$BlogRSDUrl$>
Wednesday, February 28, 2007لطیفه اوزاکلیگیلاصل این مطلب را در اینجا بخوانید
برای اسلامیستها و ناسیونالیستها در تاریخ ترکیه لطیفه اوزاکلیگیل زنی است ناخوشایند. او در دهه بیست میلادی در تاریخ جوان جمهوری ترکیه نموداری بود از زنی مستقل. ازدواجش با مصطفی کمال (آتاتورک) تنها دوسال دوام داشت. تاریخنویسان (ناسیونالیست) ترک از او به عنوان زنی با خویی مردانه نام میبرند، چرا که لطیفه شوهرش را به نام ( و نه پاشا و یا جنرال) مینامیده، چرا که در سیاست نظر داشته و آنها را هم علنی عنوان میکرده و زیرا که او شوهرش را به علت مصرف بالای الکل مورد انتقاد قرار میداده است. ژورنالیست ترک ایپک سالیسلر با گردآوری بیوگرافی جدیدی از لطیفه یک تابوی دیگری را هم بعد از اورهان پاموک در ترکیه شکست. او زندگی لطیفه اوزاکلیگیل را بنیادی و از زاویهای زنانه مرور و جستجو کرد و بر روی نقاط تاریک تاریخ ترکیه نور تاباند. البته این تحقیقات برای وی نتیجهای تعجب برانگیز و نامطلوب به هراه داشت. او در اکتبر ٢٠٠٦ حکم توهین به آتاتورک را دریافت کرد که در پی آن میتوانست چهارسال و نیم سلول زندان در انتظار او باشد. اما خوشبختانه دادگاه دیگری در دسامبر گذشته حکم قبلی را باطل اعلام کرد و آنرا بدون دلیل خواند. لطیفه اوزاکلیگیل در سال ١٨٩٨ در ازمیر بدنیا آمد. پدرش (مؤمر بای) تاجری ثروتمند بود. لطیفه در پاریس و لندن حقوق خواند و به هشت زبان تسلط داشت. او پیانو را با مهارت مینواخت و به ورزشهای مورد علاقهاش یعنی تنیس و اسب سواری میپرداخت. هیچگاه به جز در یک مورد که با آتاتورک به آناتولیا سفر کرد از حجاب استفاده نکرد. در سالهای ١٩٢٣ تا ١٩٢٥ که لطیفه همسر آتاتورک بود، در ترکیه جنبش زنان مانند همه کشورهای اسلامی حرکتی فعال و در جوش و خروش بود. برای مثال چهل روزنامه و نشریه از سوی زنان و برای زنان منتشر میشد. در آنزمان رفرمیستهای ترک (هنوز عثمانی) خواستارمنسوخ کردن پلی گامی و طلاقهای یک جانبه از سوی مردان و همینطور خواهان حق ارث و آموزش برابر برای هردو جنس بودند. لطیفه مهمترین مشاور سیاسی در کنار شوهرش بود و همان او بود که برای حق رأی زنان تلاش کرد و در پی آن میخواست که خود را برای اولین نشست گردهمایی ملی (اولین پارلمان ترکیه) کاندید کند. اما همهء اینها برای آتاتورک دیگر زیاد بود. و شاید به همین خاطر بود که در دقایق آخر تصویب شدن مفاد رفرم به یاد قانون خانواده افتاد و از حق طلاق یکطرفه از جانب مرد استفاده کرد و عاطفه را طلاق داد. بعد از جدایی عاطفه به استانبول برگشت و یک زندگی در انزوا ولی همچنان فعال را در پیش گرفت. او با نام مستعار فاطمه صالیحا به کشورهای مختلف سفر کرد و به نوشتن رمان و مقاله پرداخت. در اینجا روشن است زنی مانند لطیفه که تقریباً نزدیک به صدسال پیش انقلابی عمل میکرده است و توانسته شوهرش را از زندان کودتاچیان با لباس مبدل (چادر) فراری دهد و خود در زندان با لباس شوهر، مأموران را فریب دهد از سوی ناسیونالیستها جایی در تاریخ ترکیه ندارد (چرا که چادر سر کردن آتاتورک توهین به وی محسوب میشود). و همینطور نمیتواند یک چنین زنی به مزاق اسلامیستها خوش آید چراکه همسر اردوگان (به عنوان زنی مسلمان) در سیاست دخالت نمیکند، روسری سر میکند، به هیچ زبان خارجی مسلط نیست، اسب سواری و تنیس بازی نمیکند و پیانو هم نمینوازد.
|
Sunday, February 25, 2007باز هم یک سؤالآیا کسانی که - در مخالفت با دولتهای امپریالیسمی از جمله آمریکا به حمایت از رژیم قرون وسطائی و توتالیتر پرداختند، - با حمایتهایشان از طرحهای هستهای این قصابان شعار "حق ماست" را قرقره کردند، - فعالیتها و مبارزات جنبشهای اجتماعی و قومی و حتی حقوق بشری را در جهت خواستههای امپریالیسم قلمداد کردند، - و به انحاء مختلف ( ... به خاطر بازی فوتبال تی شرتهای ولایت فقیه را تن کردند و در فریادهای ایران، ایران شان این رژیم نکبت، این بختکی که دارد همه چیز را نابود میکند دلگرم کردند، ... در مخالفت با اسرئیل که در این برهه از زمان ربط مستقیمی به مردم و سرزمین ما ندارد، در دفاع از حزب الله لبنان و.....) در هار شدن این جانیان به کمکشان شتافتند ... در شروع جنگ احتمالی، کشتار و خرابی .... هم مسئول نیستند؟؟ آیا زمانیکه آمریکا صدام را زیر فشار گذاشته بود، مردم عراق به جای رفتن به پای صندوقهای رأی و دادن 98% آری به رژیم صدام، آنر سرنگون میکردند، یک همچین سرنوشتی داشتند که هم اکنون شاهدیم؟ مطمئناً نه؟
Saturday, February 24, 2007جوابی از توپ مرواری به مانیمانی محترم، فعلاً اینرا ( که از جایی کش رفته ام را) از صادق هدایت داشته باش تا سر فرصت ( البته در حد سوادم و اطلاعاتم ) با تو به گفتگو بنشینم! اضافه کنم که من این متن را تنها به این جهت در اینجا میآورم تا گواهی باشد بر ادعایم مبنی بر مهم بودن شهروند آگاه، مدافع و حافظ حقوق فردی و اجتماعی خود، در امر تکامل و پیشرفت روبه سعادت جوامع انسانی. . . در «توپ مرواری» آمده است: «... ما در اثر سالها تجربة تلخ دریافتیم که مردم دنیا خوشباور و احمق و تو سریخورند، و عقلشان به چشمشان میباشد، و همچنین دنیا خر تو خر است. اگر ما از حماقت مردم استفاده میکنیم گناه از ما نیست، چشمشان کور شود و دندهشان نرم، اگر شعور دارند بزنند و پدرمان را در بیاورند ـ اما حالا که ریگی به کفش دارند و قلدرپرستند، پس فضولی موقوف ... ما هم بیکار نمینشینیم و با قصة "بیبیگوزک" سرشان را گرم خواهیم کرد. چنان آنها را ترغیب به گذشت و فقر و فاقه و صوفیگری و مرده پرستی و گریه و بافور و توسریخوری میکنیم، که دست روی دستشان بگذارند و بگویند: باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند، اما این دست، دست ما خواهد بود. ما، ترک دنیا به آنها میآموزیم و خودمان سیم و غله خواهیم اندوخت ... همیشه برای اینکه تاریخ عرض اندام بکند، یک تپز یا گرز یا ... بمب اتمی برهان قاطع است. چنانکه حضرت خاتم النبیین میفرماید: انا نبتی باالسیف، آنوقت چند نفر رجاله لازم است که به اسم خدا ... سینه بزنند و خود را نگهبان قانون معرفی بکنند و تودة عوام ... را با اشتلم و بیم دوزخ و امید بهشت بفریبند. این تودة گمنام هم که اسیر شکم و زیر شکمش است، کورکورانه از آنها اطاعت خواهد کرد. و به پای خود به کشتارگاه میرود. به این طریق تاریخ عوض میشود. اما چرا علم شریف تاریخ (تداوم) مییابد؟ برای اینکه وقاحتها و پستیها و سستیها و مادر قحبهگیهای بشر ( داوم) دارد. جانواران بت نمیپرستند، قلدر نمیتراشند، و به کثافتکاریهای خودشان نمیبالند، برای همین تاریخ ندارند ... هر قلدری وقیحتر و درندهتر باشد، بیشتر کشتار و غارت بکند، و پدر مردم را در بیاورد، در صفحات این تاریخ، عزیز چسانهتر است و به اصطلاح نامش جاویدان میشود ....»(ص. ٩٤-٩٣)
