی به شمار آید). یعنی کشمش به جای باکره؟ ای بابا. چطور ممکن است قرآن اینقدر به خطا رفته باشد؟

کریستوف لوکسمبرگ، تاریخدانی که این نظر را ارائه کرده، متخصص زبان های خاورمیانه است. او ریشه ی توصیف قرآن را از بهشت در متنی مسیحی یافته که سه قرن پیش از اسلام به شکلی از زبان آرامی نگاشته شده – زبانی که عیسی بدان سخن می گفت. اگر قرآن از فرهنگ یهودی-مسیحی تاثیر پذیرفته باشد – که با ادعای قرآن مبنی بر بازتاباندن وحی هایی که به پیامبران پیشین نازل شده، کاملا سازگار است – در آن صورت، متون آرامی به دست انسان به عربی ترجمه شده اند. در مورد حور و چه بسا واژه های دیگر، این متون، غلط ترجمه شده اند.
اما اگر عبارت هایی به طور کامل بد فهمیده شده باشند، چه؟ پیامبر اسلام که بازرگانی بی سواد بود، کلامی را که از خدا می شنید به کاتبان می گفت تا بنویسند. گاه خود پامبر هم در رمزگشایی از آنچه می شنید گرفتاری داشت. این گونه بود که گفته می شود مجموعه ای از "آیه های شیطانی" – یعنی جملاتی که به بتهای کفار، نسبت خدایی می داد – از زیر چشم پیامبر در رفت و به صورت متن معتبر قرآنی ثبت شد. پیامبر بعدا این آیه ها را حذف کرد و آنها را به ترفند شیطان نسبت داد. با این همه، همین واقعیت که فلاسفه ی مسلمان در طول قرن ها این حکایت را بازگفته اند، حاکی از تردیدهای دیرپا در باره ی کامل بودن قرآن است. امروزه بیش از هر زمان دیگر، لازم است که این تردیدها را احیا کنیم.
چه می شد اگر به جای آن که یقین هایی ساده را در ذهن محمد عطا القا کنند، او را با پرسش هایی چالش انگیز بار آورده بودند؟ دستکم، چه می شد اگر این دانشجوی کالج می دانست که ریشه ی برخی واژه های خاص – واژه هایی کلیدی در باره ی حیات اخروی – می تواند محل نزاع باشد؟ که این واژه ها ممکن است "کلام آفریدگار زمین و سیارات" نباشند؟ که پاداش خودکشی – حالا از قتل عام بگذریم – پاداشی مشکوک است؟ که چشم انداز بهشت، موضوع گمانه زنی است نه یقین؟ در آن صورت شاید پا پس می شید. شاید. امکانش را باید در نظر گرفت.
نفس عمل به پرسش کشیدن قرآن، بخشی اساسی از مجموعه ی اصلاح دین اسلام است، چرا که نشانه ی گسستن از گله است. به این معناست که نخواهید پذیرفت که پاسخ ها داده شده اند، یا قرار است به شما داده شوند.
در ماه های پس از یازدهم سپتامبر، پرسشی بود که بیش از همه آزارم می داد: از آنجا که قرآن، قائل به اختیار است، چرا به نظر می رسد که نوابغ حاکم بر اسلام، به کوته بینی می غلتند؟ چرا شمار بیشتری از آنها راه گشادگی را بر نمی گزینند؟ باید از قرآن فراتر می رفتم. باید گهواره ی پیشداوری های پاولوفی ملسمانان را می یافتم.
برای این کار، باید لایه های بیشتری از دروغهایی را که به خودمان می گوییم، پوست می کندم.



Tuesday, November 28, 2006


هفتاد باکره ؟( قسمت اول) 


در زیر قسمت اول "هفتاد باکره " که بخشی از کتاب «گرفتاری امروز اسلام» به قلم ارشاد منجی است، را آورده ام. در روزهای آینده قسمت دوم و همچنین کارهای دیگری از وی در اینجا خواهید دید. در ضمن در اینجا اضافه کنم که من با همه اعقاید ایشان همخوانی ندارم و تنها از این نظر که او به عنوان یک مسلمان دید انتقادی به اسلام کنونی دارد، مرا بر آن داشت که آنرا با شما تقسیم کنم.
-----------------------------------------------------

