<$BlogRSDUrl$> Javaanehaa "جوانه ها"

Sunday, September 30, 2007


دوستان حقیقی ایرانی‌مان را فراموش نكنیم 


این قسمتی از مقاله ای از دني پاستل يكي از هماهنگ كنندگان كميته آزادي‌هاي فكري و دانشگاهي انجمن بين‌المللي ايران‌شناسي است.
........
در ژوئیه سال 1977 لئونید برژنف رهبر اتحاد جماهیر شوروی از پاریس دیدار كرد و به گفته یك مورخ در آن‌جا "در بالاترین سطحی كه فرانسه از میهمانان رسمی‌اش پذیرایی می كند از او استقبال شد." با این‌همه گروهی از روشن‌فكران فرانسوی – از جمله میشل فوكو و ژان پل سارتر – تصمیم گرفتند كه یك استقبال بدیل را ترتیب دهند. در همان هنگام كه حضور برژنف در سرسراهای قدرت جشن گرفته شده بود، آن‌ها مخالفان شوروی مقیم پاریس را دعوت كردند تا گرد هم آیند.فوكو می‌گوید "با خودمان فكر كردیم، همان شام‌گاهی كه ژیسكاردستن از پرژنف پذیرایی می‌كند، فرانسویان دیگری می‌توانند میزبان روس‌های خاص دیگری باشند كه دوستان‌شان هستند."
این كلمات امروز همان طنینی را دارند كه سی سال پیش هنگامی كه فوكو ادایشان می‌كرد داشتند.در حالی كه تیترها و جنجال‌های این هفته حول احمدی‌نژاد می‌گذشت شاید ما چپ‌گرایان باید به ایرانیان دیگری می‌پرداختیم كه دوستان ما هستند. شاید توجه و همدلی ما باید به كسانی چون منصور اسانلو و محمود صالحی، رهبران اتحادیه‌ای كه پشت میله‌های زندان به‌سر می‌برند معطوف می‌شد؛ شاید باید به‌كسانی چون عمادالدین باقی فعال حقوق زندانیان و مخالف مجازات اعدام؛ ایرانیانی كه در كمپین یك میلیون امضا، جنبش شجاعانه دفاع از حقوق زنان، فعال‌اند؛ به خیل فعالان دانش‌جویی، نویسندگان، روشن‌فكرانی كه هم اكنون برای ابراز دیدگاه‌هاشان در زندان هستند توجه می‌كردیم.
زمانی كه احمدی‌نژاد در مركز توجهات بود، ماباید به اكبر گنجی مخالف و زندانی سیاسی سابق می‌پرداختیم كه همین روزها نامه سرگشاده‌ای را به دبیر كل سازمان ملل منتشر كرده و آن‌چه را اسلاوی ژیژك "باج خواهی دوجانبه" می‌خواند رد كرده است: گنجی بحران حقوق بشری را كه هم‌اكنون گریبان‌گیر ایران است توصیف می‌كند – سركوب شدید مخالفان و خفه كردن صداهای پیش‌رو؛ و در عین حال جنگ‌طلبی دولت بوش را هم تقبیح می‌كند و پافشاری می‌كند كه جنبش دموكراتیك ایران هیچ كمك مالی‌ای از ایالات متحده (یا هیچ قدرت خارجی دیگری) نمی‌خواهد، و در واقع این جنبش با این مانورهای دولت بوش بیش‌تر به مخمصه می‌افتد. نامه گنجی را بسیاری از روشنفكران و نویسندگان شاخص جهان امضا كرده‌اند (یورگن هابرماس، اورهان پاموك، نوآم چامسكی، جی‌ام كوتزی و، به كفایتِ تناسب، ژیژك).این بسیار خطرناك خواهد بود كه مفتون سیركی شویم كه ماجرای دیدار احمدی‌نژاد را احاطه كرده است، نمایش زشتی كه در آن چهره‌های سیاسی دستِ راستی و تندنویس‌های رسانه‌ایشان هیجان‌زده می‌كوشند كه احساسات وطن‌پرستانه را به غلیان درآورند.
این یورش دستِ راستی‌ها می‌تواند واكنش ما را با اعتراض به برخورد فرومایه‌ای كه از طرف سیاست‌مداران و نهادهای رسانه‌ای جنگ‌طلب با احمدی‌نژاد می‌شود برانگیزد. و – بی‌هیچ تردیدی – این چیزی جز جنگ‌طلبی نیست. اما بیایید اجازه ندهیم كه دستِ راستی‌های جنگ‌طلب به‌جای ما فكر كنند. چه می‌شد اگر ما احمدی‌نژاد را نه از پشت عینكِ (معوجِ) رسانه‌های آمریكایی، بلكه از دید مخالفان ایرانی، فعالان اتحادیه‌ای و فعالان حقوق زنان می‌دیدیم؟
اگر ما چنین كرده بودیم، می‌توانستیم احساس خاص ایرانیان دیگر (از جمله ایرانیان مذهبی) را درباره ملاقات میان احمدی‌نژاد و رهبران دینی آمریكا دریابیم. (ملاقات این هفته آنان در پی دیدار سال گذشته‌شان در نیویورك و ملاقاتی پیش از آن در تهران برگزار می‌شود. برخی از این رهبران دینی آمریكایی كلمات ستایش‌آمیزی درباره احمدی‌نژاد گفته بودند.)اكبر گنجی می‌گوید "با توجه به موقعیتی كه پیشِ روی ماست چنین دیدارهایی با احمدی‌نژاد به رواج دموكراسی و حقوق بشر در ایران كمكی نمی‌كند بلكه در مقابل كمك‌كارِ سركوب و انقیاد بیش ترِ مردم ایران خواهد بود." گنجی می‌افزاید: "در ایران رژیم از چنین دیدارهایی استفاده خواهد كرد تا بگوید احمدی‌نژاد از سوی گروه‌های مذهبی آمریكا به گرمی پذیرفته شد. این چنین ملاقات‌هایی نتایج منفی دارند و مبارزه ما را دشوارتر می‌كنند."
احمدی‌نژاد با ترك آمریكا به ونزوئلا خواهد رفت تا با هوگو چاوز دیدار كند، كسی كه سال گذشته رئیس جمهور ایران را به دریافت حمایل رسته آزادی‌بخش مفتخر كرده بود (بالاترین نشان افتخاری كه در ونزوئلا به یك مقام خارجی داده می‌شود). محبت شدید چاوز به احمدی‌نژاد یكی از عوامل مهم سردرگمی ستایندگان رهبر چپ‌گرای ونزوئلا در سرتاسر جهان بوده است. و بسیاری از مبارزان راه دموكراسی در ایران را نیز خشمگین كرده است. گروهی از چپ‌گرایان ایرانی با انتشار بیانیه‌ای، كه نقل اخیر گنجی را تداعی می‌كند، ابراز تاسف كردند كه ضیافت چاوز- احمدی‌نژاد "جنبش توده‌ای در ایران را تضعیف خواهد كرد". آن‌ها در بیانیه‌شان نوشته‌اند كه "به‌زعم ما برای دولت ونزوئلا ممكن است كه روابط دیپلماتیك و تجاری نزدیك خود را با دولت ایران حفظ كند بدون این كه از این دولت حمایت سیاسی كند – مخصوصاً آن‌جا كه پای سیاست داخلی در میان است."
در حالی كه چاوز در كاراكاس پذیرای احمدی‌نژاد است و دو رهبر روابط‌شان را محكم‌تر می‌كنند، بیایید ما نیز پذیرای ایرانیان دیگری باشیم (یا دست‌كم به آن‌ها بیندیشیم و درباره‌شان بیاموزیم): فعالان اتحادیه‌ای ودانشجویی كه دولت احمدی‌نژاد آن‌ها را به زندان انداخته است، فعالان حقوق زنان كه نیروهای امنیتی حكومت جمهوری اسلامی تجمعات‌شان را در هم می‌كوبد، و فعالان حقوق بشر و مبارزان دموكراسی‌خواهی كه برای فراهم آوردن قدری عدالت و آزادی بیش‌تر در ایران با خطرهای بزرگ روبه‌رویند.
این‌كه تیترهای رسانه‌ای به چنین ایرانیانی اختصاص یابد بسیار بعیدتر است. اما مبارزه ایشان مبارزه ماست. یا باید باشد.