Friday, February 23, 2007در جواب مانیبا تشکر از مانی که به دنبال دو پست آخر کامنتی گذاشته است میخواهم نظر خودم را نسبت به آن در اینجا بیآورم. وی مینویسد : که رویدادهای چهار دهه اخیر بیش از بیش تاکید بر "مدیریت" و "رهبری " ها ی متمرکز داشته که از پی آمدهای عمده ی آن روند گلوبالیزاسیون و هژمونی نئو لیبرالیسم می باشد که برخلاف ادعاهای دوران جنگ سرد به کثیف ترین شیوه های میلیتاریستی و تروریستی دستاوردهای جامعه مدنی را در سطح ملی و بین المللی را بتاراج برد. همینجا من از او سؤال میکنم که چگونه نئولیبرالیستها توانستند آن بکنند که میبینیم؟ آیا به غیر از این است که هر شهروندی یا به حقوق خود آگاه نبود و یا برسر " یک لقه نان" به راحتی آنرا به حراج گذاشت؟ چگونه است که نیروهای دست راستی توانستند دستاوردهای جامعه مدنی را به تاراج ببرند؟ آیا به این خاطر نبود که هر شهروندی در دیدن به تاراج رفتن حقوق شهروندی خود روی خود را به سوی دیگری برگرداند؟ (جملهء بگذار خوش باشیم که معرف حظور است؟) و یا به سیاسمتداران به قول شما "مدیر" و "رهبر" اعتماد کرد و آنان در پشت پرده و بدون حضور شهروندان آن کردند که خواستند؟ در ادامه میگوید: در چنین شرائطی که رهبران سیاسی ماورای راست به اشکال علنی و مخفی تبهکارانه به بهانه ی مبارزه با "تروریسم " در امور داخلی کشورها دخالت می کنند و داد دولت های لیرال و دموکرات به آسمان بلند شده. "هرکس" یا شهروند چگونه می تواند در برابر این روند به در حد توان خود در تغییرات جامعهای که در آن به سر میبرد و در نتیجه جامعهء جهانی باید بکوشد ؟ سؤال جالبی است ولی جواب سختی ندارد و آن این است که از خواب خرگوشی خود ( فوتبا، پرنو، کارناوال و ...) بیدار شود و نگذارد که حقوقش پایمال شود. و در آخر میافزاید: مقوله های مدیریت ، رهبری ، شهروند و قهرمان ماهیت ها و عملکرد ها و وظایف متفاوتی دارند که در این بحث مرزها مخدوش شده آیا سکان اقتصادی آلمان بعداز جنگ را شهروندان عادی رقم زدند یا تلفیقی از مدیریت و شخصیت فر هنگی شهروندان آلمانی بوده همینطور ژاپنی ها در آسیا به نظر من عنصر یا مقوله یا فاکتور مدیریت و رهبری تعیین کنند ست و در کشورهائی مثل ایران که مدیریت درستی نبوده ونیست "قهرمان " و معجزه و نذر ونیاز و حاجت ودخیل " اهمیت " پیدا می کند. .
در مورد ژاپن و یا دیگر کشورها زیاد اطلاعاتی ندارم ولی در مورد "رهبری" و "مدیریت" در حقیقت بدترین مثالی که میتوان عنوان کرد همین آلمان است. چرا که در همین دوران مدرن یعنی بعداز دوران روشنگری، "مدیریت " جامعه (هیندنبورگ)، بدون دخالت شهروندان سرنوشت سرزمین ومردمش را به دست هیتلر میسپارد ( در نوامبر ١٩٣٢ او (صدراعظم آلمان ) یک نامه با تعداد زیادی امضاء از سوی صاحبان بانکها و صنایع دریافت میکند مبنی بر تقاضای آنان در انتخاب هیتلر برای مقام صدراعظمی. در وانفسای تنشهای سیاسی و فقدان احزاب دموکراتیک نیرومند ویا ائتلاف احزابی که بتوانند فراکسیون اکثریت را تشکیل دهند، حزب نازی در انتخابات سال ١٩٣٢، ٣٣,٢ درصد آراء را به خود اختصاص میدهد و قویترین فراکسیون را تشکیل میدهد، اما نه اکثریت را ) .. و خوب آن شد که همه میدانیم. پس از جنگ هم همین بازی ادامه پیدا کرد و آدناور باز هم پشت پرده و به دور از حضور شهروندان سیاستهای دست راستی را پیش برد و حتماً دیگه هلموت کهل هم معرف حظورتان هست. اگر هم دموکراسی را تقسیم قدرت در بین شهروندان بدانیم، میبینیم که در جاهایی که شهروندان به حقوق خود آگاه نبوده و یا آنطور که باید حافظ آن نبودهاند، نیروهای ارتجاعی، جنگ طلب، دیکتاتور و یا توتالیتر قدرت را تنها در دستهای خود گرفتهاند و بر سرنوشت آنان سوار شدهاند. اینجا دوباره باید یادی از دکتر رحیمی بکنم و از وی نقل قولی بیآورم: « ...تا به امروز سرنوشت تمام ایدئولوژی های انقلابی، كه تا زمانی كه در جبهه مخالف دولت، جنبه اعتراضی داشته اند. انقلابی بوده اند و همین كه به حكومت رسیده اند، دچار تباهی شده اند، اشكال كار در كجاست؟ در آنجا كه فراموش كرده اند كه قدرت سیاسی فقط در صورتی تباه كننده و فساد انگیز نیست كه واقعا در دست تمام مردم باشد. در حقیقت قدرت سیاسی توده سمی است كه اگر به شماره افراد كشور تقسیم شد و میان همه آنان تقسیم كردید خصوصیت داروئی شفابخش دارد. هر گروهی كه سهم دیگران را بخود اختصاص داد، هم دیگران را از دارو محروم كرده و خود را مسموم ساخته است». Wednesday, February 21, 2007جوابی به خودمدر جواب پست قبلی، من با دوستمان رضا ( نگاه کنید به کامنت پست قبلی) کاملاً موافقم. به نظر من دوران قهرمانها و رهبریهای پیغمبرگونه و... به سر آمده. به خصوص با تجربیاتی که هر کدام از ماها با چندتن از کسانی که یا ادعایش را داشتهاند و یا دیگران آنان را به آن جایگاهها سوق داده بودند، داریم میدانیم که ... خوب بگذریم.
گالیله در قرن هفدهم میلادی میزیسته و نمایشنامه "زندگی گالیله" در سال ١٩٣٨ نوشته شده، یعنی زمانی که برتولد برشت در راه فرار از نازییسم در تبعید به سر میبرده. و میدانیم که برتولد برشت هم متأثر از سوسیالیسم روسی بوده ( اگر چه این را دلیل بر این نمیدانم که آثار وی را زیر سؤال ببرم، چرا که هر کس و هر اثری را باید در چارچوب زمانی و مکانیاش مورد ارزیابی قرار داد. ولی از آنجائیکه بحث ما برسر قهرمان برای یک سرزمین است، میتوان تفکرات وی را از این زاویه مورد بررسی قرار داد.) آیا با دانستن مطالب بالا و نگاهی به رویدادهای چهار دههء اخیر سرزمینمان ایران ، منطقه و جهان نمیتوانیم نتیجه گیری کنیم که دوران قهرمانها به سر رسیده و هر کس در حد توان خود در تغییرات جامعهای که در آن به سر میبرد و در نتیجه جامعهء جهانی باید بکوشد و در اینراه هم تنها او مؤثر خواهد بود؟ تنها باید خود را آگاه و مجهز به حقوق شخصی و شهروندی مدرن کرد و در راه رسیدن به آن هیچ کوتاهی، فرصتطلبی ومماشاتی را جایز ندانست. شما چه فکر میکنید؟ Monday, February 19, 2007یک سؤال١- بدبخت سرزمینی که قهرمانی ندارد.