از هنگامی که مدرسه را ترک گفتم، با این پرسش همیشگی کلنجار می رفتم: آیا باید با اسلام خداحافظی کنم؟ برای حل این مسئله، باید به این پرسش پاسخ می گفتم که آیا چیزی اساسی و بی نهایت بنیادی در درون اسلام هست که آن را امروزه از خویشاوندان معنوی اش – مسیحیت و یهودیت – استوارتر می سازد؟ چالش رییسم مرا با سر به درون معرکه پرت کرد.
آنچه آزارم می داد تنها قضیه ی یک نیجریه ای که قربانی تجاوز جنسی شده باشد نبود. روی یک کشور مسلمان – هر کشور مسلمانی – که انگشت بگذارید، وحشیانه ترین تحقیرها را خواهید دید. در پاکستان هر روز دستکم دو زن در "قتلهای ناموسی" کشته می شوند، و اغلب هم نام الله بر زبان قاتلان جاری است. در مالی و موریتانی، دلال های مسلمان پسربچه های کم سال را فریب می دهند و به بردگی می کشانند. در سودان، شبه نظامیان مسلمان اند که کار برده داری را می گردانند. در یمن و اردن، کارکنان نهادهای انساندوست مسیحی را به ضرب گلوله می کشند. در بنگلادش، هنرمندانی که از حقوق اقلیت ها پشتیبانی می کنند را زندانی می کنند یا از کشور بیرون می اندازند. همه این ها سند و مدرک دارد.
آهان، بله، لابد دوباره دارم فرهنگ را با مذهب اشتباه می گیرم. اما آیا واقعا این طور است؟ حتی در تورنتو که فرهنگش تفاوت چشمگیری با پاکستان دارد، یک اسلام بی رحم و خشن رو به گسترش دارد. با من بمانید تا بگویم این را از کجا می دانم.
اندکی پس از دریافت نامه ی موزز، یک بخش از برنامه کوئیر تله ویژن را به واقعیت ها در باره ی همجنس گرایان مذکر و مونث مسلمان اختصاص دادم. داستان در باره ی مردی همجنس گرا بود که پاکستان را ترک گفته بود تا در لندن زندگی کند و یک زن همجنس گرا که از زادگاهش ایران گریخته بود و به ونکوور رفته بود.
مریم – دختر همجنس گرا – را پلیس مذهبی کشورش، "مفسد فی الارض" خوانده بود. من تکه فیلم هایی ویدیویی را که مخفیانه از ایران خارج شده بود نمایش دادم تا ثابت کنم که اگر مریم در ایران مانده بود و بازداشت شده بود چه به سرش می آمد. این فیلم ها دو زن را نشان می داد که آنها را زنده در کفن سفید پیچیده بودند و بعد در گودال هایی کم عمق که تازه کنده شده بود گذاشته بودند. دسته ای از مردان و پسران دورشان جمع شدند و شروع کردند به پرت کردن سنگ هایی به اندازه دست مشت شده به طرف سر زن ها. بیشتر سنگ ها به هدف می خورد و وقتی کمانه می کرد لکه های سرخ رنگی از پارچه کفن بیرون می زد. مریم گفت که طبق قانون، هر سنگ انداز باید قرآنی زیر بغلش بگذارد تا ضرب سنگ گرفته بشود. اما این حکم همیشه اجرا نمی شد. چون مریم هنوز هم می ترسید، چهره اش را در تصویر تاریک کرده بودیم.
عدنان، مرد همجنس گرای مسلمان، پذیرفت که جلوی دوربین ظاهر بشود. او بر این عقیده بود که قرآن علیه همجنس گرایی حکم می کند، اما با این حکم کنار آمده بود. هر چه بود، عدنان خیال نداشت دوست پسرش را با همه ی مسلمانان کشورش آشنا کند، بلکه تنها با مادرش. تایید مذهب هم لازم نبود، دستکم نه در شهر لیبرالی مثل لندن، که او و دوست پسرش در آن زندگی می کردند. در پایان برنامه، مشاور مرکز فرهنگ اسلامی لندن می گفت که در قضاوت کردن در باره ی همجنس گرایان باید فروتنی پیشه کرد. او گفت هر چند به نظر می رسد که اسلام همجنس گرایی را برنمی تابد، اما از خدای توانا "همه چیز ممکن است."
می دانید بعد از پخش این برنامه چه شد؟ در میان همه ی شکایت هایی که از مسلمانان منطقه ی تورنتو به دستم رسید، بیشترینش این بود که این "خوک ها" و "سگ ها"ی همجنس گرا که من در تلویزیون نشان دادم – آماده باشید – جهود بوده اند. ویدیوی چندش آور سنگسار در ایران یا تمایل عدنان به محکومیت به خاطر جنسیتش، یا نظر مشاور مذهبی در باره ی فروتنی خداباورانه از سوی همگان، مهم نبود. مسلمان های برافروخته ای که تلفن می زدند یا نامه می نوشتند کاری به این کارها نداشتند. فقط یک چیز بود که تکرار می شد: این که همجنس گراهای مرد و زن، امکان ندارد از "ما" باشند. همجنس گراها لکه ی ننگ "آنها"یند. این هم از مرکز یک جهانشهر در قرن بیست و یکم.
حال تهوع پیدا کردم. فارغ از این که مسلمان ها در چه فرهنگی زندگی می کنند – روستایی یا فوق مدرن – و فارغ از این که از کدام نسل هستند – چه نمادش مسجدی از دهه ی 1970 باشد و چه یک شهر چند رسانه ای قرن بیست و یکمی – اسلام به شکلی شدیدا قبیله ای ظهور می کند. آیا هرگز نیاز به اصلاح نداشته ایم؟
اما معنی این "اصلاح" چیست؟ هیچ تصور روشنی از این موضوع نداشتم. آنچه می دانستم این بود که پیروان مذاهبی که در طول تاریخ "اصلاح" شده اند، هیچ به اندازه ی مسلمانان با ذهنیت گله ای رفتار نمی کنند. رهبران مسیحیت از گونه گونی اندیشه ها در درون صفوف خود آگاهند. هرچند هریک از تفسیرهای مسیحی می تواند درستی دیگر تفسیرها را رد کند – که خیلی ها هم می کنند – هیچ یک نمی تواند منکر بشود که انبوهی از تفسیرها وجود دارد. اما یهودی ها فرسنگ ها از بقیه جلوترند. یهودی ها عملا مخالفت را ترویج می کنند: پیرامون دور تا دور کتاب مقدس را نظریه می نویسند و در خود تلموذ هم بحث و جدل می گنجانند. در مقابل، مسلمان ها قرآن را به عنوان متنی برای تقلید، و نه تفسیر، به شمار می آورند و استعداد انسان ها را به کار اندیشه شان خفه می کنند.
حتی در غرب هم به مسلمانان آموخته می شود که قرآن آخرین نشانه ی اراده ی خداست و جایگزین تورات و انجیل شده است. در جایگاه آخرین کلام، قرآن متنی "کامل" است که نباید در باره اش پرسید یا تحلیلش کرد، بلکه فقط باید به آن باور آورد. در واقع نخستین واژه ای که پیامبر اسلام از جبرئیل شنید، "بخوان!" بود، یعنی از دیدگاه بیشتر مسلمانان، به زبان آوردن کلمات، به منظور تقلید از آنها.
وضع در مورد دومین منبع الهیات اسلامی، یعنی احادیث، نیز همین است. احادیث عبارتند از گفته های معتبر پیامبر اسلام در طول حیاتش. هر پرسشی را که قرآن به آن بی درنگ پاسخ ندهد – به واژه ی "بی درنگ" توجه کنید – احادیث به آن پاسخ می گویند. این احادیث را مشهورترین علما در طول تاریخ برای مصرف ما گردآوری و دسته بندی کرده اند. تنها کاری که ما باید بکنیم، پیروی از آنهاست (یا به طور دقیقتر، پیروی از آن حدیث هایی که روحانیان برایمان انتخاب می کنند). و اما یک مسئله ی کوچک: مگر پیامبر اسلام خودش انسان و در معرض خطای داوری نبود؟ هیس. از آنجا که احادیث بازگو کننده ی حیات آخرین پیامبر خداست، شک کردن در آنها را نمی توان تحمل کرد.
متوجه هستید که این قطار سریع السیر خوبی، ما را در عمل به کجا می برد؟ به مقصدی به نام مرگ مغز. وقتی زیر سپر اسلام، بدکاری به انجام می رسد، بیشتر مسلمانان نمی دانند چگونه به بحث، بازبینی یا اصلاح بپردازند. و تفاوتی هم نمی کند، چون به ما می گویند تا زمانی که به این متن کامل وفادار بمانیم، بدکاری نمی تواند رخ بدهد. وای که چه استدلال سستی! این طور مشروط شدن دایره وار مغز، کافی است تا تابناک ترین ذهن ها را هم به ذهن هایی کودن – و خطرناک – بدل کند.
البته که هر دینی پیروانی دارد که مثل میمون رفتار می کنند. اما تفاوت اینجاست که تنها در اسلام معاصر است که تقلید بدل به نگرش غالب شده. بروس فیلر، نویسنده ی آمریکایی، در هنگام تحقیق برای نوشتن کتاب ابراهیم: سفری به قلب سه مذهب به این تفاوت برخورد. در اورشلیم، فیلر با شیخ ابوسنینا، امام جماعت مسجد الاقصی دیدار کرد. شیخ بر کمال مفروض اسلام پای فشرد. با لهجه ی لندنی به فیلر گفت "باید از آخرین پیامبری که خدا فرستاده اطاعت کرد." وگرنه به آتش مشعل خداوند خواهی سوخت، همان طور که میلیون ها یهودی به دستور الهی و به دست هیتلر "زنده زنده کباب شدند". فیلر با انزجار شیخ را ترک کرد، و بعدتر ماجرا را برای روزنامه نگاری که در امور دینی تخصص دارد بازگو کرد. روزنامه نگار گفت: "متاسفانه حقیقت این است که دیدگاه شیخ سنینا نمایانگر نگرش غالب اسلام در حال حاضر است. البته یهودیانی را می توان یافت که حرفهای مشابهی برخاسته از ملی گرایی یهودی بزنند. مسیحیان آخرالزمانی هم پیدا می شوند، هرچند به تعداد محدود. اما این امام جماعت نماینده ی دیدگاه بیشتر مسلمانان است، البته در این منطقه."
سنینا طرز فکر بسیاری از مسلمانان را بیان می کند، نه فقط در اورشلیم، که در میان مهاجران نیز. بگذارید برایتان نمونه ای بیاورم از گزارشی که آکادمی آموزش اسلام، که مرکز آن در شهر خودم ریچموند است، در سال 2002 منتشر کرده. این آکادمی ادعا می کند که دو فرقه ی اصلی اسلام یعنی تسنن و تشیع، مشترکات زیادی دارند. چگونه؟ "هر دو به صحت و کمال قرآن کریم باور دارند. هر دو، محمد را آخرین پیامبر خدا می دانند و می کوشند از گفتار و رفتار او تقلید کنند." وقتی تقلید به نگرش غالب بدل بشود، بیشتر ما از کاوش در تعصب هایمان – یا اذعان به این که تعصب داریم – ناتوان می شویم. باور می کنیم باید باور داشته باشیم، همین و بس.
نامه های مخالفت آمیزی که در مقام مجری برنامه کوئیر تله ویژن دریافت می کردم، منظورم را بیان می کند. هر بار که نظرات ضدهمجنس گرایانه ی مسیحیان باورمند به انجیل را پخش می کردم، مسیحیان دیگر موضوع را پی می گرفتند و به ابراز نظرهای تساهل آمیز می پرداختند. اما وقتی مسلمان ها به من پرخاش می کردند هرگز این اتفاق نمی افتاد. ظاهرا تردیدی نبود که این ها از جانب اسلام حرف می زنند. همه ی اسلام. این بدان معنا نیست که تک تک مسلمان ها مخالف همجنس گرایان هستند. الفاتحه ( به معنای "گشودگی" که مفهوم پیشتاز بودن را می رساند) نام یک گروه همجنس گرای مسلمان است که در شهرهای بزرگ آمریکای شمالی و اروپا دفتر دارد. مهمانی های سالانه ی شام این گروه، دستکم در تورنتو، شاهد حضور شماری از پدر و مادرهای مسلمان است. اما حتی اگر بسیاری از مسلمانان هم در تعصب های نگرش غالب اسلام سهیم نباشند، به اندازه ی کافی در فراهم آوردن فضای گفت و شنود با آن نگرش غالب نمی کوشند. از چه طریق دیگری می توان توضیح داد که چرا حتی یک مسلمان هم با تفسیری متفاوت – و مهرآمیز – از قرآن، با برنامه کوئیر تله ویژن تماس نگرفت؟
با چنین پس زمینه ای، حس کردم که نه تنها برای رویارویی با چالش موزز، بلکه برای فراتر رفتن از آن هم آماده ام. برای آغاز به فهمیدن این که آیا اسلام واقعا به شکلی برگشت ناپذیر خشک و متصلب است، باید به مسئله ی "دیگران" از نظر اسلام می پرداختم – آری، زنان؛ اما یهودیان هم. و مسیحیان. و برده ها. و هر کس دیگری که گرفتاری اش، نمونه ای از بی رحمی بی نهایتی است که امروزه در دنیای مسلمان می بینیم. قرآن در باره ی این آفریدگان خدا چه می گوید؟ آیا به شکلی بی ابهام، یا دستکم پذیرفتنی، از تازیانه زدن به زنی که به او تجاوز شده، به رغم گواهان متعددی که شاهد این جنایت علیه او بوده اند، پشتیبانی می کند؟ آیا قرآن به راستی زنان را از پیشنماز شدن باز داشته؟
چند ماه پس از آن را به بازخوانی کتاب مقدس اسلام پرداختم، با چشمانی بازتر و در حالی که کمتر از هر زمان دیگری در زندگی ام بخواهم از آن دفاع کنم.