Friday, September 28, 2007


گفتگوی نسلها ( ٥) 


III

قبل از انقلاب
تقریباً از دوازده سالگی به من در خانه مسئولیتهای بیشتری به غیر از خرید نان و مواظبت از کوچکترها داده شد، و آنها برای نمونه رفتن به بانک و پرداخت قبض های آب، برق، تلفن، جریمه های رانندگی بابام، کارهای مربوط به پست ... و کارهای اداریی که من از عهده آنها برمیآمدم بودند. اوایل مثلاً در بانک ملی که قبض ها را میپرداختم به نام دختر آقای ... خطاب قرار میگرفتم ولی بعد از مدتی خانم ... خطاب شده، با سلام و احوال پرسی و تحویل گرفته میشدم..... رفته رفته در کارها و امورات دیگر هم از من نظر خواسته میشد. مثلاً رنگ و تزئین خانه، نوع وسایل ... اینها همه از یکسو اعتماد به نفس و از طرفی دیگر احساس خوش داشتن فردیت و استقلال به من میداد، به خصوص که فاصله مابین من با پدر و مادرم در تقسیم مسئولیت ها و اتخاذ تصمیم به مرور کمتر و کمتر میشد.

بعد از انقلاب
١- در ورودی اداره پستی که همیشه از آن عبور میکردم برای "برادران" بود، "خواهران" باید از در کوچکتری چند متر پایینتر وارد میشدند. با خشمی فروخفته به سوی ورودی "خواهران" روانه شدم. در آنجا باید از پرده ای عبور میکردم. دوزن از نوع زهرا خانم جلوی دانشگاه در آنجا نشسته بودند که با نگاه های تحقیر آمیزی مرا ورانداز کردند. یکی از آنها دستمال کاغذی را از جعبه بیرون کشید: اینو بگیر و ماتیکت را پاک کن. منی که اصلاً روژی به لب نداشتم ولی نمیخواستم از این تحقیر شدن به راحتی بگذرم. گفتم این به شما چه ربطی دارد. با خونسردی گفت: اینقدر ربط دارد که من اگر اجازه ندهم تو نمیتوانی رد شوی و به کارت برسی. بغضم را فروخوردم و دستمال را محکم بر لبم کشیدم و گفتم مثل اینکه برای کارت به یک عینک هم احتیاح داری، بیا ببین که من اصلاً روژ لبی ندارم و با چشمانی اشک آلود رد شدم.

٢- در صف ورودی وزارت علوم، قسمت "خواهران". خانم جلویی من تازه تحصیلش را در ایرلند به اتمام رسانده بود و برای ارزشیابی مدارکش آمده بود. و من فقط به یک مهر احتیاج داشتم. باز هم دو خواهر مأمور تفتیش. نوبت به ما رسید من به سوی یکی از آنها و خانم فارغ التحصیل که تازه به مام وطن برگشته بود سوی آن دیگری. آن "خواهر" آنقدر از آن بدبخت ایراد گرفت که اشک او را درآورد و مجبور شد که در حین گریه شروع به پاک کردن لاک ناخنهایش با پنبهء آغشته به استن شود. در این میان آن "خواهر" هم رو به همکارش که در حال تفتیش کیف و جیبهای من بود گفت: اینها آنقدر در خارج ول بوده اند و لنگهاشان هوا بوده که وقتی میگویی با این لاکها نمیتوانی بری تو به تیریج قباشون برمیخوره ... من با اعتراض گفتم، مواظب حرف زدنتان باشید، این چه وضع صحبت کردنه؟ "خواهر" مربوطه رو به من گفت معلوم هست شماها کجا بزرگ شدین؟ همینطوری هرزه و بدون بالاسر بزرگ شدین و هر کاری خواسته اید کرده این. دوره عوض شده، اگر امثال شماها تا حالا صاحب نداشته این، مملکت ولی الان صاحب دارد......

Labels:




Wednesday, September 26, 2007


گفتگوی نسلها (٤) 




من اصلاً این نسل را نمیفهمم. منظورم آنهایی که در ولایت ذوب شده اند نیست، که برای من آنها همان شاه پرستان دوران قبل اند، همانهایی که وقتی سرود شاهنشاهی را در هرجا که میشنیدند باید با احترام می ایستادند. منظور من هم آنهایی نیست که تا همین دیروز در دم و دستگاه خلیفه گری بوده اند و با بوجود آمدن اختلافاتی و یا حتی از روی فرصت طلبی حال ساز دیگری میزنند. منظور من جوانانی است که صادقند، فکر میکنند، با نگاهی نقادانه به اطرافشان نگاه دقت میکنند، دوتا کتاب خوانده اند و میدانند که حقیقت چیزی نیست که صد در صد نزد آنها است. همانهایی که خود را در مین استریم نمی بینند، همانهایی که به قوانین ضدزن و ضد دموکراتیک این رژیم اعتراض دارند، همانهایی که 18 تیر را تجربه کرده اند، همانهایی که فرار را برقرار ترجیح داده اند و به خارج از مرزهای ایران سلطان زده گریخته اند، همانهایی که برای تحصیل به خارج آمده اند و به غیر از آمریکا هم جای دیگری نمیخواهند بروند، همانهایی که همین الان دارند کارهایشان را ردیف میکنند که به آمریکا بروند....
آنها را نمیفهمم، نمیفهمم چرا آنها باید دست و پایشان برلرزد وقتی که رژیم ایران مورد انتقاد قرار میگیرد؟ چگونه است که این نسل هویت خودش را با هویت این رژیم نمیتواند از هم جدا سازد؟ چرا وقتی از این رژیم بد گفته میشود به خودش میگیرد؟ چرا تحقیر شدن احمدی نژاد را تحقیر شدن ملت (خودش) قلمداد میکند؟ چرا وقتی نویسنده ای کتابی مینویسد و اتفاقاً با استادی ظرافت دستکاری شدن انسانهای یک جامعه را از طریق یک حکومت توتالیتر تصویر میکند، آنرا سیاه نشان دادن ایران میدانند؟ آیا ایران یعنی حکومت توتالیتر حاکم بر آن؟ سیاه نشان دادن این رژیم چرا نزد آنان سیاه نشان دادن ایران است؟ آیا این پدیده یک ناسیونالیسم کوری است که به وی حقنه شده؟
همین جا اضافه کنم که به نظر من ناسیونالیسم در برهه هایی از زمان میتواند برای کشوری مثل ایران ثمرات مثبتی داشته باشد ولی این ناسیونالیسم نیست، چه است نمیدانم.
پنجاه و دوسال از جنگ جهانی و سرنگون شدن حکومت توتالیتر نازیها میگذرد و هنوز که هنوز است دارد کتابهایی راجع به دوازده سال حکومت نازیها در آلمان بیرون میآیید و هنوز که هنوز است دارد نکات تاریک دیگری از آن دوران برملا میشود و من از یک آلمانی نشنیده ام که بگوید با چاپ این کتابها و اینگونه تحقیقات آلمان سیاه نشان داده میشود و یا مردم آلمان تحقیر میشوند ( به غیر از آنهایی که به ایدئولوژی نازیها وابستگی فکری دارند).
علت را نمیدانم، مدتها است که به این موضوع می اندیشم و با آنکه از رشته های علوم انسانی به شکل آکادمیک بهره ای نبرده ام به بررسی و آنالایز مسانل اجتماعی از این نوع می نشینم و در جستجوی پیدا کردن جوابی هستم:

- آیا دلیلش این است که این نسل در سیاهی ها ( دهه شصت) چشم بازکرد و تنها رنگ هایی که دید (اگر چه مات و مبهم، درهم و برهم و با محدوده ای بسته و کوچک) از سوی اصلاح طلبان یعنی جناح دیگر همین رژیم دهه هفتاد بود؟ و از اینجهت رنگهای شناخته شده را به این رژیم نسبت میدهد؟ یعنی اگر من شارلاتان به جای آموختن سواد که بتوان کلمه مار را نوشت تنها عکس مار را بکشم، قهرمان و ناجی ملتم به حساب خواهم آمد؟ همان منی که در بوجود آمدن این نابسامانیها نقش داشته ام؟ ولی اگر چنین است، پس چرا آنهایی که برایشان ماهیت من روشن شده، آنهایی که خود میدانند مار را چگونه میشود نوشت و رنگها را به خوبی میشناسند، هنوز خود را مدیون یک جوکر ناصادق میدانند؟

- آیا دلیلش عقده حقارت است؟ حقارتی که از سالها شکست و سرکوب در قلب ملتی، زخمی عمیق برجای گذاشته. آیا با هر تحقیر شدن آدم و یا رژیمی که نقش مظلومی ( گرگی در لباس میش) را بازی میکند و ادعا میکند که دیگر میخواهد حقش را بگیرد، آن عقده حقارت است که سرباز میکند و به پشتبانی از این " مظلوم " میپردازد، بدون آنکه در ماهیت و مقاصد آن کوچکترین شکی به خود راه دهد؟

- آیا دلیلش خشم است، خشمی برخواسته از حسادت؟ همان حسادتی که فقیر به ثروتمند دارد. همان حسادتی که به هر علت سوادناآموخته ای به تحصیلکرده دارد؟ همان حسادتی که زیردست به بالادست دارد؟ همان حسادتی که پیاده به سواره دارد؟ همان حسادتی که ....
نمیدانم

II

قبل از انقلاب
تظاهرات ساختگی، رژه های اتوبوسی با کوپن، ساواک، زندان شکنجه، شیشه کانادادرای، اعدام.... پلیس، گارد دانشگاه، ... قانون نیمبند خانواده.. ترس و وحشت، دیکتاتوری ....حقارت همراه با خود بزرگ بینی دیکتاتور
اما همبستگی با همسایه، دوست، همکلاسی ..... بی حجاب، با حجاب ... رنگ و رنگ .... روزنامه توفیق، آقای مربوطه، کافه نادری، دگراندیش، تئاتر سنگلج، محفلهای مطالعه و بحث

بعد از انقلاب
تظاهرات ساختگی، رژه های اتوبوسی با کوپن، وزارت اطلاعات، سازمانهای امنیتی موازی، زندان و شکنجه، جنگ و ویرانی ... کودکان به عنوان مین یاب ... کلیدهای بهشت پلاستیکی، فریب و ریا ... آقازاده ها ... چپاول همراه با عدم مدیریت ... جسم سنگین ... پلیس، بسیجی، لباس شخصی، گارد دانشگاه، ... اعدام، اعدام ...توتالیتاریسم ....حقارت همراه با خود بزرگ بینی خلیفه و رئیس "جمهور"... و ذوب شده در ولایت
اما به همراه ترس و وحشت از همسایه، دوست، همکلاسی، معلم پرورشی... یاروسری یا توسری ... حجاب اجباری...قانون ترویج حرمسرا، ... زن؟ جاش تو بهشته است، پس در روی زمین حقی نخواهد داشت.... سیاهی و تیره گی اجبار در همشکل بودن، خود نبودن... هویتی ساختگی و از بالا حقنه شده، ترس از جدا افتادن از تودهء یک شکل ، وحشت از غیرخودی خواندن، دنبال کردن هدفی که هدف آن دیگری است، ... از خود دور بودن، تحقیر، سکوت، تحقیر...

Labels:




Tuesday, September 25, 2007


گفتگوی نسلها (٣) 


پس اینکه مدتی به این فکر کردم که از کجا باید شروع کنم به این نتیجه رسیدم که بهترین راه بیان تجربه های خودم از سالهای ده پنجاه است. در این قسمت مشاهدات خودم را از سالهای قبل و بعد از انقلاب در زمینه زنان، مردسالاری و تفاوت فرهنگی بازگو کرده و به مقایسه آنها می‌نشنیم. منظور من از این مقایسه نشان دادن آن حس و درک نسل من با مقوله فرهنگ و هویت سازی است. میخواهم نشان دهم چرا تجارب این چنینی به کسی مانند من کمک کرد که هویت مستقلی ( نسبی) داشته باشم. نه اینکه زمانی ایرانی شاهدوست و میهن پرست باشم و زمانی ایرانی مسلمانی که هویتم را از حکومتگران قرض گرقته باشم، که اگر به رژیم حاکم بد وبیراه گفته شد این من نباشم که خود را در معرض دشنام بدانم. اینکه اگر یک کتاب نوشته شد و رژیم توتالیتر مسلط بر زادگاهم را نشانه گرفت، نگویم هویت مرا سیاه نشان داده. .... و بدانم که هویت آنی نیست که از بالا به من حقنه میشود و من باید آنرا دربست قبول کنم. اینکه هویت فرهنگی یک جامعه یکدست نبوده و از بتون هم ساخته نشده است و اتفاقاً با توجه به شرایط قابل تغییر و فرم پذیر نیز میباشد.