٢- بدبخت سرزمینی که احتیاج به قهرمان دارد. این هردو جمله از برشت میباشد که در نمایشنامه " زندگی گالیله " آمده است. جمله اول از سوی آندرا ( پسر خدمتکار و از شاگردان گالیله) که به ایدهها و آرمانهایش وفادار باقی میماند و در نگاهش گالیله، برخلاف اینکه در دادگاه حرف خود را پس میگیرد، هنوز قهرمان است ولی قهرمانی دیروزی که زمانش گذشته. و جملهء دوم از خود گالیله است که به خاطر فشارهای روحی و جسمی که به وی وارد کردهاند و همینطور چون به خاطر ترس از مجازات کلیسا حرف خود را در دادگاه فرمایشی پس گرفته به شدت نادم، افسرده و درهم شکسته است. حالا سئوال من این است که این جملات تا چه حد به ما و شرایط ما ربط پیدا میکند؟ چرا مدام ما به خصوص جملهء دوم را از هموطنانمان میشنویم؟ آیا همه کسانی که این جمله را استفاده میکنند یک منظور مشترک را بیان میکنند؟ شما چه فکر میکنید؟ Monday, February 12, 2007مسعوده آزاددر فکر این بودم که به خاطراتم از روزهای انقلاب و بعد از آن در زمینه زنان بپردازم که به یکباره یادم افتاد اصلاً از مسعوده در جوانه ها یادی نکرده ام. و از آنجائیکه این نوشتهء خانم مهناز متین را گویا میدانم عیناً آنرا در اینجا منعکس میکنم به واسطه ى اى-ميل دوستى، از مرگ مسعوده باخبر شدم. با اينكه چند هفته از مرگش گذشته بود، خبر در رسانههای خارج از کشور بازتاب نيافته بود؛ يا بسيار کم يافته بود. اين سکوت، غم آدم را بيشتر میکرد.
تا جائی که به خاطر دارم، مسعوده را تنها يک بار، در کنفرانس بنياد پژوهشهای زنان ايرانی در پاريس (ژوئيه ١٩٩٧) ديده بودم. پيش از آن اما با هم نامهنگاری داشتيم. زمانی که مشغول گردآوری مجموعهی "بازبينی تجربهی اتحاد ملی زنان" بودم، شنيدم که مسعوده از اعضای بنيانگذار اتحاد است. گفته بودند در هانوفر (آلمان) زندگی میکند. چون نشانیاش را نداشتم، از دوستی در آنجا خواستم که دربارهی پروژه اين کتاب با او گفتگو کند و از او درخواست همکاری نمايد. پاسخ اين دوست به من اين بود: مسعوده برای همکاری، نياز به اطلاعات دقيقتری دربارهی نشر نقطه (که ناشر کتاب بود) دارد و نيز پرسشهای مشخصی از ويراستار کتاب. تنها پس از اين شناخت است که تمايل يا عدم تمايلش به همکاری را اعلام خواهد کرد. با اين پاسخ ساده، از همان آغاز میشد پی ببرد که در کارش جدیست؛ دستکم در آنچه به بازگوئی تجربههايش در رابطه با جنبش زنان مربوط میشود. پس از بررسی پارهای از آنچه نشر نقطه تا به آن زمان انتشار داده بود و نيز نامهای که در توضيح پروژهی کتاب در مارس ١٩٩٧ برايش نوشتم، به سرعت پاسخ داد و نوشت: "هدف شما را جهت انتشار مجموعهای دربارهی اتحاد ملی زنان بسيار مثبت ارزيابی میکنم. چون آشنايى با شما نداشتم، از دوست [مشترکمان] خواستم که من را با انتشارات شما آشنا کند... كه مشغول مرور آن هستم"(١). مرورش را که کرد، قول همکاری دارد. از آن پس، با جديت و صميميتی که در هر نامهاش هويدا بود، به کار نوشتن پرداخت. در زمانی که به اين کار مشغول بود، بيمار شد. در نامهای که معلوم بود دستی لرزان بر روی کاغذ آورده، نوشت: "ناراحتی مفصلی عجيبی در دستم پيدا شده که طبق تشخيص دکترها، آرتروز میباشد... سخت تحت درمانم... ناراحتى روحی و روانی، منجر به تضعيف تمرکز فکرم شده... متأسفانه چون عادت به کار شفاهی ندارم، از دستگاه ديکته نمیتوانم استفاده بکنم. مشغول ياد گرفتن نوشتن با کامپيوتر به فارسی هستم؛ ولی هنوز خيلی کند است. بهر حال، من سعی خودم را می کنم... متأسفم از اينکه کار شما به وقفه میافتد. شايد برای شما دير باشد. البته من تفاهم دارم. ولی من بهرحال اين کار را میکنم. چون برای خودم هم اهميت دارد"(٢). به رغم بيماری، کار را به موقع تحويل داد. نوشتهی او هم به مانند همهی نوشتههای ديگر، ويراستاری شد. وقتی متن تصحيح شده را برايش فرستادم، برايم نوشت: "نظرهای انتقادی شما را در رابطه با تغيير مقاله، با کمال ميل پذيرا هستم"(٣). در تمام دورانی که نوشتهاش ميان من و او در رفت و برگشت بود، همين برخورد صميمی را از خود نشان داد: "با اصلاحات شما کاملاً موافقم..."(٤) و يا: "از نظرات مثبتی که... در رابطه با مقالهام داديد، بینهايت متشکرم..."(٥). خود را در برابر نظرات اصلاحی نمیبست و آنچه را که نوشته بود، "کلام آخر" نمیپنداشت. روشن بود اما که تهيهی اين مقاله برايش بسيار جدیست. به شرکت کنندگان در اين کار جمعی پيشنهاد کرده بودم که جنبهی نظری و تحليلی کار اتحاد ملی زنان را بيشتر مٌد نظر قرار دهند؛ چرا که بخش اول کتاب، در برگيرندهی گزارش مفصلی بود از کارکرد و سازماندهی اتحاد که توسط برخی از دستاندکاران اين سازمان تهيه شده بود. مسعوده در پاسخم نوشت: "فکر میکنم اگر بخواهيم ثقل بيشتری به جنبهی تئوريک بدهيم، بايد کل اسناد و مدارکی را که در مورد جنبش زنان از دو سال قبل از انقلاب و دو سال بعد از انقلاب در دست است، مورد مطالعه قرار دهيم. چون مسائل درونی "اتحاد ملی زنان" بخشی از مسائل کل جنبش زنان بود"(٦). میخواست نظراتش مستدل و بر اساس بررسی اسناد موجود باشد؛ نه سطحی و کممايه. در تمام طول کار مشترکمان که بيش از ٢ سال به درازا کشيد، برخوردهايی از مسعوده ديدم که بیشک وجوه و جنبههايی از شخصيت او را نمودار میکرد. به جديت و صميميتش در کار، ضمن اين تجربهی مشترک بود که پی بردم. جنبههای ديگری از شخصيت او را نيز از خلال نوشتهها و گفتههای خود او و ديگران دربارهی کارها و زندگیاش دريافتم. ٭٭٭ در سال ١٣٢٦ (١ مرداد ١٣٢٦/ ٢٣ ژوئيه ١٩٤٦) در تهران به دنيا آمد(٧): "از آنجا که اولين دختر خانواده بودم و بين دو برادر بزرگتر و کوچکتر قرار داشتم، روحيهای سرکشتر از خواهرانم در من تقويت شده بود. موقعيت من، هم جنبهی مثبت داشت و هم منفی. جنبهی مثبت آن اين بود که در رقابت با برادرانم کمتر کششی به کسب ارزشهای سنتی زنانه، از قبيل "سر به زير" و "محجوب" و "مطيع" بودن و... داشتم. جنبهی منفی آن هم مجادلههای روزمره بين من و آنها بود"(٨). تحصيلات