در آغاز، مسئله ی زنان بود. خداوند چه کسی را اول آفرید — آدم یا حوا؟ قرآن در این باره کاملا خاموش است. خداوند روح را در "جسمی یکه" دمید و از آن جسم، "همسر او را آفرید." جسم کیست و همسرش کدام است؟ روشن نیست.
افزون بر این، هیج ذکری از دنده ی آدم – که به گفته ی تورات، حوا از آن پدید آمد – به میان نیامده. این را هم که حوا آدم را وسوسه کرد تا میوه ی ممنوع را بچشد، قرآن نمی گوید. حرف آخر: اینجا نمی توان خوراکی برای برتری مردانه پیدا کرد. در واقع به عکس است. قرآن به مسلمانان هشدار می دهد به یاد داشته باشند که خدا نیستند، پس بهتر است که مردان و زنان در طلب حقوقشان از یکدیگر، منصف باشند. و پایان بخش این آیه، جمله ای است که ظاهرا با زنان مهربانی می کند: "مادرانتان را که شما را زاده اند ارج بگذارید. خداوند همواره ناظر اعمال شماست."
عجیب اینجاست که در همین سوره – تنها چند سطر پایین تر – قرآن موضعش را کاملا عوض می کند. "مردان را بر زنان ولایت است چرا که خداوند یک را بر دیگری برتری داده، و چرا که مردان ثروت خود را صرف نگهداری از زنان می کنند. زنان خوب، مطیع اند...اما آن دست از شما که بیم نافرمانی زنانتان را دارید، پندشان دهید، از بسترشان دوری جویید و آنها را بزنید."
بگذارید نکته ای را روشن کنم: برای این که زنی سزاوار زدن باشد، لازم نیست که عملا نافرمانی کرده باشد، بلکه کافی است مرد بیم از نافرمانی او داشته باشد. زن است که باید کفاره ی دودلی مرد را بدهد. معرکه است. می دانم که دارم مسئله را ساده نمایی می کنم، اما ساده نمایی در پیدایش قانون های بی سر و ته، رواج کامل دارد. یک نمونه ی عینی برایتان می آورم. جمله ای از قرآن می گوید مردان می توانند بر زنان حاکم باشند از آن رو که "ثروت خود را صرف نگهداری آنان می کنند." این جمله، بر بیانیه ی قاهره هم تاثیر گذاشته، منشور مفصل حقوق بشری که در سال 1990 به تصویب کشورهای مسلمان رسید. درست است که یک بند این منشور تصریح می کند که زنان و مردان از شانی یکسان برخوردارند. اما بند بعدی، مردان را به عنوان نان آوران خانواده توصیف می کند. نه به این مضمون که ترجیح دارد که مردان نان آور باشند، بلکه به صورت اعلامی صریح، که "شوهر مسئول حمایت از خانواده و رفاه آن است." و از آنجا که قرآن می گوید که شوهران به دلیل نان آور بودن می توانند "بر زنان خود ولایت داشته باشند"، ادامه ی کار معلوم است.
در باره ی زنی که در نیجریه مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود، آیه ی دیگری از قرآن مرا برآشفت. "زنان کشتزارهای شمایند. پس هر زمان که می خواهید به کشتزارهایتان درآیید. کار نیک کنید و از خداوند بترسید." چی؟ هر وقت خواستید وارد زن ها بشوید و تازه کار نیک هم بکنید؟ زنها شریک مردهایند یا بخشی از اموالشان؟ جمال بداوی، مفسر نامدار قرآن، پای می فشارد که زنان شریک مردانند. او به من اطمینان می دهد که این آیه "که از نظر جنسی روشنفکرانه است" دفاعی است از بوس و کنار پیش از آمیزش. وی می گوید زنان هم مثل کشتزار نیاز به ملاطفت عاشقانه دارند تا اسپرم را به انسان های واقعی تبدیل کنند. "بذر کشاورز بدون زمین حاصلخیزی که آن را بپروراند، بی ارزش است." بداوی از این توضیح مترقی خود، کاملا خرسند به نظر می رسد. اما او تنها به جمله ی "به کشتزارهایتان درآیید پرداخته. پس تکلیف "هر زمان که می خواهید" چه می شود؟ آیا این جمله به مردان قدرت نالازم نمی دهد؟ پرسش به جای خود باقی است: الله از کدام پارادیم پشتیبانی می کند – آدم و حوا به عنوان انسان هایی برابر، یا زن به عنوان کشتزاری که از روی هوس می توان شخمش زد (ببخشید، نوازشش کرد)؟



Monday, November 27, 2006


نارسائی زبان فارسی یا کند بودن ما فارسی زبانان؟ 



ما ایرانیان در زبان محاوره‌ای و نوشتاری خود مقدار زیادی ابهامات وناروشنایی‌هایی داریم که بدون توضیحات اضافی قادر به بیان منظور خود نخواهیم بود. این مورد به خصوص در مورد لغات، اصطلاحات و جمله بندی‌های مربوط به حوزه زنان بیشتر از موارد دیگرخودنمائی میکند. به نظر من یکی از وظایف فمنیستهای ایرانی توجه دادن عموم به پالایش، شفافیت سازی و به روز کردن زبان و فرهنگ ایرانی مربوط به زنان میباشد.
برای نمونه‌ مفهوم دختر و زن جوان برای ما روشن نیست. یک نوجوان ١٦ ساله که شوهر و بچه دارد،‌ یک زن جوان است و یک بزرگسال (بیولوژیکی و قانونی) ٢٧ سالهء مجرد که نزد خانواده‌اش زندگی می‌کند دختر جوان نامیده می‌شود. آیا نباید رشد بیولوژیکی ملاک قرار بگیرد و نه موقعیت اجتماعی و خانوادگی؟ آیا نباید زبان فارسی هم به مانند زبانهای دیگر با زمان پیش برود؟ برای نمونه در موردی که مثال زدم، آیا هنوزداشتن و نداشتن پرده بکارت معیاری برای تعیین لقب اجتماعی نیمی از جامعه ما ایرانیان باید باشد؟ نظر شما چیست؟



Friday, November 24, 2006




چگونه است که همیشه وقتیکه به دختر و یا زنی تجاوز میشود( در اینجا تجاوز خارج از محدودهء ازدواج مطرح است، چرا که آنهم برای خودش مقوله ایست قابل تأمل و تعمق)، گفته میشود کرم از خود درخته، حتماً خودش کاری کرده. ولی وقتی که کشوری به یک کشور دیگه حمله میکند و جنگی آغاز میشود، کسی به دنبال کرم درخت نمیگردد؟



Thursday, November 23, 2006


ما رفتیم.... 



