$BlogRSDUrl$>
Tuesday, January 30, 2007...خستهام، خستهام
از حرفهای زیبا و همزمان عملکردهای زشت، از ادعای راستین بودن و رگبار دروغها و تزویرها، از این نان قرض دادنهای مردانهء زنان از بیان دروغین وجود حمایتهای "خواهرانه" ... ... از این رفتار مردسالارانه در شهر دروغین زنانه خستهام ... ... به بستر میروم، سرم را هم به زیر لحاف میکشم، میگریم، شکستهام، خستهام خستهام خستهام ____________________________ نقاشی از مرجان خسروی پس نوشت: میگویند اعمال قدرت سنتی است مرسوم در جوامع مردسالار، تئوری علیه آن و دانههای قدرت را همزمان میبافند. میگویند نان قرضدادن رفتاری است باقی مانده از سنتهای مردسالاری، سرود میخوانند و صداهایشان را به همراه نان هایشان در هوا پخش میکنند. میگویند فرقه گرایی و خودی و غیر خودی کردن نشانی است از نهادینه بودن مردسالاری و در همان حال شمشیر بر روی آن دیگری میکشند. میگویند با جور و ظلم مبارزه میکنند وبه بقل دستی خود زور و خشونت اعمال میکنند. میگویند آزادی و رهایی هدفشان است و با فریادهایشان مخالفان را خاموش میسازند.
|
Tuesday, January 16, 2007بدن زن و ایدئولوژی ها١- تازهگیها کتاب راه نایلونی « Nylon Road » که مجموعهای است از نقاشیهای داستانی از پارسوآ؟ باشی (Parsua Bashi) به دستم رسید که یکنفس خواندمش. برایم موضوعش خیلی جالب بود، گفتم بدینوسیله لااقل یک صفحهء آنرا با شما تقسیم کنم (عکس بالا).
٢- مدتها است که دلم میخواست در زمینهء موضوع مطرح شده در این صفحه از کتاب با نازلی" سبیل طلا" صحبتی دوستانه داشته باشم و از این فرصت کوتاهی که در میان گرفتاریهای اخیرم یافتهام، استفاده میکنم و با او به گفتگو مینشینم: نازلی عزیز، من و تو بر سر خیلی از موارد اختلاف نظر داریم (البته چه خوب) ولی درچند چیز اتفاق نظر داریم. یکی از آنها هم یکی از مباحث فمینستی یعنی در اختیار داشتن بدن زن از سوی خود اوست . برایم ولی این سؤال است که تو اگر واقعاً به این مسئله معتقدی، تویی که در خارج از کشور هم زندهگی میکنی و ترس و اجباری مجبورت نمیکند که در رأی گیریهای نمایشی شرکت کنی و از همه مهمتر توئی که میگویی اعتقادی به اسلام نداری، چگونه است که روسری سرت میکنی و برای رأی دادن از تورنتو به اُتاوا میروی و در سفارت ولایت فقیه ظاهر میشوی؟ آیا در آن دقایقی که حجاب و کدهای لباس جمهوری اسلامی را رعایت کردهای اختیار بدن خود را به خاطر رأی دادن در اختیارصاحبان قدرت و یا نه همنظرانت که معتقدند با رأی دادن مشت محکمی بر دهان استعمار زدهاند، قرار ندادهای؟ و یا شاید فکر میکنی که هدف وسیله را توجیه میکند؟ پس بگو کدام هدف است و کدام وسیله؟ موهای تو و پاها و دستهای تو وسیلهاند که برای رسیدن به هدف (کدامین؟) از داشتن اختیار بر آنها، حتی برای دقایقی، میگذری و به یک ایدئولوژی ضد زن میسپاری؟ چرا لااقل ما زنان خارج از کشور که آن گرفتاریهای داخلیها را نداریم و واقعاً هم رأی دادن و ندادن ما فرقی نمیکند ( چرا البته بهتر مورد سوء استفاده و تقلب قرار میگیرد)، در مقابل بازیچه دست قرار گرفتن و استفاده ابزاری از بدنهایمان نباید مقاومت کنیم. چه دلیلی موجهتر که نمیخواهیم بدنهایمان را حتی برای لحظهای در اختیار قدرت و ایدئولوژی قرار دهیم؟ البته اینرا هم بگویم که من هم یکبار از این نوع اشتباه را، البته نه به خاطر رأی دادن، انجام دادهام و همان زمان هم احساسم این بود که این دیگران هستند که برای من تصمیم گرفتهاند و حالم به شدت از خودم بهم میخورد و حالا پشیمانم وهمانطور که به تو این انتقاد را دارم، آنرا بر خودم هم وارد میدانم. Thursday, January 11, 2007هشت مارس امسال، حجاب بی حجاب!؟تا کنون حتماً برای شما هم از طریق ایمیل این ویدئو فرستاده شده است. راستش احساس دو گانهای بعد از دیدن آن به من دست داد و آن اینکه در آغاز خوشحال شدم که زن جوانی در شیراز وقتی میخواهد بدون حجاب به خیایبان آید، شجاعت آنرا دارد که آنرا انجام دهد. و وقتی مورد اعتراض یک زن دیگری ( مهم نیست این اعتراض چرا و از با چه هدفی صورت گرفته.... پلیس، مأمور اداره منکرات و یا حتی کسی که از جانب اعتقادات شخصی خودش خواسته دیگری را به راه راست هدایت کند) قرار میگیرد، جسارت آنرا دارد که بگوید به حق او در داشتن اختیار پوشش و به حقوق فردی او تجاوز شده است. فراموش نکنیم که او با دانستن این موضوع که به عنوان زن در جامعهای بدون حجاب از خانه بیرون آمده است، که هر آن خطر ضرب و شتم، دستگیری و زندان درانتظارش است. ومن به این جسارت و شهامت آفرین میگویم. ولی از سویی دیگر کتک خوردن آن زن دیگر را نتوانستم برای خودم حل کنم. آیا این همان آن روی سکه ٢٢ خرداد در میدان هفت تیر نیست؟ یعنی آن روز زنان پلیس با چماق به زنان جمع شده در میدان خشونت اعمال کردند و ما اعتراض کردیم و حالا زنی بی حجاب و یا بد حجاب به زنی که به هر دلیل خواسته به وی اعتراض (ویا تعرض) کند، خشونت اعمال میکند. باید چه کرد؟ با اینکه من کاملاً احساس آن زن جوان شیرازی را میفهمم و با اینکه میدانم در دل همه ما کینههای عمیق، قدیمی و جانکاه نسبت به خشونت این رژیم و عمالش که به هر نحوی بر ما رواداشته شده خانه کردهاند، ولی آیا نباید بر احساس کینه و انتقام جویی چیره شد، تا بتوانیم رسم مدارا کردن را تمرین کرده و آن را بیآموزیم؟ Tuesday, January 09, 2007...و آنکه جسورانه گفت نه....از آنجائیکه چند تن از دوستان، چه در کامنت و چه در ایمیل، از من در باره دکتر مصطفی رحیمی سؤالاتی کردهاند، در اینجا میخواهم به زندگینامه کوتاهی از وی بپردازم:
مصطفی رحیمی در سال ١٣٠۵ در نایین متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همان شهربه پایان رساند و برای تحصیلات دوره اول دبیرستان به یزد رفت و دوره دوم دبیرستان را در اصفهان خواند و سپس به تهران آمد و در دانشکده حقوق به ادامه تحصیل پرداخت. در سال ١٣٣۷ به فرانسه رفت و در دانشگاه سوربن به دریافت درجه دکترای حقوق جزا نائل آمد. در پاریس با افکار ژان پل سارتر آشنا شد. در بازگشت به تهران وارد دادگستری شد. در سالهای ۴٠ به ترجمه پرداخت، و مدتی در دانشگاه تهران ادبیات غرب را تدریس کرد. در"سال قانون" (١٣٦٠) صد روز را به علت