I
قبل از انقلاب
حاجی نبشی آمده بود مدرسه. همه میگفتند که حاجی نبشی، همان حاجی که خانه بزرگی نبش کوچه مان داشت و به همین خاطر در محله همه او را با این نام میشناختند، با خرید و فروش زمین ( زمین خواری) یک شبه ره صدساله را رفته است. او در محله زنها را مخاطب مستقیم قرار نمیداد و همیشه می گفت به آقاتون بگویید که... ( یکبار مامانم در جوابش گفت چرا به آقامون بگم خوب اگر قرار است اهالی پول روی هم بگذارند تا کوچه آسفالت بشه من هم میتوانم تصمیم بگیرم) ... زن و دختران او را هیچوقت در کوچه و مغازه نمیدیدیم. یکی از دخترانش محصل مدرسه من بود و اورا یا در راه مدرسه و یا در مدرسه می‌دیدم. آنروز اما حاج آقا در مقابل مدیر و ناظم ( هر دو زن) آنچنان مؤدب و محترم ایستاده بود و از حرکات سر معلوم بود که بله بله میکند که دخترش از نگاه من متوجه تعجب من شد و به سویم آمد وبا لبخندی غرور آمیز گفت: آخه (او- پدرش یعنی همان حاج نبشی) میگوید به معلم باید احترام گذاشت.

بعد از انقلاب
یکی از دختر خاله هایم در در میان همه همهء پسرهای نوجوان به سوی مدرسه ای که به عنوان معلم در آنجا کار میکرد روان بود که به ناگاه بچه ها از پشت سر او شروع به دادن شعار« یا روسری یا توسری» می کنند. وی که حسابی جا خورده بوده برمیگردد ببیند که آیا از شاگردان کلاس او هم در میان جمع شعار دهنده وجود دارد یا نه؟ بله کثراً از شاگردهای خودش بودند که ...
.............................................
ادامه دارد

Labels:




Saturday, September 22, 2007


Oh my friend, we're older but no wiser 





Friday, September 21, 2007


گفتگوی نسلها (٢) 


راستش من معتقدم یک علتی که باعث شده لااقل در این صد ساله اخیر ما ایرانیان ره به جایی نبریم و مدام در چرخ گردان روزگار سرگردان بمانیم، همین نداشتن تسلسل و نبود انتقال تجربه و ارتباط بین نسلها است. خوشبختانه از آنجائیکه من در آلمان زندگی میکنم شاهد آنم که هنوز که هنوز است راجع به حکومت رایش سوم و وقایع این برهه از تاریخ آلمان تحقیق میشود، هنوز خاطرات و نامه های شخصی شاهدان آن دوران منتشر میشود و هنوز به زوایای تاریک آن دوران نور پاشیده میشود و از جنبه های مختلف فلسفی، جامعه شناسی، روانشناسی فردی و اجتماعی و فرهنگی (حتی فیلم و موسیقی و به طور کلی هنری) آن دوران مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد. این یعنی نوعی انتقال تجربه. البته هستند کسانی که میگویند بس است، چقدر میخواهید به ما عذاب وجدان بدهید، ولی آنها در اقلیت کوچکی هستند و اکثریت معتقد است که: بهترین راه برای تکرار نشدن جنایات در تاریخ پرداختن به آنها است و هر فرد جامعه مسئول است که با گقتن و شرح آنها مانع وقوع مجددشان شود.
.
به نظر من بین نسل من و نسل بعدی یک خلع ایجاد شده، خلعی که باعث شده حرفهای همو نفهمیم و تبادل نظر منسجمی نداشته باشیم.
معتقدم تجربه هایمان خیلی متفاوت از هم بوده، و معتقدم تاکنون نتوانسه ایم هیچوقت به دور از پیشداوری به گفتگو بنشینیم و حتی به جرأت میتوانم بگویم سعی بر آن هم نشده، چون هرکدام خود را صد در صد محق میدانسته ایم.
باید از یک جایی شروع کرد. من خودم به چند موضوع فکر کرده ام ولی خوشحال میشوم که نظرات دیگران را هم در اینباره بدانم.

Labels:




Thursday, September 20, 2007


گفتگوی نسل ها (١) 



ردوبدل چند ایمیل با این دوست خوب و دوست داشتنی و خواندن چند پست در وبلاگهای هم نسلان او، مرا واداشت تا به یک سری از نکات در رابطه با اختلافات نظری، تفاوت درک و دیدن پدیده ها و حتی حس کردن دردها مابین نسل من ( نوجوانان و جوانان دوران انقلاب) و نسل او ( کودکان دهه شصت شمسی) بپردازم. اولین پست از این سری را با قسمتی از یک شعر برتولد برشت به نام " به نوزادان (نسل) بعدی" شروع میکنم ( اینجا میتوانید آنرا بشنوید):
....
....
II
در عصر آشوب به شهرها آمدم
به هنگامی که گرسنگی، فرمان می راند.
در زمان قیام به میان مردم آمدم
و به شورش شان پیوستم.
روزگارم سپری شد
همانی که به من در این جهان داده شده بود.

.
غذایم را مابین هر قلتگاهی میخوردم
برای خوابیدن میان جانیان دراز می کشیدم
عشق را بی اهمیت می انگاشتم
و طبیعت را بی حوصله می نگریستم.
روزگارم سپری شد
همانی که به من در این جهان داده شده بود
.
در زمانه ی من خیابان ها به مرداب می رسید
و زبان، مرا در مقابل جلادان لو می داد.
تواناییم اندک بود، امیدوار بودم
سلطه گران بدون من مطمئن تر بر مسند می نشینند.
روزگارم سپری شد
همانی که به من در این جهان داده شده بود.
.
نیروها ناچیز،
هدف بس دور
اگر چه آن به خوبی نمایان بود
اما برای من دست نیافتنی بود.
روزگارم سپری شد
همانی که به من در این جهان داده شده بود.
.
III
شما، شمایی که از موج سر بیرون خواهید آورد
آنی که ما را به کام خود کشید،
یادآور باشید
اگر از ضعف های ما سخن می گویید
از زمان تیره ی ما
که خود در ورای آنید نیز بگویید.
.
ما رفتیم اما بیش از کفش، کشور عوض کردیم
سرگردان در نبرد های طبقاتی
جایی که فقط بیعدالتی بود، بی هیچ شورشی
.
ما اما، میدانیم:
نفرت علیه پستی هم
چهره را تلخ میکند.
و خشم علیه بیداد هم
صدا را خشک می کند، آه ما
ما که می خواستیم زمین را برای کشت مهربانی آماده سازیم،
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
.
شما اما، اگر وقت آن رسید
که انسان، یاور انسان شد،
یادآور زمان ما باشید

با گذشت
..........................................
میدانم که ترجمه های زیادی از این شعر وجود دارد و حتی شاملو یک ترجمه آزاد از این قطعه سروده است، اما این درک خودم از متن آلمانی آن است و زیاد خرده نگیرید.

Labels:




Monday, September 17, 2007


دو نکته و .... سنگسار 


١- به این فکر میکردم که بیشترین قربانیان و جان باختگان اسلام سیاسی خود مسلمانان بوده اند و طبیعتاً از محرومان آنها. دیگر اینکه اقلیتی که بیشترین ضربه ها را از عملیات سیاسی و تروریستی اسلامیست‌ها در کشورهای اروپایی و آمریکایی خورده و میخورند هم مسلمانان هستند، و باز متآسفانه این زنهای مسلمان هستند که چه در کشورهای مسلمان و چه در کشورهای دیگر بیشترین فشار را از عملیات و فعالیتهای اسلامیست‌ها متحمل شده و میشوند.