آقایان ایرانی توجه، شما چه بخواهید و چه نخواهید ما راه افتادیم و رفتیم!



Tuesday, November 21, 2006


طرح چند سؤال 


الف - شما حتماً ماجرای دانشجوی ایرانی آمریکائی و مورد ضرب و شتم قرار گرفتن و وارد شدن شوک الکتریکی بر وی بوسیله پلیس دانشگاه لوس‌آنجلس شنیده و دنبال کرده‌اید.
گذشته از رفتار نا متناسب و نا معقول پلیس دانشگاه که من آنرا در جای خود محکوم میکنم، چند سؤال برای من پیش آمده:
١- چرا و به چه دلیل این آقای مصطفی طباطبایی نژاد از نشان دادن کارت شناسایی خودداری کرده؟
٢- اگر کارت شناسای‌اش را همراه خود نداشته چرا کتابخانه را ترک نکرده و در مقابل مأموران از خود مقاومت نشان داده است؟
٣- اگر فرض را بر این بگذاریم که پلیس تنها به آقای طباطبایی مراجعه کرده باشد، چون قیافه خاورمیانه‌ای داشته، ایشان با نشان دادن کارت می توانسته این ادعا را که هر محمدی محمد عطا نیست از تمام این اتفاقات جلوگیری کند.
٤- سوال من این است که به چه دلیل ایشان کارت خود را نشان نداده؟ اگر پلیس شما (یک ایرانی در هر کجای این کرهء خاکی) را( به هر دلیلی، حتی به خاطر راسیست بودنش) در هنگام رانندگی متوقف کند و از شما گواهینامه بخواهد، این وظیفه شماست که آنرا نشان دهید. و این ربطی هم به راسیست و یا اسلام‌فوبی ندارد. اضافه بر اینکه آن مأموران پلیس که من در فیلم دیدم خودشان هم همه‌شان از نژاد اروپایی نبودند (من یک آسیا آمریکایی و یک آفریقا آمریکایی را توانستم تشخیص دهم).
یا نه چرا راه دور برویم حتی مأموران کنترل بلیط در متروها هم ( در هر کشوری) وقتی از شما میخواهند بلیط معتبر را نشانشان دهی، باید که اینکار را انجام دهی و اگرنه اولاً باید فوراً قطار مترو را ترک کنی دوماً جریمه خواهی شد.

ب- سال گذشته یک آخوند در ایستگاه مترو کرج گلوله‌ای را مستقیم در مغز جوانی جا داد. و بعدها هم آخوند را که نه در داداگاه معمولی بلکه در دادگاه روحانیت محاکمه شده بود، آزاد کردند.
روزانه در کشور گل وبلبل خودمان اینهمه زن، دانشجو، جوان، ، پیر، دختر، پسر، کارگر، استاد دانشگاه و... با نام بسیجی، نیروهای انتظامی رسمی و غیر رسمی، لباس شخصی، نیروهای موازی و..... علنی و غیر علنی مورد ضرب و شتم قرار میگیرند ویا روانهء زندان و سیاهچال و ... میشوند. به دختران و زنان هموطنمان بیحرمتی و تبعیض از هر نوع روا داشته میشود و حتی با نام بسیجی و مآموران امر به معروف و نهی از منکر مورد تجاوز قرار میگیرند. ولی این سروصداها و باران ایمیلها را از هموطنان‌مان به خصوص آنانی که ساکن سرزمین های سرکرده و یا سگ‌های زنجیری امپریالیسم هستند نمیبینیم. چرا؟
.
ج- دیروز در خبرها آمده بود که توحید غفارزاده دانشجوی دانشگاه آزاد واحد سبزوار عصر دوشنبه به ضرب چاقوی یک دانشجوی بسیجی دانشگاه تربیت معلم سبزوار کشته شد. حال چرا عکس‌العملی از سوی هم میهنانی که در همه جا بر علیه بی‌عدالتی‌ها، به خصوص که از سوی جهانخواران و صهیونیستها باشد، ندیدیم؟
.
آیا تفاوت در عکس‌العملها در این است که:
١- یکی ارتجاع خارجی انجام داده و از آنجائیکه ما ایرانیان قبل از هر چیز و تنها از روی احساسات، انسانی ضد آمریکائی (غربی) هستیم آن عمل را وحشیانه تر میدانیم.
.٢- کشته شدن آن جوان بدست آخوند در کرج و یا دانشجوی ایرانی به دست بسیج در سبزوار ویا کشته شدن اکبر محمدی ها، سنکسار کردنها و .... به دست ارتجاع خودی اتفاق افتاده و از آنجائیکه ما یادگرفته‌ایم همیشه آبروداری کنیم پتهء خودی را جلوی غریبه‌ها (کافران، صهیونیستها، فمینیستهای لیبرال و...) روی آب نخوایم ریخت و از آنها دم نمیزنیم.
.٣- همیشه و در هر لحظه به خصوص اگر هم در ینگه دنیا و نزد امپریالیست جهانخوارکه به دست صهیونیستها اداره میشود زنده گی کنیم و از هرگونه رفاه و آزادی برخوردار باشیم باید که از موقعیت خود استقاده کرده و فقط در دهان استکبار و استعمار خارجی بزنیم، چرا که ارتجاع داخلی که درحقیقت جاده صاف کن استعمار و امپریالیست است گناه دارد و هر چه هست دست پرورده خودمان است وباید هم فراموش کنیم که اصلاً چرا ما خانه و کاشانهء خود را رها کرده و فراری شده و به نزد استکبار آمده ایم؟
٤- همیشه هوشیار و آگاه باشیم که این ارتجاع خارجی بوده که حق مارا خورده و باعث شده ما عقب نگه داشته شویم. و این را هم همیشه باید فراموش کنیم که از خود بپرسیم چه شد که ما مستعمره شدیم و آنها استعمارگر و همیشه یاید تأکید کنیم که ما خود هیچ نقشی در ساختن این منجلابی که داریم در آن دست و پا میزنیم نداریم و همه تقصیرها به گردن شیطان بزرگ است.



Monday, November 20, 2006


کنفرانس علمی در کشوری..... 



کنفرانس علمی در یک جامعهء:
... اسلام‌زده،
... پر از تناقضات، تزویر، ریا، دورویی، مکر
... چون به خلوت می روند ، آن کار دیگر می کنند
... آرماخواه
.... در راه تعالی اسلامی ناب محمدی
....
....
.
شرح عکس در اینجا



Wednesday, November 15, 2006


ساق پا و ساق کرفس وظهور امام زمان! 