نوشتن متنی به اسم "عصرانه حكومت قانون" را در زندان "جمهوری" اسلامی به سر برد و در تاریخ ٩ مرداد ١٣٨١ درگذشت. تألیفات شعر: بهشت گمشده ١٣٢٨ قصه: اتهام ١٣۵۷ ؛ باید زندگی کرد ١٣۵۶ ؛ قصه های آن دنیا ١٣۵۶ نمایشنامه: آناهیتا ١٣۴۹ ، تیاله ١٣۵۶ ؛ دست بالای دست ١٣۵۷ ؛ هملت ١٣۷١ مجموعه مقالات: یأس فلسفی ١٣۴۵ ؛ نگاه ١٣۴٨ ؛ نیم نگاه ١٣۴۹ ؛ دیدگاهها ١٣۵٢ ؛ گام ها و آرمان ها ١٣۷٠ ؛ آزادی و فرهنگ ١٣۷۴ عبور از فرهنگ بازرگانی ١٣۷۴ بررسی و تحقیق: قانون اساسی ایران و اصول دمکراسی ١٣۵۴ ؛ اصول حکومت جمهوری ١٣۵٨ ؛ تراژدی قدرت در شاهنامه ١٣۶۹ ؛ حافظ اندیشه ١٣۷١ ؛ سیاووش بر آتش ١٣۷١ ؛ درباره ژان پل سارتر؛ ماركس و سايه هايش كه پس از مرگ وی منتشر شد ترجمه ها آنکه گفت آری، آنکه گفت نه ١٣٣٨ برتولت برشت ؛ اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر ١٣۴۴ ژان پل سارتر هنرمند و زمان او ١٣۴۵ کامو و دیگران؛ ننه دلاور و فرزندان او ١٣۴۵ برتولت برشت ادبیات چیست ١٣۴٨ ژان پل سارتر ؛ ارفه سیاه ١٣۵١ ژان پل سارتر نقد حکمت عامیانه ١٣۵۴ سیمون دوبوار؛ رسالت هنر ١٣۵۶ کامو و دیگران ادبیات و اندیشه ١٣۵۶ سارتر و دیگران ؛ مجازات اعدام ١٣۵۶ مارک آنسل آنچه من هستم ١٣۵۷ ژان پل سارتر؛ کشتار عام ١٣۵۷ ژان پل سارتر حقوق و جامعه شناس ١٣۵٨ گورویچ و دیگران ؛ تعهد کامو ١٣۶٢ آلبرکامو دیالکتیک ١٣۶٢ فولکیه ؛ پرولتاریا، تکنولوژی، آزادی ١٣۶٣ آندره گرز بحران مارکسیسم ١٣۷٠ کاری گروهی ؛ پروسترویکا و نتایج آن ١٣۷٠ کاری گروهی جنگ خلیج فارس ١٣۷٠ سالینجر/ لوران ؛ سخن پاز ١٣۷١ اکتاویو پاز چرا شوروی متلاشی شد ١٣۷٣ کاری گروهی در اینجا خالی از لطف نیست که برخورد یکی از سیاسیون وقت را نسبت به نامهء دکتر رحیمی خطاب به خمینی را به اطلاع شما برسانم تا شاهدی باشد بر ادعایی که در پست قبلی برایتان شرح دادم و آن اینکه در آن برهه از زمان اگر با "ما" بودی در خط مردم، خلق، طبقهء کارگر و مستضعفین ... بودی و اگر نه خائن و وابسته و جاسوس و مزدور .... دكتر ممكن از نهضت آزادی كه در دولت مهندس بازرگان به مقام معاونت وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی رسید در مورد نامهء رحیمی مطلبی به روزنامهء آیندگان فرستاد که در شماره اول بهمن ماه ١٣٥٧ درج شد. او چنین نوشت: « نامه ی مذكور (نامه رحیمی خطاب به خمینی) با آنكه خیلی مفصل است ولی محور اصلی آن بیشتر در موضوع جدا نگهداشتن حكومت جمهوری از محتوای دینی (در اینجا اسلامی آن) است، كه خوشبین ترین خواننده رابه یاد فریاد شوم استعمار گرانی می اندازد كه سالیان دراز است كه تبلیغ می كنند كه دین از سیاست جداست، و شخص دیندار باید خود را از آلودگی های اداره ی جامه و مسایل مربوط به حكومت كنار بكشد. در ادمه او می افزاید كه مصطفی رحیمی « به دلایلی كه خود به دست می دهد تحت تاثیر و تلقی بینش خامی از مذهب اروپایی عصر حاضر است». دکتر ممکن بر نویسنده آن نامه خرده میگیرد كه به زعم رحیمی « جمهوری اسلامی یعنی اینكه حاكمیت متعلق به روحانیون باشد». و در ادامه میگوید « این نحو برداشت نیز ناشی از