٢- در کامنتی آمده بود ....آه که چه فرصتهای گرانبهایی رو این اپوزیسیون عقب مانده ما از دست میدن. بجای اینکه در این موقعیت حساس با ائتلاف دور مسائل اصلی، برای جانشینی احتمالی دولت در تبعید تشکیل بدن، قانون اساسی پیشنهادی بنویسن، برنامه های تحقق رفراندم ارائه کنند و سیاستهای بعد از تحول حکومت رو مشخص کنن، هنوز که هنوزه سر مطالب خاله رنکی پاچه همدیگه رو گاز میگیرن و همدیگر رو عقب میندازند. یکی هنوز میخواد شاه بشه، بقیه هم با ذهنیت سلطانی بدنبال جمهوری نوع خودند. هیچکدوم هم به چیزی کمتر رضایت نمیدن.
من در جواب نوشتم: من با گفته شما موافقم ولی نکته ای را که در صحبتهای شما گرفتم این است که به یک نخبه گرایی معتقدید، و به نظر من این هم یکی از ضعفهای ما ایرانیان است. اگر معتقدید باید کاری کرد چرا خودتان با همفکرانتان آستین ها را بالا نمیزنید و با دیگر جمعهای جوان موجود یک شبکه به راه نمی اندازید و منتظرید چند تا فسیل که تازه تا مغز استخوانشان هم استبداد زده هستند کاری برای شما و ما انجام دهند؟ به قول فروغ " هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد". مطمئن باشید اگر به کارتان اعتقاد داشته باشید کسانیکه منتظر نشسته اند تا یکی شروع کند پشتیبانتان خواهند بود و به شما خواهند پیوشت. میخواهم بگویم فقط در کنار نشستن و نق زدن و گقتن که اگه دست من اینطور میشد و آنطور، دردی را دوا نمیکند، باید وارد میدان شد.
.
٣- شب گذشته در یک جلسه ای شنونده بودم که در آن خانم مهستی شاهرخی در مورد سنگسار صحبت میکردند. دل انسان با شنیدن سخنان از این وحشی گری و عقبگرد تاریخ به دوران بربریت به درد میآمد. خانم شاهرخی توانستند این حس نفرت از این جنایت را در دلهای شنوندگان بیدار کنند. ولی در سخنان ایشان مسئله ای مرا نا آرام میکرد و آن اینکه ایشان سنگسار را، که به نظر من حد اعلای جنایت و اعمال خشونت در قبال یک فرد از جامعه میتواند باشد ( به خصوص به خاطر ارتکاب جرمی که اصلاً در دنیای متمدن سالیان سال است که جرم نیست)، به مسائل دیگر و به جلوه های دیگر اعمال خشونت عمومیت میدادند. ایشان در صحبتهایشان بارها گفتند که اگر کسی یا کسانی شخصی را در جامعه ایزوله کنند، این هم یک نوع سنگسار است.
به نظر من این یک نوع از بین بردن قبه این نوع از جنایت و لوث کردن فاجعه سنگسار است. ایشان نمونه ای آوردند از زنی ایرانی در پاریس که بوسیله مردان ایرانی چپ و فعال سیاسی به طور گسترده طرد و ایزوله شده بود، چرا که آن زن با مردی رابطه جنسی داشته است، و این را هم یکی از موارد از سنگسار قلمداد کردند.
من با این مثال خیلی مشکل داشتم. آخر درست که مردان ایرانی عقب افتاده پاریس به آن زن نوعی از خشونت اعمال کرده اند، ولی آیا آن زن که در شهری مثل پاریس زندگی میکند و میتواند به راحتی دوستان و آشنایانی را پیدا کنند که اورا بفهمند و تازه خوشحال باشد که کوتوله های ایرانی او را طرد کرده اند، میتواند به راحتی دست به افشاگری زند و چهره واقعی این "فعالان سیاسی" را به دیگر ایرانیان و انسانها بشناساند، و اینکه میتواند به کار و زندگی و علائق اش ادامه دهد و بپردازد، و حتی زندگی جدیدی را آغاز کند با آن قربانی سنگسار در ایران وعراق و افغانستان یکی است؟ چرا ما نباید هر پدیده ای را در کانسپت خودش و در جای خودش بررسی کینم؟
چرا یک قربانی خشونت را- که اتفاقاً شاید نباید او را قربانی نامید چون او زندگی خودش را اکتیو در دست گرفته و در یک دنیای مدرن آنطور که خواسته زنگی کرده و این فسیل های ایرانی بوده اند که اینجا و آنجا سبکی مغزشان را اعیان و آشکار کرده اند- زنی که هزاران راه و امکان برایش مهیا است که در نقش قربانی نرود، با آن قربانی که هیچ امکانی، هیچ پشت و پناهی، هیچ راه فرای ندارد (و شاید متأسفانه در بعضی موارد حتی خود را مستحق آن هم می داند، چون خود را " گناهکار" میداند) می توان در یک کتگوری دانست و یکی کرد؟ من اینطور نمیبینم و معتقدم باید در به کار بردن واژه ها و اصطلاحاتی که بار تاریخی و اجتماعی مشخصی و معینی دارند محتاط باشیم.