متوسطه را در دبيرستان رضاشاه کبير به پايان رساند. پس از گرفتن ديپلم، راهی انگلستان شد و دو سه سالی را در آنجا گذراند. در آن زمان، برادر بزرگترش در آلمان به سر میبرد. وقتی به قصد ديدار او سفری به آلمان کرد، تصميم گرفت در آنجا به تحصيل ادامه دهد. در سال ١٩٦٧(٩) به آلمان رفت. سالهای ٦٠ ميلادی، سالهای اوجگيری مبارزات دانشجوئی و تحولات بزرگ اجتماعی، فکری و فرهنگی در اروپا بود. مسعوده با کنفدراسيون جهانی دانشجويان و محصلين ايرانی (اتحاديهی ملی) در رابطه قرار گرفت و ضمن تحصيل در رشتهی داروسازی - که آن را با موفقيت به پايان رساند- در مبارزات سياسی و دمکراتيک هم شرکت کرد. پس از انشعاب در کنفدراسيون و جدا شدن هوداران سازمان انقلابی، طوفان و اتحاديهی کمونيستها، با بخشی که همچنان زير نام کنفدراسيون فعاليت میکرد، به همکاری پرداخت و عضو يکی از کميسيونهای دبيرخانهاش شد(١٠). به دليل شرکت در جنبش دانشجوئی - و بالتبع درگيری در مسائل سياسی و اجتماعی- با وجودی که حرفهاش داروسازی بود، به تحصيل در رشتهی جامعهشناسی پرداخت و در آن فارغالتحصيل شد. در کنفدراسيون، با همسر آيندهاش، داوود غلامآزاد، آشنا شد و با او ازدواج کرد(١١). درگيری در مبارزات سياسی و آشنائی با نظرات پيشروئی که در آن دوران شکل میگرفت، حساسيتهايی را که چه بسا پيش از آن هم در مسعوده وجود داشت، تقويت کرد؛ از جمله در زمينهی مسئلهی زن. میديد که نه تنها زنان در تشکلهای سياسی ايرانی حضور محسوسی ندارند، که مسئلهی زن نيز توجه کسی را جلب نمیکند: "... در آن دوران، در تشکلهايی دانشجويان ايرانی در آلمان به ندرت اثری از زن ديده میشد... تمام بحثها در مورد ايران و حول سرنگونی رژيم بود... جٌو حاکم بر سازمانها اجازهی اين را نمیداد که در مورد مسائل و مشکلات ديگر، از جمله زنان، صحبت و تبادل نظر شود"(١٢). مسعوده، بعدها، با نگاهی انتقادی به اين دوره از مبارزات سياسی و دموکراتيک ايرانيان خارج از کشور و گرايشهای فکری حاکم بر سازمانهای چپ دربارهی مسئله زن، چنين مینويسد: "نوشتههای زنان، از جمله خود من، در خارج، در طول ده سال قبل از انقلاب، بيشتر حول تاريخچهی ٨ مارس و اشاره به ادبيات زنان... دور میزد. بزرگداشت شهدای زن، توصيف مقاومت آنان در زندانهای شاه، مرور مکرر خاطرات اشرف دهقانی... و نشستهای مطالعاتی دربارهی کتاب "منشاء خانواده" انگلس، از اهم فعاليتها در رابطه با مسئلهی زنان بود"(١٣). اوجگيری مبارزات اجتماعی و سياسی در ايران که همزمان با سلطهی گرايشهای واپسنگر مذهبی در اين جنبش بود، برخی از زنان مردان آگاه را به خود آورد. شرکت وسيع زنان با حجاب در اغلب راهپيمائیهای خيابانی، بحثانگيز شد. مسعوده، شايد از اولين زنانی باشد که نسبت به اين مسئله حساسيت نشان دادند: "در يکی از گردهمائیهايی که حدود هزار نفر آلمانی و ايرانی در آن شرکت کرده بودند، من مقالهای در مورد زنان تهيه و به مسئلهی حجاب و سورهی "النساء" اشاره کردم که با استقبال عظيم شرکت کنندگان روبرو شد. اين نوشته، با عنوان "زنان در ايران" و به صورت جزوه چاپ و پخش شد"(١٤). دليل اين حساسيت را - دستکم بخشاً- در همكارى و نزديکی با جنبش زنان فمينيست آلمان بايد جستجو کرد. به دليل همين حساسيت، وقتی در جريان انقلاب بهمن ٥٧، پس از ١٢ سال دوری از وطن به ايران بازگشت، به طور جدی به فکر راهاندازی تشکلی برای مبارزه در راه حقوق زنان افتاد و برای انجام اين کار، با دوستی که از آلمان میشناخت، تماس گرفت: "هر دو اين ضرورت مبرم را حس میکرديم که در رابطه با مسئلهی زنان شروع به فعاليت کنيم. از اين رو تصميم گرفتيم با زنانی که از خارج میشناختيم و علاقمند بودند، تماس بگيريم، با همديگر اعلاميهای بنويسيم و جلسهای را جهت آشنائی و زمينهسازی برای پايهريزی تشکلی مستقل از زنان فرا بخوانيم"(١٥). اتحاد ملی زنان که در فروردين ١٣٥٨ اعلام موجوديت کرد، حاصل همت همين زنان است. مسعوده يکی از اعضای هيئت مؤسسين اتحاد بود که منشور آن را به رشته تحرير درآوردند: "حتماً آن روز اگر تجربهی امروز را داشتيم، با هيچيک از بندهای منشور به آن صورت که فرموله شده موافقت نمیکرديم... با اثبات برابری زن و مرد در مقاومت، اعدام و شهادت و تقسيم جامعه تنها به استثمارکننده و استثمارشونده و نه زن و مرد، ديگر نيازی به سازمان بدون مردان نبود"(١٦). کار اتحاد ملی زنان، با تمام کمیها و کاستیها، آغاز شد. مسعوده به عضويت هيئت اجرائی، کميتهی فرهنگی و هيئت تحريريهی نشريهی برابری -ارگان اتحاد ملی زنان- درآمد که نخستين شمارهاش در خرداد ١٣٥٨ به چاپ رسيد(١٧). مطالبی که در برابری منتشر میشد، در مجموع بسيار متأثر از فضای عمومی جامعه بود و با ادبيات نيروهای چپ آن روز ايران، تفاوت چندانی نداشت. آنجا که برابری به مسائل زنان میپرداخت، بيشتر اخبار مبارزات زنان کارگر و زحمتکش را بازتاب میداد. اگرچه از برابری حقوق زن و مرد هم صحبت در ميان بود، حساسيت زيادی نسبت به فرهنگ و ارزشهای واپسنگر جمهوری اسلامی در مورد زنان به چشم نمیخورد. اگر اين حساسيت در اتحاد ملی زنان و نشريهی برابری بروز چندانی نداشت، در مسعوده اما چشمگير بود. در جريان مبارزات انتخاباتی برای گزينش اولين رئيسِ جمهوری اسلامی ايران، اتحاد ملی زنان، طی اطلاعيهای که در نشريه برابری نيز به چاپ رسيد، از کانديداتوری آيتالله طالقانی پشتيبانی کرد(١٨). اين کانديداتوری که بيشتر جنبهی سمبليک داشت تا واقعی، از سوی سازمان مجاهدين پيشنهاد شده بود. مسعوده، حيرتزده از اين انتخاب اتحاد، اعتراضش را ابراز کرد: "نظر من اين بود که يک سازمان زنان نمیبايستی يک آيتالله را - حالا هرچقدر هم مبارز و مترقی باشد - به عنوان کانديدای رياست جمهوری انتخاب کند. گفتههای آيتالله طالقانی بعد از فتوای خمينی در رابطه با حجاب و تظاهرات زنان، فرقی با گفتههای ديگر روحانيون نداشت... به نظر من آيتالله يعنی انسانی با ايدئولوژی مشخص، آن هم اسلام. آيا ما طرفدار قوانين اسلام، آن هم در مورد زنان بوديم؟... مگر ما طرفدار جدائی دين از دولت نبوديم؟ چطور شد که به يکباره همهی اين اصول را زير پا گذاشته با مجاهدين همصدا شديم؟"(١٩). چنين نگرشی که امروز در جنبش زنان پيشروی ايرانی بديهی به نظر میرسد، در آن دوران، موردی بیشک استثنائی بود که میتوانست - چنانچه ميدان و مجال میيافت- زنان مبارز را تحت تأثير قرار دهد. يکی از اين زنان، بعدها در اين باره نوشت: "وقتی مسعوده مطرح کرد که طالقانی دو زن دارد و چرا بايد يک سازمان زنان از يک مرد دو زنه حمايت کند، برای اولين بار چنين مسئلهای به ذهن من آمد. اين درس مهمی بود. اين حساسيت را من نداشتم... در برخی از ما که فعاليتمان در اتحاد تعيين کننده بود، اين حساسيتها کم بود"(٢٠). حساسيت مسعوده نه تنها او را به محکوم کردن حمايت از کانديداتوری آيتاللهی "دو زنه" واداشت، که موجب دلسردی او از بند و بستهای سياسیای شد که تحميل آن به اعضاء و هواداران سازمانهای سياسی، به دليل وجود روشهای غيردموکراتيک در آنها، رايج بود: "طالقانی کانديد سازمان مجاهدين بود و روشن بود که فدائيان میخواهند اتحاد ملی زنان نيز از کانديداتوری مجاهدين پشتيبانی کند... به نظر من شيوهی انتخاب طالقانی برای کانديداتوری رياست جمهوری، يکی از مستبدانهترين شيوههايی بود که در عمر جنبش زنان بعد از انقلاب اتخاذ شد"(٢١). مسعوده با اين سبک کار ناسازگار بود و نسبت به جنبههای ديگری از ديدگاههای چپ به طور عام و اتحاد ملی زنان به طور خاص هم نقد داشت. او خود هميشه در رابطه با سازمانهای چپگرا فعاليت کرده بود؛ پيش از انقلاب در گروه كارگر و پس از انقلاب در اتحاد چپ(٢٢). اما از اينکه اوپوزيسيون چپ نسبت به روند محاکمه و اعدام سران رژيم پهلوی به دست جمهوری اسلامی معترض نبود و حتی از اين فرآيند مشمئزکننده، کم و بيش ابراز خوشحالی میکرد، تأسف میخورد. با اينكه فرخرو پارسا را به عنوان مدير مدرسهای "سختگير و با اتوريته" شناخته بود و روشهای تربيتی سنتی و خشن او را که موجب "خرد شدن شخصيت" محصلين میشد، تجربه کرده بود، اعدام او انزجارش را برانگيخت: "اوپوزيسيون چپ غافل بود ازاينکه فردا، محکومين به اعدام بدون وکيل مدافع و دادگاه، خود آنها خواهند بود. حتا بعدها در نوشتههای زنان چپ هم اشارهای به اين امر نشد. خود من هنگامی که با يکی از همکارانم در اتحاد ملی زنان ضرورت نوشتن مقالهای دربارهی اعدام به طور کلی و اعدام پارسا به طور مشخص را مطرح کردم، با برخورد تند و خصمانهی او مواجه شدم؛ چرا که از نظر او پارسا تنها وزير فرهنگ نبود؛ زن بدکارهای بود که دختران جوان و قشنگ را در اختيار شاه قرار میداد و از اين رو جزايش همين بود"(٢٣). اين حساسيتها و ناسازگاریها که با ماجرای حمايت اتحاد از کانديداتوری طالقانی به اوج خود رسيده بود، موجب کنارهگيری مسعوده از سازمانی شد که خود از بنيانگذارانش بود: "من که دريافتم که مسئله ديگر فعاليت دموکراتيک در رابطه با زنان نيست، بلکه ترور محض است و زورچپانی مواضع فدائيان به هر قيمتی که باشد، ديگر جائی برای ادامهی فعاليت خود در آن سازمان نديدم و با اين جمله که تاريخ درستی حرف مرا نشان خواهد داد، جلسه و نيز اتحاد را برای هميشه ترک کردم"(٢٤). فعاليت در اتحاد در متنی از رويدادهای حاد اجتماعی و سياسی، به مسعوده فرصتی برای پرداختن به کار ديگری نمیداد. هنگامى كه در مورد حرفهاش در دورهی همکاری با اتحاد از او پرسيدم، نوشت: "حرفهای در زمان کار با اتحاد نداشتم، چون فعاليتهای روزمره فرصتی برای کارهای ديگر باقی نمیگذاشت و بعدها که اقدام به کار کردم، معلوم شد که برای تأسيس داروخانه میبايستی دو سال خارج از مرکز کار کنم. از اين رو، روانهی "محلات" برای انجام اين دوره بودم که میبايستی ايران را ترک میکردم"(٢٥). *** به همراه موج ايرانيانی که کشور را ترک میکردند، مسعوده نيز به آلمان رفت و بار ديگر زندگی دور از وطن را تجربه کرد. حساسيتهايش در مورد مسئلهی زن و نابرابریهای موجود ميان زن و مرد که با استقرار جمهوری اسلامی در ايران ابعادی بیسابقه يافته بود، نه تنها کاهش نيافت که صدچندان شد. تجربه ى اتحاد ملی زنان را پشت سر داشت و به ضرورت مبارزهی مستقل زنان، بيش از پيش متقاعد شده بود. با کارگاه ايرانيان در شهر هانوفر که زنان در آن فعال بودند، در رابطه قرار گرفت. در همين دوره، جمهوری اسلامی از طريق سفارتخانههايش در خارج کشور اعلام کرد که: گذرنامههای زنان ايرانی خارج کشور تمديد يا تعويض نمیشود اگر عکس روی آن با حجاب اسلامی نباشد(٢٦). اين اطلاعيهی ننگآور، واکنش چندانی در ميان ايرانيان برنيانگيخت؛ نه در ميان ""طرفداران آزادی" يعنی سازمانهای سياسی "مترقی"خارج کشور، نه دولت آلمان و نه تنابندهی ديگری"(٢٧). برخی از زنان اما بیصدا نماندند: "در اين بين، نوشتهای به دستمان میرسد. نوشتهای سياه بر کاغذی نارنجی. نوشته را قلمِ زنی بر کاغذ آورده که تا مغز استخوان به ستوه آمده و تا سر حد توان در راه آرمان زنان فعاليت کرده است"(٢٨). اين زن مسعوده آزاد بود (٢٩) و اقدام سفارت جمهوری اسلامی جرقهای که عزم او را جزم کرد که حرکتی جمعی جهت مقابله با اين اقدام و ديگر اقدامات زنستيز جمهوری اسلامی به راه اندازد. زنان ايرانی در آلمان، تا آن زمان درکميتههايی در شهرهای هانوفر، فرانکفورت و برلن غربی متشکل بودند که فعاليتشان بيشتر افشاگری دربارهی وضعيت زنان در ايران، جهت آگاهی افکار عمومی جامعهی آلمان بود(٣٠). نامهی مسعوده موجب پيدايش شور و شوقی در اين زنان شد و در گردهم آمدن آنها، مؤثر واقع گشت. اعلاميهای نوشتند زير عنوان "هشدار به همهی زنان مبارز ايرانی" که از شهر هانوفر به ساير شهرهای آلمان فرستاده شد. کميتهای که کمی پيشتر در فرانکفورت با شرکت زنان ايرانی و آلمانی تشکيل شده بود، نوشتهای دربارهی اين مسئله تهيه کرد و برای چاپ به روزنامههای آلمانی فرستاد(٣١). با اين واکنشها، جنب و جوش تازهای در ميان زنان ايرانی در آلمان به راه افتاد: "دريافتيم که هنوز چقدر پتانسيل و توان