همراه داشتن عنصری از سوابق ذهنی است كه منشاء آن اعماق سیاه قرون وسطی غرب و حاكمیت كلیسا بر مردم است و تصویری كه در برابر نویسنده از حاكمیت روحانی آن دوره نقش می یابد. اگر نویسنده با مكتب تشیع و اسلام آشناعی عمیق می داشت متوجه می شد كه در اسلام طبقه ای به اسم روحانیت وجود ندارد». او به رحیمی میتازد كه چرا نوشت« قواعد معیشتی اسلام (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) برای حل بحران های امروزی كافی نیست، و چرا رحیمی به عناصر مختلف اسلام از آن جمله اجتهاد در اسلام توجه نداشته است»! دکتر ممکن می افزاید كه « در مفهوم حكومت در غرب و مفهوم حكومت در شرق، و بخصوص جهان اسلام، همانقدر فاصله هست كه [مابین] لغت پلیتیک و سیاست. گرچه كتب لغت این دو را به یك معنا گرفته اند، ولی این دو ترجمهء دقیق یكدیگر نیستند. پلیتیک به معنای اداره ی مملكت است، بدان معنا كه دولت موظف است وسایل رفاه و آسایش زندگی روزمره ی مردم را فراهم آورد و محیطی ایجاد كند كه هر كس زندگی خود را به نحوی كه می خواهد بنماید و سالیان چند بار هم در سرنوشت مردم دخالت كند، مثلا هر چند سال یكبار رأی برای انتخاب نمایندگان دهد .... در حالی كه كلمه ی سیاست به معنای تنبیه كردن است و خاصیت تنبیه در ذات آن وجود دارد، و كسی كه به این معنا حكومت می كند علاوه بر ادارهء امور معیشتی روزمرهء مردم عهده دار تنبیه دادن [كردن؟] و رشد دادن و ارتقاع درک و فهم مردم نیز هست». !!!؟؟؟ و واقعاً که حق با دکتر ممکن است چراکه که در این ٢٨ سال داریم تنبیه میشویم. ولی با این حال از ارتقاع درک و فهم مردم من چیزی نمیبینم شما چطور؟ Monday, January 08, 2007... آنروزها ...به خانه دایی و خاله کوچیکهام و ... هم زنگ زدم کسی را در خانه نیافتم. پیش خودم گفتم پس تنها من و عمهء دخترخالههایم به استقبال نرفتهایم. این عمه خانم طرفدار رژیم پهلوی بود و همیشه ما را نصیحت میکرد که گول این آخوندها را نخوریم، میگفت اینها آدمهای کثیفی هستند و همیشه داستانهایی از مکر و حیله آخوندها تعریف میکرد و اینکه چگونه آنها تنها به فکر منافع شخصی خودشان هستند و از دین دکانی درست کردهاند. میگفت اگر تغییرات رژیم پهلوی نبود هنوز ما وقتی مریض میشدیم باید قندی را که یک آخوند قبلاً در دهان گذاشته بوده به عنوان دارو میخوردیم. لحظهای بعد تلفن زنگ زد سریع گوشی را برداشتم دختر خاله همسنم بود. از یک جایی که میشد هیاهو و ازدحام را شنید زنگ میزد.( شاید باجهء تلفن و یا محلی که پنجرهاش روبه خیابان باز بود) گفت همه هستند پاشو بیا. هواداران چریکها هم در یک صفی جدا در خیابان آیزنهاور سابق جمع شدهاند. محکم نگفتم نه، ولی "باشه میام" هم نگفتم و تنها آدرس دقیقی را که آنها آنجا تجمع کرده بودند را پرسیدم و خداحافظی کردیم. تازه کلنجار رفتن با خودم شروع شد. تنها چیزی که مرا تشویق میکرد بروم احساس تعلق داشتن، در جمع بودن و تنها نبودن بود. ولی از طرفی نمیتوانستم برای رفتن تصمیم بگیرم و خانه ماندم. و بعدها همیشه به همه میگفتم: ببنید این شما بودید که به استقبلالش رفتید، نه من.