آنسال یونیفورم مدرسه‌مان مدل خاصی نداشت فقط باید سرمه‌ای میبود، جین آبی هم مورد قبول بود. البته که سال آخری‌ها از آزادی بیشتری برخوردار بودند، یعنی میتوانستند مثلاً دامن سرمه‌ای بپوشند ولی اگر بالاتنه‌شان همراه سرمه‌ای یک رنگ دیگر هم بود زیاد ایراد نمیگرفتند. به همین خاطر برای اینکه مشخص بشود من سال آخری هستم و خلاصه از این آزادی نسبی حداکثر استفاده را ببرم، در همان آغاز سال تحصیلی یک دامن سرمه‌ای تا زیر زانو( میدی) خریدم که در سمت چپ و راست جلوی آن سه تا پیلی ریز به سوی هم داشت و در وسط کمر آنهم یک زنجیر ظریف نصب شده بود ( درست همانهایی که الان پیرزنهای کنزرواتیو میپوشند). و آنقدر خیابان پشت باغ سپهسالار را هم بالا و پایین رفتم تا یک جفت کفش سرمه‌ای پیدا کردم که بر روی آنهم زنجیری شبیه زنجیر دامنم داشته باشد. و تمام آنسال را بلوزها و پٌلیورهایی میپوشیدم که راه راه سرمه‌ای، سفید و یا سرمه‌ای، قرمز و یا سرمه‌‌ای ... بودند.
یکی از روزهای آخر فروردین و یا اوائل اردیبهشت بود، داشتم از مدرسه میآمدم. فاصله مدرسه تا ایستگاه اتوبوسی که مرا تا سر کوچه‌مان میرساند پانزده دقیقه پیاده روی بود. آنروز را همان دامن مدرسه ولی یک بلوز و ژاکت سرهم راه راه سفید و آجری را به تن داشتم. کفشهایم را تابستانی کرده بودم و یک کفش بندی آجری به پایم بود. تا آمدن و رسیدن به ایستگاه اتوبوس کمی گرمم شده بود. وقتی که به داخل اتوبوس رسیدم هوای خفهء آن مرا بر آن داشت تا ژاکت رویی را در بیاورم و به کیفم آویزانش کنم. بلوز زیری آن آستین حلقه‌ای بود. اتوبوس از آنهایی بود که صندلیهای نیمکتی داشت که وقتی مینشستی پشتت به پنجره بود، به همین علت در میان دو نیمکت سمت چپ و راست جا برای ایستادن زیاد داشت. ولی با اینحال پر بود از بچه مدرسه‌ای‌هایی که داشتند به مانند من به خانه‌هایشان میرفتند. در همان وسط اتوبوس ایستادم دستم را به میله وسط گرفتم و کتابم را که مثل همیشه جلد کرده بودم درآوردم و مشغول خواندن شدم. دقایقی بعد احساس سنگینی نگاهی مرا به خود آورد. مرد پیری داشت به شکل نا خوشایندی مرا برانداز میکرد. نگاهش آنقدر چندش‌آور بود که مجبورم ساخت خود را پشت مسافرین دیگر مخفی و از تیررس نگاهش دور شوم.
.
لحظه‌ای بعد آن پیرمرد با صدای خود همههمهء درون اتوبوس را شکاند و فریاد برآورد: یا صاحب زمان خودت به فریادمان برس آخر دیگر دوره زمونهء تو رسیده، چرا ظهور نمیکنی؟ نمیبینی که باید بابت ساق کرفس و ریواس پول بدهیم ولی ساق پای دختران و زنان ما همینطور مجانی عرضه میشود؟
.
--------------------------------

عکس فوق مربوط به تظاهرات سال ١٣٥٧علیه حجاب اجباری می‌باشد.




Tuesday, November 14, 2006


نام، نامم ایران! 



امواج اسیرند،
امواج مو‌هایم اسیرند.

پروانه‌ها خسته‌اند،
پروانه‌های ذهنم خسته‌اند.

شمعها خاموشند،
شمعهای چشمهایم خاموشند.

فواره‌ها بسته‌اند،
فواره‌های دهانم بسته‌اند.

گنجینه خونین است،
گنجینه‌ء دلم خونین است.

گنجشک ناآرام است،
گنجشک قلبم ناآرام است.

بالها شکسته‌اند،
بالهای دستانم شکسته‌اند.

زهدان ز کودکان عقیم است،
زهدانم ز کودکان هوشیار عقیم است.

پاها در لجن مردابی گرفتارند،
پاهایم در لجن مردابی کهنه گرفتارند.



Monday, November 13, 2006


بلوغ فکری 



به نظر من یکی از تفاوتهای مابین ما ایرانیان و این بی دینان اروپائی ( در اینجا آلمانی) این است که دوران بلوغ برای ما تنها به تغییرات بیولوژیکی ختم میشود و مورد توجه قرار میگیرد و نه تغییرات روحی، روانی و فکری و مسائل حول و هوش آنها. یعنی همانطور که یک نوزاد در زمان بدنیا آمدن و جدا شدن وی از بند ناف مادرش از نظر بیولوژیکی به موجودی مستقل تبدیل میشود، در دوران بلوغ باید که این استقلال کامل شده و از نظر روحی، روانی، فکری و نظری و ... هم مستقل شود. ولی این مرحله در فرهنگ ما اتفاق نمی افتد و اگر در اینجا و آنجا می‌ببینید که نوجوان بالغ شده‌ای آشکارا ساز خودش را میزند، حتماً هم شاهد شوک پدر و مادری هستید که توجه ای به این تغییرات نمیکنند ویا نمیتوانند آنها را بپذیرند.
و به نظر من این مبدأ بسیاری از مسائل اجتماعی فرهنگی ما ایرانیان است. چراکه:
١- بچه‌ها آشکارا نمیگویند برشان چه میگذرد، چگونه میبینند، به چه میاندیشند و در مواردی خاص شجاعانه اعلام نمیکنند که دارای نظری متفاوت از نظر اولیاء‌اشان میباشند و از ابراز نظر واقعیشان خود داری میکنند. زیرا میدانند که اگر جیکشان درآید مصیبتی است و اولیاء آنها نمیتوانند بپذیرند پس سکوت و نوعی سازش را آغاز میکنند و این شاید همان ریشهء سازشکاری ما و همیاری و همکاری ما با صاحبان قدرت است.
٢- پدرو مادرها بچه‌ها را چون از گوشت و خون خود میدانند، همراهی و سازش آنان را هم به پای همین مسئله میگذارند. نزد پدر و مادر ایرانی نمیتوانی بچهء آنان باشی ولی در مواردی سلیقه دیگری داشته باشی و یا راه دیگری را برای زنده‌گیت انتخاب کنی به غیر از آنی که پدر و مادر برایت تعیین کرده اند و یا آرزویش را دارند. برای همین است که اگر دختری خلاف خواست خانوادهء خود اقدام کند و یا مثلاً پسرخانواده‌ای همجنسگرا باشد، فجایع جبران ناپذیری خوانده میشوند و بچه‌های خلاف‌کار با جملاتی مانند: معلوم میشود که پدر و مادر خود را دوست نداری، در سینه‌ات به جای قلب سنگ است، دل مادرت را شکستی و یا کمر پدرت را خم کردی و... روبرو میشوند. پدرو مادر ایرانی بچه خوب و قدرشناس را آنی میدانند که خواستهء آنها را انجام دهد و نه آنی که خود انتخاب کرده‌اند، پدرو مادر ایرانی خوشبختی بچه‌هایشان در آنچیزی که خود خوشبختی میدانند میبینند و نه آن چیزی را که بچه‌هایشان را خوشبخت میکنند، پدرو مادر ایرانی بلوغ روحی در زنده‌گیش غریب است، چرا که خودش آنرا تجربه نکرده و نمیتواند هم آنرا در مورد بچه‌های خودش بپذیرد و بچه های آنها هم آنرا تجربه نخواهد کرد... و این یکی از دور گردانی است که ما در آن گرفتاریم. و شاید خیلی به دور از واقعیت نباشد که بگوئیم به همین خاطر هم جامعه ما تاکنون به بلوغ فکری خود نرسیده. شما چه فکر میکنید؟