Sunday, September 16, 2007


میرقصم، پس هستم 


برای خورشید خانم وبلاگستان فارسی و همه آنهایی که تنهایی تانگو میرقصند





بازداشت 25 نفر در کارگاه آموزشی کمپین یک میلیون امضاء در خرم آباد 




آنچه می خوانید گزارش تکان دهنده ای است از رفتار خشونت آمیز ماموران نیروی انتظامی و امنیتی با فعالان جامعه مدنی:
پنجشنبه ساعت 6 صبح 21 شهریور ماه منصوره شجاعی، جلوه جواهری، زارا امجدیان و نفیسه آزاد از اعضای کمپین یک میلیون امضا برای برگزاری کارگاه حقوق زنان وارد خرم آباد شدند و در منزل میزبان، (رضا و مهتاب دولتشاه) که از فعالان اجتماعی خرم آباد و علاقه مندان به کمپین یک میلیون امضاست مقدمات برگزاری کارگاه را فراهم کردند.
روز اول به آشنایی با شهر و مردم منطقه و محله و تهیه لوازم و برنامه ریزی برای اجرای کارگاه با روش جدید سپری شد.
صبح جمعه کارگاه با کمی تاخیر آغاز شد. هنوز بخش معرفی کمپین و شرح تاریخچه جنبش زنان در ایران تمام نشده بود که حدود ساعت 11.40 دقیقه در به شدت کوبیده شد. وقتی بهمن آزادی همسر یکی از شرکت کنندگان در را به روی آنان باز کرد، 10 پلیس مسلح با لباس نظامی و شخصی و 3 پلیس زن با خشونت وارد خانه شدند و از همان آغاز، به وی حمله کرده و با قنداق تفنگ ولگد او را مورد ضرب وشتم قرار دادند. درمیان بهت و حیرت 25 شرکت کننده کارگاه، پلیس با خشونت و بی حرمتی به همه زنان ومردان حاضر که به آرامی و جدیت به مطالب کارگاه گوش سپرده بودند آنها را به دو اتاق راندند. در یک اتاق به خشن ترین شیوه زنان را برهنه کردند و تمام بدن آنها را مورد بازدید قراردادند و در اتاق دیگر مردان را. علاوه بر این، تمام وسایل شخصی صاحبخانه و میهمانان را به هم ریخته و تجسس کردند. همه این کارها با اهانت و توهین زیاد به شرکت کنندگان همراه بود.
پس از یک ساعت توهین و تجسس و ضرب وشتم و ضبط وسایل شخصی، تعداد زیادی دستبند آوردند. ابتدا به دست مردان دستبند زده و آنها را از خانه خارج کردند، با فریادهای اعتراض آمیز زارا امجدیان و حمایت بقیه اعضای کمپین، زنان از دستبند زدن امتناع کردند. شرکت کنندگان در کارگاه هنگام خروج از منزل درکمال تعجب با جمعیتی رو به رو شدند که پلیس به آنان گفته بود که این افراد به خاطر " راه انداختن بساط لهو و لعب" بازداشت شده اند!
مینی بوس های حامل بازداشت شدگان به سمت کلانتری خرم آباد و بازداشتگاه معتادان و قاچاقچیان به راه افتاد و سرنشینان خود را در آنجا پیاده کرد. بی احترامی و هتک حرمت و گاه تهدید به ضرب وشتم و دستبند و...غیره چاشنی این گرد هم آیی اجباری بود:« مردان را به جای دیگر بردند و ما را که 14 زن بودیم در راهروهای باریک و تاریک کلانتری مدتها بدون تکلیف نشاندند. بالاخره حاج آقای قاضی پرونده وارد شد و مواردی را یادآوری کرد از جمله " شما همان زن هایی هستید که می خواهند به جای یک شوهر 4 شوهر داشته باشند و...یا بیچاره زنان خرم آباد که شما می خواهید آنهارا آگاه کنید"»
زنان بازداشت شده را در دو سلول 3 متری به زور چپاندند. یکی از دختران جوان مبتلابه آسم حالش به شدت وخیم بود و وقتی درخواست پزشک می شد می گفتند" صبر کنید. الان کارتان تمام می شود" بالاخره ساعت 3 بعدازظهر عده ای با میز و صندلی آمدند و راهروهای تاریک وباریک را تبدیل به اتاقهای بازجویی کردند. زنان را دوتا دوتا از سلول های تنگ و کوچک صدا کرده و مورد بازجویی قرار می دادند: «آنها مطالبی راجع به بیوگرافی خودمان، کمپین، نحوه آشنایی مان با صاحبخانه سوال می کردند.»
پس از بازجویی، زنان را مجددا با مینی بوس و این بار با سرهای پایین به محل دیگری بردند:«مرتب تهدید می کردند مبادا بیرون را نگاه کنید. اگر سرتان را بالا ببرید حتما توسری محکمی می خورید!!» مکان بعدی مربوط به اداره اطلاعات بود. هر 14 نفر را در اتاقی بزرگ و روشن کنار هم نگهداشتند.
«تا ساعت 4.30 هیچ خبری نشد تا این که کم کم با اصرار خودمان و به در کوبیدن و صداکردن نگهبان ها، یکی یکی برای بازجویی مجدد رفتیم. پس از بازجویی از همه، به ویژه از زنان خرم آبادی می خواستند که تعهد دهند دیگر در جلسات غیر قانونی وبدون مجوز شرکت نکنند، و به اعتراض آنان که این جلسه اصلا غیر قانونی نیست توجه نمی کردند و می گفتند کارشان قانونی است. البته اعلام می کردند که طبق ماده 498 قانون جزا حتی اگر درخانه خودتان بخواهید جمع شوید باید مجوز داشته باشید. و ما هم مرتب متذکر می شدیم که اما طبق ماده 27 قانون اساسی حتی در خیابان هم می توان بدون مجوز به برگزاری جلسات مسالمت امیز و بدون حمل اسلحه اقدام کرد.
ادعا ی آقای قاضی در حالی است که ماده 498 قانون مجازات اسلامی، اشاره ای به تشکیل یک کارگاه آموزشی در منزل شخصی افراد نداشته و درباره تشکیل دسته ، جمعیت یا شعبه جمعیت است. براساس این ماده : «هر کس با هر مرامی، دسته جمعیت یا شعبه جمعیتی بیش از دو نفر در داخل یا خارج از کشور تحت هر اسم یا عنوانی تشکیل دهد که هدف آن بر هم زدن امنیت کشور باشد و محارب شناخته نشود به حبس از دو ماه تا ده سال محکوم می شود». از سوی دیگر آقای قاضی دوماده قانونی را با هم ترکیب کرده بود و مجازات تعیین شده در ماده 499 برای ماده 498 عنوان کرده است. آقای قاضی گفت :« طبق ماده 498 هر کسی با هر مرامی، دسته جمعیت یا شعبه جمعیتی بیش از دو نفر در داخل یا خارج از کشور تحت هر اسم و عنوانی تشکیل دهد از سه ماه تا پنج سال حبس دارد اگر که مجوز نداشته باشد!» البته قاضی محترم در واقع قانون دیگری را اختراع کرده بودند.
آخرین سکانس این برنامه برگزاری شوی اعتراف ... بود «همه زنان را در اتاقی نشاندند و عده ای با دوربین فیلمبرداری وعکاسی داخل اتاق شدند و آقای قاضی که فرد معممی از اهالی اصفهان بود و همچنان معتقدبود که هدف ما اختیار کردن 4 شوهر برای خومان ویک زن برای همسرانمان است ، پس از آنکه ما را به عنوان فریب خوردگان کمپین و فریب خوردگان آقای دولتشاه نصیحت کرد، از همه دعوت کرد که به سخنان رضا دولتشاه گوش دهیم. بعد دو مامور رضا دولتشاه را که با چشمان متورم و قرمز و پاهای لرزان شباهتی به آقای دولتشاه که ما روز گذشته با او آشنا شده بودیم نداشت، آوردند. روی صندلی نشست و گفت از اینکه اعضای کمپین را به خانه اش دعوت کرده است و این مشکلات به وجود آمد عذر می خواهد. اما بازجو (در حالی که تفتیش عقاید امری غیر قانونی است)، مرتب پافشاری می کرد که خودت را کامل معرفی کن و بگو که چه کسی هستی و چه طرز فکری داری و....سرانجام رضا با لحن آرام و مهربانش که تنها نشان َآشنای رضا دولتشاه دیروزی بود گفت:« من رضا دولتشاه هستم و پیگیر مطالبات صنفی کارگران و زحمتکشان».



Saturday, September 15, 2007


ما ایرانیان و زبان انگلیسی... 