وقایع آنقدر سریع اتفاق میافتادند و پیش میرفتند که دیگر مجالی برای فکر کردن نمیگذاشت. جامعه التهاب زده به مرحلهای رسیده بود که باید موضع مشخص میداشتی و نمیتوانستی همینطوری بگی با این خط و جریان مشروط موافقم و با این برنامه و هدف همسوئی ندارم. آری جامعهء خالی از شعور و مملو از شور همه چیز را سیاه و سپید میدید. یا با ما یا علیه ما، یا علیه امپریالیست و سگان زنجیریاش و یا با دشمنان خلق و زحمتکشان، یا این یا آن. اگر با آنان بودی فرزند خلق و پرچمدار مبارزه برای رهایی و عدالت بودی و اگر با آنها نبودی پرچمدار استعمار و دشمنان قسم خوردهء خلقهای محروم ( برای اسلامیستها، البته مستضعفین)، نوکر امپریالیسم، جاسوس... و در جاهایی سوسول و نُنُر و بچه بورژوا و ( و البته برای اسلامیستها، وابسته به طاغوت و شیر و نان حرام خورده) لقب میگرفتی. یک مثال میزنم خبرنگاری در روزهای اقامت خمینی در نوفل لوشاتو ازوی پرسید( به نقل از کیهان ١٣٥٧ ):« بعضیها میگویند ما از زیر چکمه استبداد به زیر نعلین استبداد میرویم» و خمینی در جواب گفته بود: «آنها عمال شاه هستند، اینها را شاه به آنها دیکته کرده. به آنها بگوئید که شاه دیگر برنمیگردد و شما اگر حکومت اسلامی را ببینید، خواهید دید که در اسلام دیکتاتوری اصلاً وجود ندارد.» خانهء خاله وسط شهر بود و این امکان را میداد که هروقت از بحثها و درگیریها خسته میشدم به آغوش گرم و مهربان خاله بخزم و کمی استراحت کنم و دوباره برای عصر وشب به میدان کارزار بروم. در کنار محبتهای خاله کتابها روزنامهها و نشریات گروهها هم که بچههای خاله هرکدام با خود به خانه میآوردند، برای من تشنهء دانستن موهبتی بود. نمیدانید چه میچسبید وقتی خسته ( چون صبحها خیلی زود از خانه بیرون میزدم) میآمدی خانه خاله و غذای گرم دستپخت خیلی خوشمزه خاله را میخوردی و با یک لیوان بزرگ چای در یک دست و کتاب و نشریهای در دست دیگر به پشت بخاری میخزیدی و میخواندی. البته خیلی از موارد بچهها هم بودند که آنوقت دو، سه و یا چهار نفره میخواندیم و بحث میکردیم. روزی از روزهای اوایل بهمن از دانشگاه به سوی میدان انقلاب (شاهرضای سابق) روانه شدم تا اتوبوسی را که مرا سر پلچوبی (محله خانه خاله) میرساند بگیرم ولی میدان آنقدر شلوغ بود و جمع کثیری حتی بر روی باند سوارهرو خیابان تجمع داشتند که از خیر سوار شدن اتوبوس گذشتم و خواستم به آنسوی خیابان بروم و با تاکسی و یا شخصی و یا حتی وانتبار مسیرم را طی کنم. با اینحال کنجکاو شدم که علت این همهمه را بدانم. مرد جوانی گفت: که مردم یکی از رهبران ساواک (فکر میکنم منظور سرلشگرلطیفی بود که وی فرمانده ژاندمری بود؟) را شناسائی کرده و فریاد میزنند ساواکی و به سوی وی هجوم میبرند. وی هم سعی میکند فرار کند و خود را به مینیبوسی میرساند و سوار میشود ولی مردم جری شده مینیبوس را نگه میدارند و وی را پایین میکشند و آنقدر کتکش میزنند .... در همین میان جوان دیگری ادامه داد خلاصه تکه تکهاش کردند و تازه نعشش را هم در خیابان امیر آباد روی زمین کشاندند (راستش هنوز هم نمیدانم که تا چه حد آن گفتهها در آنروز واقعی بودند). حالم بد شد، با اینکه من هم نسبت به ساواک و ارتش و خفقان پلیسی زمان شاه نفرت داشتم، تصوراینکه عدهای به جان کسی بیافتند