Wednesday, November 08, 2006


شهلا لاهیجی و نمایشگاه کتاب فرانکفورت 



پروازم ساعت شش بعدازظهر روز شنبه هفتم اکتبر و آنهم از فرودگاه فرانکفورت بود. خوشحال که وقت کافی خواهم داشت که صبح آنروز مثل هر سال سری هم به نمایشگاه کتاب فرانکفورت بزنم و بعد به سوی فرودگاه روان شوم. با فلاکت و بدبختی به خاطر چمدان و ... توانستم ساعت یازده در نمایشگاه باشم. تم امسال هندوستان بود. برای همین اولین سالنهایی را که انتخاب کردم، سالنهایی بودند که حاوی غرفه های اطلاعاتی برای بازدیدکننده گان بودند. اطلاعاتی مربوط و دربارهء این کشور و یا راجع به زبانها و ادبیات مناطق مختلف آن و تولید کتاب در کاتگوریهای مختلف به بازدید کننده میرساندند. بعد هم به سالنی که در حقیقت نمایشگاهی مملو از انواع کتابهای تولید شده و همینطور کارهای فنی و هنری مربوط به تولید کتاب درهندوستان بود، رفتم. و بعد از آن صاف رفتم سراغ سالنی که غرفه‌های ایرانی در آن بودند. مثل هرساله یک غرفه بزرگی بود از سوی اتحادیه ناشران مرکب از مردان ریشو که آدم را یاد مسجد آنهم قسمت مردانه‌اش میاندازد و من همیشه وقتی که به این غرفه سر میزنم انتظار دارم که ترکیبی از بوی پا وگلاب هم به مشامم بخورد.
ولی امسال یک تفاوت کوچک داشت و آن اینکه مسئول ارتباطات غرفه را یک مرد جوان خوش قیافه مکُش مرگ ما ( که البته زیبائی هم سلیقه‌ای است ) بدون ریش و با کراواتی که رنگهایی مرکب از صورتی و طوسی وسفید داشت ( بگیر منو) از مدعوین استقبال میکرد. چیزی که تا کنون دیدنش از این غرفه برای من سابقه نداشته است. یک آلمانی هم داشت از آن آقای خوش قیافه سؤالاتی میکرد و یکی از آن ریشوها هم هی میپرسید چی میگه؟ چی میگه؟ آن اقای خوش قیافه هم جواب داد، داره راجع به اوضاع اجتماعی ایران میپرسه. آقای ریشو هم گفت: بهش بگو برو پول خرج کن، سوار هواپیما شو خودت بیا از نزدیک ببین. این خارجیها چه ُپررو‌اندها و میخواهند مجانی اطلاعات کسب کنند. هه هه
بعد از آن که کمی حرص خوردم مثل هر سال برای التیام روحم رفتم سراغ خانم لاهیجی. به دور ایشان به مانند همیشه حلقه‌ای بود از ایرانیانی علاقه مند و کنجکاو ( که خیلی های آنان از راههای دور و فقط برای نمایشگاه کتاب آمده بودند). در مورد همه چیز از وی سؤال میشود، از نشر کتاب و مباحث تاریخی گرفته تا ترجمه و ادبیات کودکان و .... کناری ایستادم و گوش دادم. نمیدانم چه شد که صحبت از فریدون آدمیت شد و من پرسیدم راستی از وی خبر دارید؟ چه میکند؟ به ناگاه بر چهره‌اش غمی نشست و رو به من گفت: مدتها است که ازش خبری ندارم، از یک ناراحتی ریوی رنج میبرد برای همین نمیتواند در این هوای کثیف تهران پا به خیابان بگذارد و من هم وقتم طوری نیست که بتوانم به وی سر بزنم. از آدمیت گفت که یکی از گنجینه‌های تاریخ ماست تعریف کرد که او زمانی را که در سفارت ایران در مسکو به سر میبرده، بیشتر وقتش را در کتابخانه گذرانده و مشغول نسخه بردازی جمع‌آوری مدارک بوده و توانسته مقدار فوق‌العاده زیادی از مکتوبات ثبت شده در مورد روابط ایران و روسیه جمع‌آوری کند و همینطور مدارکی راجع به ایرانیان مهاجر در روسیه تزاری و... ولی حیف که نه توانائی‌اش را دارد که آنها را خودش به چاپ برساند و نه مرکز و ارگان دولتی وجود دارد که به این امر توجه‌ای نشان دهد و همینطور این مدارک دارند در اطاق کار ایشان خاک میخورند. و با تلخی ادامه داد پس از مرگ ایشان هم همهء این مدارک روانه زباله‌دانی خواهند شد، حیف است واقعاً حیف است.باز با غمی سنگین از شهلا لاهیجی جدا شدم و روانه فرودگاه گشتم. در راه گفتم ببین و مقایسه کن کارمندان سفارتخانه‌های زمان شاه طاغوتی را با نوع "جمهوری" اسلامی‌اش را. تفاوت از زمین تا به آسمان است آه و آه ....
.
.
.در رابطه با دریافت جایزه بین المللی آزادی نشر توسط شهلا لاهیجی اینجا را بخوانید




و باز هم راجع به ما ایرانیان خارج نشین! 


چند روز پیش در جائی از کمپین علیه سنگسار سخن گفتم و در ادامه هم اضافه کردم که کلاً من علیه هر گونه فرم و شکلی از اعدام هستم.
مرد جوانی که خیلی هم ادعای مطلع و انساندوست بودن دارد به من حمله ور شد که:
" این نگاه غیر صادق انسانی شما فقط حال مردم را به هم می زنه. نه بیجه و نه صدام به دلسوزی احمق هایی که این چند روزه مهمل زیاد گفته اند نداره. برای صدام و بیجه اعدامشان آنچنان مهم نیست که برای یک عده ی احمق و نفهم مهم هست. از این دلسوزی متنفرم. متنفر. یک چیزی شما باورتان شده این که فکر کرده اید کسی را به مرگ وادار کردن کار بدی ایست. اولا این نگاه غیر صادقانه است. اگر شما به حقوق اولیه ی انسان معتقد باشید نمی توانید سقط جنین رو تایید کنید. می دونم از اون فمینیست هایی هستی که احیانا از دنیا زده شده اند و به خود کشی فکر می کنند و افسرده هستند و ... و نمی تونی فرض کنی چقدر بده که مثلا برای مثال قرار بوده سقط شده باشی اما ظاهرا تصمیم پدر و مادرت عوض شده و تو را به دنیا آورده اند."

منکه باز به یاد مردانِ وحشت ( نگاهی به بازندگان رادیکال) افتادم. شما این گفته ها را چگونه تشریح وآنالایزمیکنید؟