داريم... دريافتيم که به افسردگی طولانی که دچارش بوديم، بايد خاتمه دهيم؛ افسردگی که در يکايک ما به خاطر شرايط ايران به وجود آمده بود"(٣٢). اين حرکتها، به شکلگيری جنبش مستقل زنان ايرانی در خارج کشور منتهی شد که در سال ١٩٨١ در آلمان اعلام موجوديت کرد(٣٣). اين آغازی بود برای اولين تشکل فمينيستی زنان ايرانی در آلمان و چه بسا سراسر اروپا. شور و شوق اوليه اما ديری نپائيد. تفاوت ديدگاهها دربارهی شکل و محتوای مبارزهی زنان، موجب دوری و شکاف ميان دستاندرکاران جنبش مستقل زنان شد که سرانجام، دو شاخه شدن آن را در سال ١٩٨٣ به دنبال داشت(٣٤). بخشی از جنبش به نام تشکل مستقل دموکراتيک زنان ايرانی (هانوفر) در ژانويه ١٩٨٤ اعلام موجوديت کرد(٣٥). مسعوده با جريان اوليه (جنبش مستقل) نزديکتر بود و با آن ماند. اما اختلاف و جدائی، بیشک دلسردش کرد و به تدريج از فعاليتهای جمعی دور شد. برخی مشکلات زندگی هم در اين دوری جستن او بی تأثير نبودند. در جلسات و سمينارها ديگر کمتر شرکت میکرد. میگفت: "ما سنگهای اول را گذاشتهايم، جوانترها بايد ادامه دهند"(٣٦). نوعی سرسختی و سرکشی و سازشناپذيری در او بود که در برابر اختلافات عميق میتوانست او را به سمت گسستی قطعی سوق دهد: "زن معترضی بود. اعتراضش را میگفت، کنار میکشيد و میرفت"(٣٧). به رغم سرکشی و سرسختی، از نظر فکری باز بود. با آنکه آغاز حرکتهای زنان در جنبش "اصلاحطلبی� در ايران، اميدواریهايی در او ايجاد کرده بود، اما از آنجا که حرکت در راستای بهبودی وضعيت زنان و برابری حقوقی زن و مرد برايش اهميت داشت، گرايشهای ديگر در جنبش زنان - با ديدگاههای گاه متضاد- را به فعاليت تشويق میکرد و کارشان را لازم میشمرد: "با اينکه با نظرات سياسی او هماهنگی نداشتم، ولی راحت میشد با او حرف زد. مرا تشويق میکرد. میگفت تو بايد به ايران بروی و هنرت را در آنجا عرضه کنی!"(٣٨). آن زمان که مسعوده همکاری در کتاب "بازبينی تجربهی اتحاد ملی زنان" را پذيرفت، ديدگاههايش با مجموعهی ديدگاههای ارائه شده توسط انتشارات نقطه چه بسا چندان همخوانی نداشت. اما از آنجا که کوشش در بازگويی تجربه جنبش زنان را ارزشمند میدانست، با کمال ميل با اين مجموعه همکاری کرد و حاصل کار، موجب رضايتش شد: "... کتاب بسيار خوب شده... واقعاً قدمی بزرگ برداشتند... يک نسخه از کتاب را که با خود به ايران بردم، میخواستم برای دفتر مجلهی زنان برای معرفی ببرم؛ ولی گفتم که بهتر است خود شما در اين مورد تصميم بگيريد"(٣٩). در سالهای گذشته، اگر مشکلات زندگی فرصتی برايش میگذاشت، در زمينهی نظری جنبش زنان کار میکرد. عضو هيئت گردانندگی انديشهی زنان بود که متأسفانه بيشتر از يک شمارهاش به چاپ نرسيد. در اين شماره، مقالهای داشت با عنوان "بررسی مسئلهی زنان در فاشيسم آلمان" که به منظور "شناخت بيشتر از چگونگی گرايشهای فاشيستی در زنان و جنبههای روانی و اجتماعی آن" نوشته شده بود(٤٠). بررسی اين مکانيسمها، خواننده را به شناخت مکانيسمهای روانیای که زنان را به طرفداری از جريانها و رژيمهای توتاليتر وامیدارد، ياری میرسانَد. "توجه به روانشناسی زنان طرفدار "ايدئولوژی فاشيسم"، میتواند کمک بزرگی باشد به درک ما از زنانی که اتوريتهپذير و ديکتاتورپرست میشوند... بیشک زنان نقش مهم و ويژهای در روی کار آمدن هيتلر داشتهاند... ساختمان "پدرسالاری� در مغز و قلبهای اين زنان بنا شده بود و بر آن حکومت میکرد. از اين رو، سياست نازیها که دنبالهی اين نوع تربيت بود، میتوانست به راحتی مورد قبول و تأئيد اين زنان واقع شود"(٤١). علاقه به کار پژوهشی و فکری دربارهی زنان، به گردآوری مجموعهای از اسناد و مدارک منجر شده بود که مسعوده اصرار داشت به صورت کتابی چاپ شود و در اختيار پژوهشگران قرار گيرد. به همين منظور بود که برايم نوشت: "من در مدت اقامتم زمان انقلاب در ايران، تمامی مطالبی را که در روزنامههای پرتيراژ آن موقع مانند آيندگان، کيهان، پيغام امروز در مورد جنبش و تظاهرات زنان چاپ و پخش شد، جمعآوری کرده و با خود آوردهام. فکر میکنم که برای چاپ به عنوان "اسناد جنبش زنان" سال ٥٨- ٥٧ جالب و مهم باشد... از آنجا که شما اقدام به چاپ تاريخچهی اتحاد ملی زنان به عنوان بخشی از جنبش زنان نموديد، فکر میکنم چنين مجموعهای به صورت جزوهای جداگانه، در محدودهی اين بررسی بگنجد... با كمال ميل از شما دعوت میکنم چند روزی پيش من بيائيد تا ضمن آشنائی بيشتر، با يکديگر تبادل نظر کرده، اين مجموعه را که در اثر مرور زمان رنگ پريدهتر میشود و شايد هم روزی قابل خواندن نباشد، زنده نگهداريم"(٤٢). يک سال پس از اين نامه، آنگاه که کتاب "بازبينی تجربهی اتحاد ملی زنان" چاپ شد و به دستش رسيد، بار ديگر اين مهم را به من يادآوری کرد: "اميدوارم که روزی بتوانيم اسناد را با هم به چاپ برسانيم"(٤٣). از پيشنهاد او با علاقه استقبال کردم. اما گذر شتابان زمان، موجب از دست رفتن بسياری از فرصتهای طلائیست که دو باره تکرار نمیشوند و غفلت از آنها، جز پشيمانی حاصلی ندارد. پشيمانی امروز من، به بزرگی غفلتیست که ديروز کردم و اين پروژه را با مسعوده به سرانجام نرساندم. اين مهم، به دينی برايم تبديل شده که همهی کوششم را برای ادايش به کار خواهم گرفت تا که اين خواست او تحقق يابد. گرفتاریها و دلمشغولیهای مسعوده هم بیشک در عدم تحقق انتشار اين اسناد که از مدتها پيش در فکرش بود و دربارهی آن با دوستانش صحبت میکرد(٤٤) بی تأثير نبود. با مشکلات بسياری دست و پنجه نرم میکرد. سالخوردگى والدين و به ويژه بيماری مادرش او را اغلب به ايران میکشاند و هر سفر، از او وقت و انرژی میگرفت. شدت بيماری مادر پيرش و اينکه به دليل دوری نمیتوانست ياریاش کند، او را به شدت میآزرد(٤٥). در ماههای آخر عمر، مرگ در اطرافش پرسه میزد. در بهار سال ٢٠٠٦، صاحب داروخانهای که مسعوده در آن کار میکرد - کسی که ساليان دراز بود او را میشناخت و به عضوی از خانودهاش بدل شده بود- به ناگهان درگذشت. علاوه بر اندوه حاصل از اين مرگ، مسئوليت مسعوده در ادارهی داروخانه نيز فشار زيادی بر او میآورد. کار نيمه وقتِ او، به يک باره، تمام وقت شد تا که حق دوستی را در مورد اين همکار قديمی ادا کند و به داروخانه تداوم بخشد. با وجود اين مشکل و مشکلات ديگر زندگی، هنوز مثل گذشته قوی بود و پرانرژی. میگفت: "تا نفس دارم کارها را سر و سامان خواهم داد". در همين دوره، مادرخواندهاش را که بسيار دوست میداشت، از دست داد. جانکاهتر از همه اما، غم از دست دادن برادر کوچکترش بود که به ناگاه در ايتاليا درگذشت. در اين زمان، مسعوده در ايران بود و از مرگ برادرش در آنجا با خبر شد. چگونه میتوانست اين خبر را به پدر و مادر سالخوردهی بيمارش بدهد؟ نمیتوانست و نداد. بار اين غم را، بیآنکه به روی خود بياورد، تحمل کرد. در سپتامبر ٢٠٠٦، در بازگشت از اين آخرين سفرش به ايران، ديگر آن مسعوده سابق نبود. لاغر و ضعفيف شده بود. نگرانیها و ترسهايش را که گاه حتا در انجام سادهترين کارهای روزمره راحتش نمیگذاشت، با دوستان نزديکش در ميان میگذاشت(٤٦). در عين اضطراب و افسردگی عميقی که دست به گريبانش بود، ظاهرش آراسته، پيراسته و خندان مینمود(٤٧). با آدمهای زيادی رابطه و دوستی داشت. هيچ آخر هفتهای در خانه نبود. زياد سفر میکرد. گاه حرفهايی میزد که میتوانست نشان از بهبودی وضع روحیاش باشد: "تصميم گرفتهام شرايطم را تغيير دهم. ديگر بدتر از اين که نمیتواند بشود! میخواهم بيشتر به کارگاه [ايرانيان هانوفر] بيايم؛ بيشتر کار کنم، ورزش کنم و..."(٤٨). در دو سه هفتهی آخر عمر، ظاهرش بهتر شده بود؛ سر حالتر بود. به زندگیاش میرسيد. کارهايش را سر و سامان میداد(٤٩). ظاهر خندان و روالی که به زندگیاش داده بود، موجب شد که حتی دوستان نزديکش، ضمن اينکه میدانستند در موقعيت روانی خوبی نيست، نتوانند عمق درد و رنج و اوضاع نابسامان مسعوده را دريابند. آيا مسعوده تصميمش را از مدتی پيش گرفته بود، چرا که ديگر بار هستی را تاب نمیآورد؟ آيا به همين دليل بود که در روزهای آخر، به بهانههای گوناگون به ملاقات دوستانش میرفت، تا با آنها وداع کند؟(٥٠). آيا چون تصميمش را گرفته بود، هفتهها و روزهای آخر زندگیاش، آرامتر و بیدغدغه تر به نظر میآمد؟ يا اينکه به ناگاه، در لحظهای بحرانی، تصميم به رفتن گرفته بود؟ بر ما معلوم نيست. آنچه که میدانيم اين است که مسعوده پژوم (غلامآزاد) در روز ١٢ نوامبر ٢٠٠٦ ما را ترک کرد. او را در روز ٢٤ نوامبر در گورستان Stoecker هانوفر به خاک سپردند. مسعوده اين بار هم "كنار كشيد و رفت". ديگر اميدی به ديدارش نيست؛ اما تأثيرش در جنبش زنان ايران ماندگار است و جايش خالی. ياد چهرهی خندان و مهربانش در دل دوستانش زنده خواهد ماند. مهناز متين، پاريس، ٢٠ ژانويه ٢٠٠٧ با سپاس از همهی کسانی که مرا در نوشتن اين متن ياری کردند؛ خانمها: هما شرفالدين، فردوس ميرآبادی، هايده ترابی و ناهيد نصرت؛ و آقايان: منوچهر صالحی و عباس عاقلیزاده پانويسها: ١- نامه مسعوده به نگارنده، ٧ آوريل ١٩٩٧ ٢- نامه مسعوده، ٢٤ نوامبر ١٩٩٧ ٣- نامهی مسعوده ١٢ مارس ١٩٩٨ ٤- نامهی مسعوده،٢٣ اوت ١٩٩٨ ٥- نامهی مسعوده ١٧ ژانويه ١٩٩٩ ٦- نامهی مسعوده، ١٢ مارس ١٩٩٨ ٧- مقالهی "از تجربهها بياموزيم"، مسعوده آزاد، برگرفته از کتاب "بازبينی تجربه اتحاد ملی زنان"، گردآورنده و ويراستار: مهناز متين، نشر نقطه، ١٣٧٨/ ١٩٩٩، ص ١٢١. در معرفی مسعوده در اين کتاب - به گفتهی خود او- تاريخ تولدش ١٣٢٦ (١٩٤٧ميلادی) است. در حاليکه در يادنامهای که آقای منوچهر صالحی نوشتهاند، سال ١٩٤٦ (١٣٢٥شمسی) قيد شده است (نگاه کنيد به سخنرانی منوچهر صالحی در مراسم خاکسپاری مسعوده که در سايت صدای ما به چاپ رسيده است). سالهای ميلادی و شمسی با هم مطابقت ندارند. احتمالاً در تبديل سالهای شمسی و ميلادی اشتباهی رخ داده است. ٨- "از تجربهها بياموزيم"، پيش گفته، ص ١٢١ ٩- اين اطلاعات از سوی بستگان مسعوده در اختيار نگارنده قرار گرفته است. آقای صالحی در صحبت خود (پيشگفته) ١٩٦٦ را سال سفر مسعوده به آلمان ذکر میکند. ١٠- منوچهر صالحی (متن پيشگفته) و نيز گفتگوی تلفنی با ايشان، ١٠ ژانويه ٢٠٠٧. به گفته آقای صالحی، مسعوده به احتمال زياد عضو يکی از کميسيونهای دبيرخانهی بينالمللی کنفدراسيون بوده است. ١١- يادبود مسعوده، منوچهر صالحی، پيشگفته ١٢- "از تجربهها بياموزيم"، پيش گفته، ص ١٢٣. ١٣- پيشين، ص ١٢٧ ١٤- پيشين، ص ١٢٨ ١٥- پيشين، ص ١٢٨ ١٦- پيشين، ص ١٣١ ١٧- پيش از اولين شماره، ويژهنامهای به مناسبت اول ماه مه (روز جهانی کارگر) به تاريخ ١١ ارديبهشت ١٣٥٨ به چاپ رسيده بود. ١٨- برابری، سال اول، شماره ٣، ٣١ خرداد ١٣٥٨ ١٩- "از تجربهها بياموزيم"، پيشگفته، ص ١٣٣ ٢٠- "نقدی بر گزارشی از فعاليت سه ساله اتحاد ملی زنان"، شهين نوائی، "بازبينی تجربه..."، پيش گفته، ص ١٠٦ ٢١- "از تجربهها بياموزيم"، پيشگفته، ص ١٢٢ ٢٢- "يادمان"، نشريهی طرحی نو، شمارهی ١١٨، دی ١٣٨٥، ص ١ ٢٣- "از تجربهها بياموزيم"، پيشگفته، ص ١٢٢ ٢٤- پيشين، ص ١٣٤ ٢٥- نامهی مسعوده، ١٧ ژانويه ١٩٩٩ ٢٦- مقالهی "مسعوده آزاد ما را ترک کرد"، سيمين نصيری، گاهنامه زنان، شماره ٤٤، دسامبر ٢٠٠٦ ٢٧- مقالهی "تاريخچهی جنبش مستقل زنان ايرانی در خارج از کشور (آلمان)"، ايراندخت آزاده، برگرفته از نيمهی ديگر، شماره ٣ و ٤، زمستان ١٣٦٤، ص ٦١ ٢٨- پيشين. ٢٩- "مسعوده آزاد ما را ترک کرد"، سيمين نصيری، پيشگفته ٣٠- "تاريخچهی جنبش مستقل..." پيشگفته، ص ٦٣ ٣١- پيشين، ص ٦٢و ٦٣ ٣٢- پيشين، ص ٦٢ ٣٣- مقالهی "از تئوری به خوديابی، از خوديابی به خودياری (دوازده سال جنبش مستقل زنان ايرانی در خارج کشور)"، آناهيتا ايليا، انديشهی زنان (مجموعهی فرهنگی سياسی و اجتماعی زنان ايران در آلمان)، ناشر: جنبش مستقل زنان ايرانی در خارج از کشور (برلن - فرانکفورت)، انتشارات نويد، ١٩٩٥، ص ٧٩ ٣٤- برای اطلاع بيشتر از تاريخچهی جنبش مستقل زنان ايرانی در خارج کشور، نگاه کنيد به دو مقالهی پيشگفته: "تاريخچهی جنبش مستقل زنان..." و "از