و ویرا تکه تکه کنند، مرا به شدت منقلب کرد و بار دیگردر خود فرو رفتم. و با بازسازی صحنهای که ندیده بودم در ذهنم، به قدرت نفرت و انتقام میاندیشیدم . با همین حال و احوال به خانه رسیدم و با خاله و بچهها در مورد آن به بحث و گفتگو پرداختیم. این قضیه مدتها مرا به خود مشغول کرد. در وجودم تنفری دیگری همراه با ترس سر بازمیکرد، تنفر از اعمال خشونت در پی یک تصمیم احساسی و بدون محاکمهای عادلانه، تنفر از داشتن حس انتقامی کور. Saturday, January 06, 2007......روزها از پی هم میگذشتند و من سعی میکردم بخوانم و بخوانم و به معلوماتم اضافه کنم. خمینی هم در محله نوفل لوشاتوی پاریس زیر درخت سیب می نشست و میگفت و میگفت و آنهم به چه زبان و با چه فارسی خرابی که مرا بیش از پیش به خود بی اعتماد میساخت. پیش خودم میپرسیدم آیا اصلاً وی دوتا کتاب فارسی خوانده است؟ آخر این آدم میداند سیاست چیست؟ از سیاست بینالمللی سر در میاورد؟ از دموکراسی چیزی میداند؟ چگونه یکچنین آدمی میتواند رهبر ملت و مثلاً مدافع حقوق زنان باشد؟ اصلاً مگر شدنی است؟ نه، نمیتوانستم به خودم بقبولانم، دیگر امیدم را به آیندهای روشن و ایرانی دموکرات از دست داده بودم، با اینحال نمیتوانستم آنرا بلند برای کسی بازگو کنم، و به مانند رازی شخصی در دل خود نگاه داشتم. پس از روی کار آمدن بختیار یک بار وی در یک سخنرانی که آنراهم در روزنامه خواندم گفته بود باید هشیار باشیم و نگذاریم که حکومت دیکتاتوری پلیسی ( شاید هم گفت نظامی، مطمئن نیستم) جای خود را به حکومت دیکتاتوری مذهبی بدهد. آنرا هم در ذهن خود حک کردم ولی بختیار را هم قابل اعتماد نمیدانستم و معتقد بودم که وی تنها به قصد نجات سلطنت و رژیم شاه اینگونه میگوید و اگر موفق شود، خود وی هم یکی از قربانیان پیروزی محمد رضا خواهد شد. در همان ایام هم تظاهراتی به نفع بختیار و حمایت از "مشروطه" در تهران برگزار میشد که به خصوص تعداد چشمگیر زنان در آن قابل محسوس بود. زنانی که خطر را بو کرده بودند و میخواست به طریقی آنرا مانع شوند، ولی من نمیتوانستم خودم را راضی کنم که در این تظاهرات و مراسم شرکت کنم به نوعی خودم را تنها میدیم. از سویی مخالف سلطنت و حکومت رژیم پهلوی بودم، از سوی دیگر مخالف حکومت اسلامی و اسلامگرایان بوده و به شدت از آینده ترس داشتم . البته در فامیل و میان دوستانم بودند کسانی که آنها هم میگفتند که اینگونه هستند ولی آنها معتقد بودند که فعلاً باید با اسلامگریان همکاری کرد. در دانشگاه هم هر وقت در جمعی بحثی نسبت به حکومت آینده میشد نه تنها حزبالهیها با چوب چماق سر میرسیدند و شعار میدادند« بحث بعد از مرگ شاه»، بلکه نیروهای دیگر، حتی چپیها میگفتند نباید جبهه انقلاب را تضعیف کرد و فعلاً هدف ما باید سرنگونی شاه باشد. روز ٢٦ دیماه یعنی روزی که شاه رفت در راه و در تاکسی نشسته بودم که خبردار شدم، هیچگاه صحنههای آنروز در خیابان تخت جمشید سابق را فراموش نخواهم کرد. مردم تیتر درشت روزنامه را که نوشته شده بود « شاه رفت» را در دست گرفته بودند و به شادی میپرداختند به یکدیگر تبریک میگفتند و شیرینی و آبنات تقسیم میکردند. ماشینها بوق میزدند و بعضیها به برف پاککنهایشان که از شیشه ها دور شده بودند اسکناسهای بدون شاه را نصب کرده بودند