همه میدانیم که مدتها است زبان انگلیسی به عنوان زبان علمی شناخته شده است و نتیجه اکثر کارهای تحقیقاتی (در همه رشته ها) به زبان انگلیسی منتشر میشود. ولی بعد از آمدن اینترنت و متداول شدن تبادل اطلاعات از این طریق، این موضوع روندی سریعتر و عمومی تر به خود گرفت و کاربران اینترنت هر روزه بیشتر از روز قبل محتاج به دانستن این زبان شده اند.
مدتی است که دارم روی یک پروژه ای کار میکنم و برای آن باید نشریات زیادی را زیر رو کنم و متوجه شده ام که به نسبت زمان دانشجویی ام تعداد مقالات و مندراجات بیش از پیش به زبان انگلیسی میباشند. حتی یکی از استادان آلمانی ام مدتها ست که کارهای تحقیقی خود را تنها به زبان انگلیسی منتشر میکند.
دو روز پیش به تیتر مقاله ای برخوردم که محقق آن یک ایتالیایی بود. با این تصور که حتماً کسی برای او نوشته اش را ترجمه کرده است ( در آلمان تصور بر این است که ایتالیایی ها انگلیسی نمیدانند و در خیلی از جوکهای آلمانی این موضوع مایه خنده و تفریح آنهاست)، ایمیلی به این پروفسور ایتالیایی فرستادم و یک کپی ازمتن کامل مطلبش را خواستار شدم. فکر کردم حالا تا سکرترش بیاید و نوبت جواب ایمیل من برسد یک هفته ای طول خواهد کشید. ولی پنج دقیقه بعد خودش برایم ایمیلی زد و مطلب را هم در ضمیمه فرستاد. هم خوشحال شدم هم تعجب کردم و نزد خود گفتم پیشداوری آلمانها در منهم اثر کرده ها.
حال شاید بپرسید چرا اینها را میگویم؟ جوابم این است که در همین مدت کوتاه متوجه شده ام که نوشته ها، گزارشات، مقالات و منابع فراونی راجع و از مثلاً پاکستان و یا دیگر کشورهای منطقه یافت میشوند تا از ایران. با اینکه وقتی به مشابه همان ها به زبان فارسی رجوع میکنی، میبینی نه تنها در یک مورد مشخص تعداد آنها کم نیست بلکه بیشتر و شاید حتی با کیفیت بهتری وجود دارند. ولی تنها برای فارسی زبانها قابل استفاده است. کم کم به این نتیجه رسیدم که ماهنوز تا پیدا و تعیین کردن جای خودمان در دهکده جهانی فرسنگها فاصله داریم.
برای نمونه همین مسئله کشتارهای 67 را در نظر بگبریم، اپوزیسیون خارج از کشور که خود را هم در اینمورد صاحب عزا میداند و سالیان سال است که در کشور میزبان کار و زندگی میکند ولی حتی نتوانسته این مورد را که نقض آشکار حقوق بشر بوده و میشود بوسیله آن به خوبی چهره کریه رژیم را رسوا کرد، باجمع آوری مدارک و اسناد و ترجمه آنها به زبان انگلیسی، لااقل یکی از هزاران پرونده ای را که میتوان در انظار جهانی رژیم را محکوم کرده و توجه جهانیان را به مسائل ایران جلب کند، تهیه و در دسترس افکار عمومی دنیا قرار دهد.
و دیگر اینکه به خصوص در رشته های علوم اجتماعی، فلسفه و... ما اولاً نتوانسته ایم رابطه و تبادل نظر لازم را با صاحب نظران معتبر جهان داشته باشیم و دوماً همیشه از ترجمه های بد و پر غلط و یا جهت دار (فقط روسی) کتابها در این زمینه در رنج بوده ایم. یا آنها را نفهمیده ایم یا غلط فهمیده ایم و یا اینکه اصلاً یک جهت و زاویه را دیده ایم.
برای همین به نظر من برای دانشجویان این رشته ها یاد گرفتن زبان انگلیسی از نان شب هم واجب تر است. به خصوص برای کسی که از روی علاقه تحصیل میکند و نه فقط برا ی گرفتن مدرک.



Thursday, September 13, 2007


بیانات دکتر مهندس رنیس جمهور صاحب هاله امام زمان و... ... 


آمریکا به ایران حمله نمیکند
به دو دلیل
1- ایشان مهندس هستند و مسائل را تحلیل و استدلال میکنند
2- به وعده خداوند باور دارند

ایشان در سخنان گهربارشان می افزایند:
"ا‌نشاءالله یک روزی بشود که من خاطرات خود را از آن روزها بیان کنم و تاریخ را در این زمینه بگوییم. روزهایی بود که از داخل برخی چه فشارهایی را به ما می‌آوردند که در این زمینه کوتاه بیایید وگرنه جنگ می‌شود و مسائل این‌چنینی را مطرح می‌کردند. ءمن در بعضی از جلسات به این دوستان می‌گفتم که من یک مهندسم و مسائل را تحلیل و استدلال می‌کنم، به آنها می‌گفتم که دشمنان جرات جنگ کردن با ما را ندارند. برخی حرف من را زیر سئوال می‌بردند ولی من برای آنها دو دلیل می‌آوردم؛ اول این‌که به آنها می‌گفتم من مهندسم، اهل حساب و کتاب هستم، جدول می‌کشم، ساعت‌ها فرض‌ها را می‌نویسم، رد می‌کنم، استدلال می‌کنم و با استدلال برنامه‌ریزی می‌کنم و به پیش می‌روم، آنها قادر نیستند برای ایران مشکلی ایجاد کنند. آنها اکنون در افغانستان و عراق مانده‌اند و آن‌جا مشکل دارند و ناتوان شده‌اند".
ای کاش ما میتوانستیم به جای نفت رئیس جمهور صادر کنییم هم وضع خودمان بهتر بود و هم کشورهای دیگر از این نعمت برخوردار می شدند.



Wednesday, September 12, 2007


چنان زیبایم من که الله اکبر وصفی ست ناگزیر که از من میکنی. 


نمي‌توانم زيبا نباشم
عشوه‌يي نباشم در تجلي جاودانه.
.
چنان زيبايم من
که گذرگاه‌ام را بهاری نابه‌خويش آذين مي‌کند:
در جهان ِ پيرامن‌ام
هرگز
خون
عُرياني‌ جان نيست
و کبک را
هراس‌ناکي‌ سُرب
از خرام
باز
نمي‌دارد.
.
چنان زيبايم من
که الله‌اکبر
وصفي‌ست ناگزير
که از من مي‌کني.
.
زهری بي‌پادزهرم در معرض ِ تو.
جهان اگر زيباست
مجيز ِ حضور ِ مرا مي‌گويد. -
.
ابلهامردا
عدوی تو نيستم من
انکار ِ تواَم.
...............................................................
در خبرها آمده که حکم اعدام (حلق آویز) بهمن زارع در 22 آگوست قابل اجرا بوده است که به تقاضای خانواده اش به تعویق افتاده است. بهمن زارع در زندان عادل آباد شیراز در اسارت است و هنگام ارتکاب جرم پانزده سال بیشتر نداشته است.