تئوری به خوديابی...". ٣٥- گزارشی از فعاليتهای تشکل مستقل دموکراتيک زنان ايرانی (هانوفر)، هما، انديشهی زنان، پيشگفته، ص ١٩٥. ٣٦- گفنگوی تلفنی نگارنده با خانم فردوس ميرآبادی (از دوستان قديمی و نزديک مسعوده)، ١٢ ژانويه ٢٠٠٧ ٣٧- گفتگوی تلفنی نگارنده با خانم هما شرفالدين، ١٢ ژانويه ٢٠٠٧ ٣٨- گفتگوی تلفنی نگارنده با خانم هايده ترابی، ١٠ ژانويه ٢٠٠٧. هايده ترابی در جريان تهيهی مجموعهی انديشهی زنان (پيشگفته) که ويراستاریاش را بر عهده داشت، با مسعوده همکاری کرد و در مقالهای که مسعوده در اين مجموعه دارد، او را ياری رساند. عنوان اين مقاله "بررسی مسئلهی زنان در فاشيسم آلمان" است (انديشه زنان، ص ١٥). ٣٩- نامهی مسعوده، ٥ اکتبر ١٩٩٩ ٤٠- مقالهی "بررسی مسئلهی زنان در فاشيسم آلمان"، پيش گفته ٤١- پيشين، ص ١٥ و ٣١ ٤٢- نامهی مسعوده، ٢٣ اوت ١٩٩٨ ٤٣- نامهی مسعوده، ٥ اکتبر ١٩٩٩ ٤٤- هما شرفالدين، پيشگفته ٤٥- منوچهر صالحی، پيشگفته ٤٦- پيشين؛ و نيز: هما شرفالدين، پيشگفته؛ وفردوس ميرآبادی، پيشگفته ٤٧- هما شرفالدين، پيشگفته ٤٨- فردوس ميرآبادی، پيش گفته ٤٩- اين اطلاعات را بستگان مسعوده در اختيار نگارنده قرار دادند ٥٠- هما شرفالدين، پيشگف Friday, February 09, 2007دفاعیات سانسور شده گلسرخیچه میشنویم؟ سوسیالیسم، اسلام، حضرت علی، مارکس، امام حسین، خلق، ..... اگر چه میدانیم که گلسرخی آگاهانه از جانش مایه گذاشت تا آن به اصطلاح دادگاه را به تریبونی برای ابراز اعقایدش و برملا کردن آنچه که بر دگراندیشان میرفت تبدیل کند، ولی حالا که بعد از گذشت ٣٣ سال آنرا مشاهده میکنیم و به حال و هوای آن دوران میرویم، میفهمیم که چرا همه به دنبال خمینی روان شدند. یادش گرامی باد Wednesday, February 07, 2007.......مهشید عزیز نظرمرا راجع به پست اخیرش پرسیده است. خوب چی بگم که او حرف دل خیلی از زنهای فعال جنبش زنان را زده. البته در اینجا من در تکمیل این پست مهشید یک تناقضی را که یکی از طرفداران آوردن کلمات " زنان دگرـ و هم جنسگرا" در نام این سمینارها همیشه مرتکب میشود را برایتان میاورم و آن اینکه:
ایشان از تئوریسینهای فمینسیت فاکت میآورند که سکسوئالیته یک جریان سیال است و نمیشود آنرا در کادری بتونی حبس کرد ( که البته من با این گفته مشکلی ندارم) ولی ایشان با همان شدتی که روی این موضوع پافشاری میکنند، زودی هم آنرا فراموش کرده و میخواهند که در اسم سمینار چهارچوبهای بتونی به کار رود. یعنی زنان به دو دسته دگر و همجنسگرا تقسم بشوند. حالا کسی نیست از ایشان بپرسند پس شما تئوری سیال بودن سکسوئالیته را برای چه مطرح میکنید؟ راستی این خانم اصلاً تا به حال راجع به آنهایی که در این دو قالب نه جای میگیرند، و نه میخواهند که در قالبی جای گیرند، اندیشیده است؟ من فکرنمیکنم. Tuesday, February 06, 2007مشکل کلمه رهبر است یا ....داشتم متنی را میخواندم برخوردم به این جمله: " آلمانها بعد از جنگ جهانی دوم سعی کرده و میکنند از کلمه « رهبر» استفاده نکنند، چرا که کاربرد آن خطر ایجاد شبههای در اذهان از نازیها و دوران حکمرانی هیتلر را به همراه خواهد داشت. البته که این موضوع ( یعنی ممانعت از کاربرد کلمهء رهبر) درهمهء امور صدق میکند. به جای آن از کلماتی مانند راهنما، رئیس، منایجر و یا در بعضی جاها که دیگر نمیتوان از این کلمات استفاده کرد از معادل انگلیسی آن یعنی « لیدر» استفاده میکنند. " به این فکر افتادم که شاید بهتر باشد که ما فارسزبانان از همین الان به این فکر بیافتیم و از این کلمه دیگر استفاده نکنیم. ولی از طرف دیگر مشکل فقط این کلمه نیست بلکه کلمات دیگری از جمله خلق، انسان طراز نوین، امت مکتبی، پیروان راستین و ... هم ...!؟؟ Sunday, February 04, 2007برای فرناز امشاسپندانThursday, February 01, 2007...هم غربی هم شرقی!؟وقتیکه همهء تکههای پازل را کنار هم بگذاریم به نظر شما آیا روسیه کمتر از آمریکا در صد سال اخیر به ایران صدمه زده است؟ ببینید همین الان به خاطر اینکه این آقایان روسیه را در مقابله با آمریکا همراه خود دشته باشند، چگونه دارند سرمایههای این کشور را دودستی تقدیم قدرتمندان روسی میکنند. از تقدیم کردنهای قسمتهای مهم دریای خزر که منابع عظیم نفت و گاز را شامل میشوند در سینی طلائی گرفته، تا خرید گرانتر از بازار ابوقراضههای روسی (هواپیما و ماشینالات و تجهیزات) تا در اختیار قرار دادن منابع دیگر به قیمت کمتر از بازار و به خصوص حیف و میلی که بر سر نیروگاه بوشهر این سردمدران حکومت عدل علی انجام دادهاند و سرمایههای این مردم را که از سوئی در بیخبری نگاه داشتهاند و از سوی دیگر به هیچ وجهی نمیتوانند دست به اعتراض بزنند را در جیب روسها میچپانند.
اشتباه نکنید من نمیخواهم جنایات و خطرات آمریکا را کم اهمیت جلوه دهم، فقط سؤالم این است که چرا این یکی دیده نمیشود؟ چرا در باره جنایات و غارت این یکی صدایی از ایرانیان خارجنشین بلند نمیشود؟ مسئله مورد توجه اینجا است که اکثریت ایرانیان متواری و مهاجر در آمریکا به سر میبرند و همان اکثریت از آزادی بیان و عقیده (هر چند نسبی ) و دیگر فوائد یک جامعه سکولار و باز (البته که نسبی) برخوردارند و از آن استفاده میکنند تا فقط علیه آن بسیج شوند. و جالب اینکه همانهایی که به عنوان اپوزیسیون در این سالهای اخیر به خارج از کشور آمدهاند، همه تلاششان این بوده که سر از واشنگتن دربیاورند و اگر از هر جوانی در ایران بپرسی، آرزویش است که به ینگه دنیا برود ولی نوک حمله تنها و تنها به سوی آمریکا است ( و چه خوب که اینطور است) ولی توجهی به دزد سوم نمیشود. یاد داستانی که مادربزرگم تعریف میکرد میافتم که میگفت روزی یک دزد به گنجی رسید، و شروع کرد توبرهاش را از آن پرکند که دزد دومی سر رسید. و خوب شروع کردند سر تصاحب گنج باهم به دعواو زدوخورد کردن که دزد سوم آمد و به راحتی گنج را با خود برد. حالا حکایت آمریکا و جمهوری اسلامی و روسیه است. خودتان پیدا کنید کدامین دزد چندمی است. |
|