Tuesday, November 07, 2006


٢٤ ساعت عليه سانسور بر روی اينترنت 




گزارشگران بدون مرز از ٧ تا ٨ نوامبربرگزار مي کند
٢٤ ساعت عليه سانسور بر روی اينترنت
با بسيج همگاني سانسور را به عقب برانيم
ما همگان را فرا مي خوانيم که از روز ٧ نوامبر (١٦ آبان) ساعت ١١ تا چهارشنبه ٨ نوامبر (١٧ آبان) با پيوستن به ما بر روی سايت گزارشگران بدون مرز عليه سانسور مبارزه کنند
هم اکنون در سراسر جهان ٦٠ وب نگار معترض فقط برای آنکه بر روی اينترنت عقيده خود را بيان کرده اند، در زندان بسر مي برند . آنچه که در بسياری از کشورهای جهان امری آسان و آزاد محسوب مي شود در ١٣ کشور جهان ممنوع است. در چين در مصر و در تونس ابراز عقيده در وبلاگ و يا بر روی سايت مي تواند به زنداني شدن منجر گردد. برای نپذيرفتن سانسور و حساس کردن افکار عمومي گزارشگران بدون مرز برای اولين بار دعوت به تظاهراتي بزرگ بر روِی اينترنت مي کند :
٢٤ ساعت عليه سانسور بر روی اينترنت
ما و همگان، کاربران، وبلاگ نويسان، روزنامه نگاران، دانشجويان و... را دعوت مي کنيم با يک کليک ساده سانسور را محکوم کنند.
چگونه در اين تظاهرات بزرگ شرکت کنيم :
از روز سه شنبه ٧ نوامبر (١٦ آبان) ساعت ١١ تا چهارشنبه ٨ نوامبر (١٧ آبان) همان ساعت، سايت گزارشگران بدون مرز www.rsf.org به اين امر اختصاص مي يابد.
تظاهرات اينترنتي : با اتصال به سايت گزارشگران بدون مرز ١٣ دشمن اينترنت در جهان را شناسايي کنيد و بر روی نقشه ای (فلش) کليک کنيد تا نقاط سياه شبکه وب را از سانسور پاک کنيد. هر کليک شکل ديگری از نقشه ی جهان را عرضه خواهد کرد. هدف اين است که شبکه اينترنت در ٢٤ ساعت به کشورهایي که آنراسانسور مي کنند راه يابد. همه ی آرا شمارش مي شوند و به گزارشگران بدون مرز اجازه مي دهد با تواني بيشتر اقدامات کشورهايي که فضای آزاد وب را سانسور مي کنند، افشا کند.
پيامي برای جری يانگ (Jerry Yang) بنيانگذار ياهو ارسال کنيد
با بازديد از سايت گزارشگران بدون مرز همه کاربران جهان اين امکان را مي يابند که با کاميپوتر خود برای جری يانگ (Jerry Yang) بنيانگذار ياهو پيامي ارسال کنند. گزارشگران بدون مرز متعهد مي شود که اين پيام را به دست ايشان برساند.
چرا ياهو : برای آنکه اين شرکت اولين موسسه ای است که موتور جستجو گر خود را برای خوش آمد مقامات چيني سانسور کرده است. با پليس که معترضان و گزارشگران مستقل را دستگير و به زندان محکوم مي کند همکاری دارد. برای مثال روزنامه نگار چيني شي تا او بر پايه گزارشاتي که شرکت ياهو در اختيار پليس نهاد به ١٠ سال زندان محکوم شده است. اين شرکت ميزباني آدرس الکترونيکي روزنامه نگار را برعهده داشت. محکوم کردن ياهو محکوم کردن همه ی شرکت های بين المللي ست که به اينگونه اقدامات دست مي زنند و از سوی گزارشگران بدون مرز افشا شده اند.



Sunday, November 05, 2006


سیزده آبان ١٣٥٧ 



سیزده آبان ١٣٥٧، مثل روزهای قبل دوباره شال و کلاه کردم و به سوی دانشگاه تهران روان شدم به راه‌بندان چهار راه پهلوی که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و میخواستم بقیه راه را پیاده بروم. سرراهم بساط کتابفروشیهای دستفروش را که آنروزها متر به متر در پیاده روها بودند، با مکثهای چند دقیقه‌ای‌ام کنجکاوانه بررسی میکردم. به دانشگاه و پیاده رو دانشگاه که رسیدم جمعیت زیادی تجمع کرده بودند. هر گوشه‌ای هم اعلامیه و اطلاعیه‌‌ای به نرده‌ها زده بودند و عدهء کثیری آنها را میخواندند و من باید از میان جمعیت با زور آرنجهایم راهی را باز میکردم تا آن تکه کاغذ در میدان دیدم قرار بگیرد. جمعیت زیادی در جلوی در ورودی دانشگاه بود که از میان آنها گذشتن و داخل رفتن را برای من مشکل و ناممکن میساخت. در همین حین از درون دانشگاه صداهای شعار دهنده‌گان بلند شد. موجی از جلوی در رودی جمعیت را به عقب راند شعار‌ها بلندتر و بلندتر شد. لحظه‌ای بعد بوی گاز آشک‌آور مشامم را آزرد. موج دوم جمعیت بار دیگر من و کسانی که با من در آن نقطه ایستاده بودم پس زد. غلظت گاز اشک‌اور بیشتر شد و لحظه‌ای بعد صدای تیراندازی و موج دیگری ما را به خیابان پرت کرد. میخواستم بدانم چه خبر است که اینبار موج با سرعت شدیدتری و تقریباً با سرعت دویدن ما را به سوی پیاده رو مقابل روانه ساخت. در میان دود غلیظ گاز اشک‌آور میشد دید که دیگر جلوی درب دانشگاه خلوت شده و درهای ورودی هم بسته است. آنچنان بینی، چشم‌ها و حلقم میسوخت که دیگر دیدن و تنفس را مشکل کرده بود. در ساختمانی باز بود به داخل راهرو رفتم و دیدم تعدادی زیادی بر روی زمین نشسته‌اند دیدم آنجا نمیتوانم التیامی پیدا کنم با یک حمله سرفه‌ای که به هم دست داد به بیرون ساختمان آمدم و راه خود را به سوی چهارراه کالج درپیش گرفتم درست سر چهاراه کاخ، عده ای تعدادی لاستیک آتش زده بودند و شعار میدادند، لحظه‌ای بعد عکس قاب شده شاه مثل همانهایی که در بانکها و ادارات به دیوارها آویزان بود به میان آتش پرت شد ( این صحنه بر روی جلد نیوزویک جاودانه شد). دیگر باید میرفتم. دیرم شده بود (آنزمان یک کار موقت نیم وقت داشتم که باید دو بعدازظهر سر کار میبودم). پیاده خودم را به محل کارم رساندم. محیط کار جوری بود که همه شیک و پیک و آراسته سر کار حاضر میشدند. لباسهایم بوی دود و گاز اشک‌آور میداد، موهایم در میان کش و قوسهای جمعیت ژولیده شده بود. از آنجائیکه از قبل حدس میزدم با خودم یک جفت کفش آورده بودم. رفتم داخل دستشوئی لباس و موهایم را مرتب کردم و در آخر هم کفشهایم را عوض کردم و رفتم پشت میزم نشستم، ولی اصلاً نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. مدام صحنه‌های آنروز جلوی چشمم بودند و به این فکر میکردم که الان در دانشگاه و خیابانهای اطراف آن چه می‌گذرد؟

شب برای اینکه از اخبار تلویزیون و رادیوهای خارجی عقب نیافتم با تاکسی خودم را به خانه رساندم. به تنها چیزی که فکر نمیکردم روز تولدم بود. تا وارد خانه شدم دیدم مامان و بابا، خواهرها وبرادرم، خاله‌ها و دائی و عمه‌ها و عموها و با خانوادهایشان و همینطور یک کیک بزرگ با هژده شمع به انتطار من نشسته‌اند.... تولد تولد تولدت مبارک. نمیدانستم چگونه باید رفتارکنم، مثل برق گرفته‌ها شده بودم هیچ حرف و کلامی به ذهنم نرسید و تنها پرسیدم اخبار را شنیده‌اید؟ از دانشگاه چه خبر دارید؟ قیافه‌ها رفت تو هم....
سیزده آبان، سالروز تولد من، روز دانشجو نام گرفت و سال بعدش هم سفارت آمریکا تسخیر شد و...
.
.
پس نوشت: برای ممانعت از هرگون شبه‌ای باید در اینجا متذکر شوم که روز دانشجو برای من همان روز ١٦ آذر است، روزی که دانشجویان و تاریخ سرزمینمان آنرا انتخاب کرده اند نه شاه و شیخ. در ضمن سیزده آبان در همان سال انقلاب روز دانش‌آموز نامیده شد و بعدها به روز دانشجو تبدیلش کردند.



Thursday, November 02, 2006


رزمایش نبی اکرم٢ 



در اینجا بخش دیگری از ترجمه مردانِ وحشت ( نگاهی به بازندگان رادیکال) را میآورم:

... تا اینجا گفتن از وضعیت کنونی جهان عرب بر گزارشی اتکا داشت که معیار روشن سنجش بدست می‌داد. آنهم سنجشی که پرسشهای تازه‌ای را مطرح می­سازد بی آنکه به همه‌ی آنها پاسخ دهد.