Tuesday, September 11, 2007


تکنولوژی مدرن در خدمت خرافات هم حق مسلم ماست 





اواین باری که در پاریس بودم و به قبرستان پرلاشز رفته بودم به یکباره بر سر مزار صادق هدایت آنچنان گریه ای مرا گرفت که اگر کسی آن دور و برها بود فکر میکرد که یکی از نزدیکان من همان دیروز در آنجا به خاک سپرده شده است. ولی در حقیقت گریه من از همدردی با او و درک زجری که وی از گندابی به نام وطن کشیده بود، ناشی میشد. گندابی را که او در داستانهایش به خصوص "حاج آقا" به خوبی به تصویر کشیده بود و اضافه بر آن حس ناتوان و مستأصل بودن مان در مقابل تغییر آن. حال با دیدن این عکسها دوباره آن حس در من زنده شد.



Friday, September 07, 2007


عجبا که بعد از اینهمه فلاکت.... 


باز رگ گردن ناسیونالیستهای وطنی البته از نوع کور آن بلند شده است. من به این کار ندارم که همین کاریکاتور را میشود برای دولتمندان و نظامیان و بانکها و شرکتهای چند ملیتی آمریکا هم کشید، که البته موضوع دیگری است و لی سوال این است که.
چرا این ناسیونالیستهای وطنی (البته با چاشنی اصلاح طلبان، یعنی همانهایی که اتفاقاً سازنده این فاضلاب می باشند) حساب رژیم را از مردم و ملت جدا نمیکنند؟ آیا این هم تصادفی است؟ چه میشود که آنها این دو را با هم یکی میگیرند؟

منظور این کاریکاتور مثل روز روشن است که اشاره به رژیم ولایت فقیه و ایدئولوژی آن که همان صدور انقلاب است، دارد. به خصوص به وضوح در این کاریکاتور بازوهای نظامی و تروریستی رژیم ملایان و سپاهیان پاسدار هدف قرار گرفته شده است . حرفی است که سالیان سال اپوزیسیون خارج از کشور به زبانهای مختلف از آن گفته است ولی خیر آنان که نمیخواهند واقعیات را ببینند، فریاد بر میآورند که به ملت بی احترامی شده. عجبا ....



Thursday, September 06, 2007


مشترک گرامی... 


من تا به حال به اکثر کشورهای مختلف اروپایی و همچنین آمریکا و کانادا ( بلاد کفر)، چه خصوصی و چه شغلی، مجبور به تلفن زدن شده ام و در خیلی از موارد هم پیش آمده که یا شماره اشتباه میافتد و یا شماره تغییر کرده و یا موبایل خاموش است و من باید دوباره زنگ بزنم، و یا آن بابایی که من باهاش کار داشته ام اسباب کشی کرده و خلاصه به هر دلیلی صدای اپراتوری که از قبل ضبط شده، که اکثراً هم صدای خانم ها هستند، مرا در جریان امور قرار میدهند.
.
ولی هیچ کجا به غیر از ایران صدای این زنان اپراتور، اینقدر با با ناز و کرشمه همراه نیست. آیا این تصادفی است؟ یعنی همانقدر تصادفی است که اصطلاح "زن ذلیل" در ایران اسلامی حتی در میان زنان اینقدر رواج پیدا کرده است؟ یعنی همانقدر تصادفی است که ایران آمار بالایی را در میان کشورهای در حال توسعه برای جراحی پلاستیک بینی و صورت در میان اقشار میانی و حتی متوسط پایین داراست؟ یعنی در بعضی مواقع از نان شب واجب تر؟ همانقدر تصادفی است که زنان از حقوق شهروندی (حال همانقدر که شامل مردها در همین اوضاع میشود) برخوردار نیستند و زنها باید از متوسل شدن به راههای غیر معمول حق خود را هر چند ناقص و... به چنگ آورند؟ یعنی همانطور تصادفی است که کلمات « فمینیست» و « حقوق زنان» در میان اقشار مختلف مردم، حتی تحصیلکرده ها وحشت ایجاد میکند؟ یعنی همانقدر تصادفی است که .....
همین الان به ایران زنگ زدم و یادم رفته بود که از آنجائیکه شماره های تهران هشت رقمی شده باید اولین عدد را دوبار بگیرم، به یکباره صدای اپراتور با لحن و ملودی مکش مرگ مایی در گوشم گفت:
مشترک گرامی...
یادم افتاد که بله باید دوباره امتحان کنم. شماره را اینبار ولی صحیح گرفتم و با دوست دیرینی که من از او خیلی آموخته ام و خودم را مدیون او میدانم، شروع به گپ زدن کردم. بحث رسید به جنبش زنان و ... او به یکباره حرفم را قطع کرد و گفت ببین ما دیگر عادت کردیم خوب بگو حال فلانی چطور است....




تصویر برابری 



فتوبلاگ سایت تغییر برای برابری با نام «تصویر برابری » راه اندازی شد.
در توضیح کوتاهی آمده: تصوير برابری ، ثبت لحظاتی است از تلاش كمپینی ها. تلاش برای برابری و تغيير قوانين نابرابر ! سايت تصوير برابری، فتوبلاگ كمپين يك ميليون امضاست.
از آن دیدن کنید.



Tuesday, September 04, 2007


ای کاش ما هم یک سوزان زونتاگ داشتیم 


بعد از خواندن چند مطلب از سوزان زونتاگ و به خصوص کتاب « سفری به هانوی» به موضوعی که مدتی است به آن فکر میکنیم بیشتر اعتقاد پیدا کردم و آن اینکه اگر کسی بخواهد به جهان بینی مشخصی معتقد باشد و به آن عمل کند در کشورهای "دموکراسی موجود" بهتر میتواند آن ایده را پرکتایس کرده و حتی تبلیغ کند تا در کشورهایی که خود آن ایدئولوژی حاکم است. .
برای مثال شاید بهترین کمونیستها را در کشورهای غربی پیدا کنی تا در چین و یا شوروی سابق. همینطور شاید بهترین مسلمانان را در کشورهای غربی پیدا کنی تا مثلاً در ایران و یا عربستان.
یک چیز دیگر هم مرا به خود مشغول داشت و آن اینکه باید از کسانی مانند ادوارد سعیدها آموخت ولی نباید در همانجایی که آنها ایستادند متوقف ماند، باید راه را ادامه داد و به نظر من آن چیزی است که سوزان زونتاگ نه تنها به عنوان یک روشنفکر بلکه به عنوان یک اکتیویست انجام داده است.
چندی پیش دوباره صحبت علی شریعتی شده بود و من آنرا دنبال میکردم. من معتقدم گیریم که علی شریعتی متفکری روبه جلو بوده (که به نظر من او بیشتر یک خطیب فکلی بود تا متفکر) خوب چرا دوستداران و شاگردان او در همانجا توقف کردند، که او ایستاد؟




گیرم که درباورتان به خاک نشسته ام، و ساقه های جوانم ازضربه های تیرهایتان زخمدار است، با ریشه چه میکنید ؟ گیرم که در سراین باغ بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع میزنید، با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟ گیرم که میکشید، گیرم که میزنید، گیرم که میبرید، با رویش ناگزیر« جوانه ها » چه میکنید؟



صفحه اول


تماس



آرشیو




همسایه ها


Weblog Commenting by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?