دردناک‌ترین این پرسشها به قرار زیر است که چگونه روند قضایا به سقوط یک حوزه­ی تمدنی منجر شده که از درونش دین جهانی چون اسلام پدید آمده است؟ این حوزه تمدنی آنگونه که بر همگان آشکار است بالاترین شکوفایی خود را در زمان حکومت خلیفه‌ها داشته است. در آن دوران هم از لحاظ نظامی و هم از لحاظ اقتصادی و فرهنگی، بر اروپا برتری داشت. این دوره­ی تاریخی، که هشت قرن قبل بپایان رسیده، هنوز در خاطره جمعی جهان عرب نقش محوری بازی می‌کند. امروزه اغلب این دوران آن چنان طلایی تصور می‌شود که آرمان‌خواهی را به سمت بازگشت بدین دوران سوق دهد. در حالیکه از آن دوران به بعد، قدرت و اعتبار فرهنگی و اقتصادی عربها بطور مداومی سقوط کرده است. این سقوط بی‌نظیر یک معما با خود زاییده است که تا به امروز بصورت درد و رنجی عمیق در اذهان ایشان جریان داشته است.

کار آسانی نیست که آدمی خود را در جایگاه چنین جمعیتی قرار دهد که در درازای قرنها تجربه­ی سقوطی متداوم داشته است. اعجاب‌برانگیز نیست که اگر که برای این مخصمه، یک دشمن بیگانه مسئول شناخته شود. مسئول چنین وضعیتی، برحسب این نوع خوانش تاریخ، فقط و فقط متجاوزان پی در پی هستند که در سیاهه زیر ردیف می‌شوند. سلجوقیان، جنگجویان صلیبی، مغولان، اسپانیایی‌ها، عثمانیها، فرانسویها، بریتانیایها و روسها. برای گرفتاریهای گریبانگیر امروزی در جهان عرب "شیطان بزرگ" مقصر شناخته می‌شود که چیزی جز اتحاد ایالات متحده و یهودیان نیست. فقط آنچه در این میان روشن نیست این مسئله است که چرا جوامع دیگری مثل هند و چین و کره که کم‌تر از عربها زیر سلطه‌ی متجاوزان زندگی نکرده‌اند و از سوی قدرتهای بیگانه چپاول نگشته‌اند، به سرنوشت مشترکی با جهان عرب دچار نشده‌اند. چرا هند و چین و کره در هماورد مدرنیته قد علم کرده‌اند و موفق شده‌اند که در زمره بازیگران اصلی صحنه‌ی جهانی در آیند؟

برای همین پرسشهای غیر قابل انکاری در مورد ریشه‌های خود ویژه کمبودها در جهان عرب و سقوط‌اش مطرح می‌شوند. تا موقعی که این پرسشها پاسخهای در خور خود را نیابند، مسئله‌ی عقب‌ماندگی وحشتناک سیاسی، علمی و تکنیکی و اقتصادی جهان عرب غیر قابل حل می‌ماند.

البته تلاشهایی بسیاری شده تا ریشه‌های تاریخی مسئله را بشناسد. یکی از این بررسیهای جدید از آن دان دینر (Dan Diner) است که بصورت هوشمندانه‌ و جامعی به سنجش پرداخته است. نام کتاب وی "زمان طلسم شده، بررسی سکون جهان اسلام" است. این بررسی از واقعیت قرار سرمایه‌های علمی در این جوامع عربی کار خود را شروع می‌کند. مثال چاپ کتاب را در این جوامع مورد توجه قرار می‌دهد و به این نتیجه می‌رسد که هنوز یک سازماندهی خودبنیاد و مستقل برای چاپ و پخش کتاب در این جوامع شکل نگرفته است. بواقع از قرن 15 میلادی فقهای اسلامی مانع پخش مطبوعات آزاد بوده‌اند. دلیل کار خود را نیز با این حکم جزمی (دگم) توجیه کرده‌اند که در کنار قرآن هیچ کتابی اجازه موجودیت ندارد. تازه با تأخیری سه قرنی بود که اولین چاپخانه اجازه تأسیس یافت تا به کار انتشار کتابهایی به زبان عربی بپردازد. پیامدهای ناجور این عقب ماندن از دستاوردهای چاپ در عرصه‌های علمی و تکنیکی منطقه تا به امروز برطرف نشده است. چرا که در چهار صد سال پیش هیچ اختراع چشمگیری از عربها بوجود نیامده است. این نقل قول از نویسنده­ی عراقی بارها تکرار شده است که گفته، "اگر عربی به قرن هژده لوکوموتیو را اختراع می‌کرد تا به امروز هم نمونه‌اش ساخته نشده بود". هیچ تاریخ‌نگاری این نکته‌بینی را مردود نمی‌شمارد و آمار به ثبت رسیده اختراعات جدید نشانگر آنست که در آن روند بازماندگی دگرگونی روی نداده است. این کمبود دانشی تأثیرات منفی بر تمدن عربی گذاشته است. تأثیراتی که از قرن شانزده یعنی با غرق شدن ناوگان ایشان توسط اروپاییها و بخاطر برتری تکنیکی‌شان شروع شد و سیطره قبلی عربها را در دریانوردی و تجارت برانداخت. شالوده زندگانی در جوامع عربی تا قرن نوزده مثل شرایط قرون وسطایی باقی مانده بود. در حوالی سال 1800 در کشورهای عربی و مشرق زمین به زحمت می‌شد جاده و خیابانی یافت. اتوبان و کشتی‌های بخاری، راه‌آهن و لوله‌کشی آب و برق و گاز، ساختن پل و بنادر و دائر کردن وسایل نقلیه عمومی و تلگراف و تلفن، همه و همه، از سوی شرکتهای اروپایی و نیروی کار بومی ساخته و پرداخته شد. این در حالی بود که نیروهای کار بومی دستمزد بخور و نمیری دریافت می‌کردند. حتا کشورهای نفتی انگل‌وار که همواره حقوق بازنشستگی خود را مصرف می‌کنند، بایستی برای هر کاری دست کمک بسوی تکنیک خارجی دراز کنند. زیرا بدون زمین‌شناسان و مهندسان حفر چاه غربی، اهالی آنجا نمی‌توانستند نفتی از چاه بربایند و پالایشگاه و نفتکشهای خود را به راه اندازند. به همین خاطر این ثروت نفتی همچون طلسمی عمل می‌کند که مردم آنجا را یاد وابستگی خود به بیگانه می‌اندازد. توان اقتصادی تمام جهان عرب، بدون درآمد نفتی، چیزی برابر اعتبار یک شرکت تلفن فنلاندی هم نخواهد بود.

ایستایی و بی‌ابتکار بودن در جهان عربی خود را به هنگام ساختن نهاد سیاسی‌ نیز نشان می‌دهد. رشوه و فساد، پارتی‌بازی و رقابت‌های خشونت‌بار دسته‌بندی‌های بازاری در بسیاری از این کشورهای عربی نشانه­ی وضعیت مسری (endemisch) هستند. آن ایده‌های وارداتی ناسیونالیسم و سوسیالیسم در تمام گوشه و کنار این سرزمینها به شکست انجامیده ‌است. هر حرکت دمکراسی‌خواهی در آن کشورهای در نطفه خفه می‌شود. روشهای سرکوبی که در کشورهای عربی رایج هستند، گر چه در دل سنت استبداد شرقی آبشخور دارند، اما آموختن از روشهای آموزگاران کافر برای دولتمداران عرب اجتناب‌ناپذیر بوده است. چنانچه از مسلسل گرفته تا گاز سمی و تمام سلاحهایی که در جهان اسلامی – عربی کاربردی می‌یابند، ساخته و پرداخته‌ی اختراعات غربی است. در این میان قدرتمداران عرب برای حفظ نفوذ خود شیوه عملکرد سازمان‌های مخوف پلیسی را سرمشق خود قرار داده‌اند که در دوران استالین و هیتلری بیداد می‌کردند.




گیرم که درباورتان به خاک نشسته ام، و ساقه های جوانم ازضربه های تیرهایتان زخمدار است، با ریشه چه میکنید ؟ گیرم که در سراین باغ بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع میزنید، با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟ گیرم که میکشید، گیرم که میزنید، گیرم که میبرید، با رویش ناگزیر« جوانه ها » چه میکنید؟



صفحه اول


تماس



آرشیو




همسایه ها


Weblog Commenting by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?