و با حرکت آنها رقص اسکناسهای سوراخ شده به راه انداخته بودند. راه بندان عجیبی درست شده بود. از تاکسی پیاده شدم و به سوی چهارراه پهلوی سابق روان شدم. من هم به مانند همه فوقالعاده خوشحال بودم و چه زیبا بود غرق شدن در دریای انسانهای شادان و پایکوبان و سرشار از احساس پیروزی. ولی از سوی دیگر به قول مادربزرگم دلم هم مثل سیرو سرکه میجوشید. و از همه بدتر آنکه نمیدانستم چگونه خودم را برای کسی فرموله کنم. میدانستم که به اندازه کافی نه سواد سیاسی دارم و نه تجربه بحث و گفتگو. میدانستم که با باز کردن دهان و تشریح اینکه بر من چه میگذرد، اگر به بورژوا لیبرال، بختیاری و ضدانقلاب و ... دیگر القاب متهم نشوم، باران تئوریها خواهد بود که بر سرم روان خواهند شد. برای همین سکوت اختیار کردم و به تنهایی و یا در گروه به مطالعه میپرداختم. در همین ایام روزی در دانشگاه در بحثی شرکت کردم و چون علیرغم گذشته همه ساکت به من گوش میدادند در دل خوشحال که شاید کسان دیگری هم پیدا شوند که دغدغههای مرا داشته باشند و از این احساس تنهایی لعنتی نجات پیدا کنم، که به ناگهان حزباللهی ها سر رسیدند و با دهنهای کف کرده که نشان میداد این اولین جمعی نیست که در آنروز بر هم زدهاند، شعار میدادند « حزب، فقط حزبالله/ رهبر، فقط روحالله» و آنرا هر بار با شدت و حدت بیشتری فریاد میزدند و با حلقه به دور ما و بلند کردن دستهایشان بر روی سرهای ما سعی بر مرغوب کردن ما داشتند. و ما همانطور که خود را جمع میکردیم و در خود فرو میرفتیم به هم مینگریستیم که ای وای اینها دیگر کیاند؟ مهدی یکی از بچههای فوقالعاده گرم و بانمک همانطور که سرش را در گردنش فرو کرده بود و چشمانش با تعجب بر روی آنها میگشت شروع کرد به فریاد زدن « حزب، فقط حزبالله/ رهبر، فقط روحالله/ وای به حال خلقالله » من که به خنده افتاده بودم و به مانند دیگران هم سعی میکردم آن دایره را بشکنم، توانستم از موقعیتی استفاده کنم و خود را بیرون بکشم و این شروع آشنائی من و مهدی بود. ١٢ بهمن روز آمدن خمینی به هیچ وجه نتوانستم خود را راضی کنم که به خیابان بروم و از وی به اصطلاح استقبال کنم. همه شال و کلاه کردند و رفتند، حتی مادربزرگم که برایش راه رفتن و ایستادن سخت بود آنهم در آن شلوغی و ازدحام. تنها در خانه ماندم، تلویزیون را روشن کردم و جلوی آن نشستم. دقایقی بعد صحنهای از داخل هواپیمای ایرفرانس به نمایش درآمد. اشکهای شوق بود که از چشمانم روان بودند. احساس میکردم پیروز شدیم، و پشیمان از اینکه چرا من هم مانند میلیونها انسان ایرانی به استقبال نرفتم. دوربین بر روی صورت خمینی و همراهان وی به گردش درآمد بعد خبرنگاری شروع به مصاحبه با آنها کرد و زمانی که از خمینی سؤال شد « چه احساسی دارید که پس از سالها دارید به ایران بر میگردید» لحظهای سکوت برقرار شد، که من اشکهایم شدت بیشتری گرفت چرا که فکر میکردم این سکوت به خاطر بغضی است که گلوی وی را میفشرد. با خود گفتم آخی پیر مرد بیچاره. ولی وی به سخن آمد و خیلی آرام گفت «هیچ، هیچ احساسی»!!!!؟؟؟؟ من انتظار نداشتم که او مثلاً وطن وطن کند نه، ولی اینهمه مبارزه، اعدامها و شکنجههای زمان شاه، کشتهها و زخمیهای زمان انقلاب، سختی کمبودهای دوران اعتصابها، فشارهایی که هر خانواده ایرانی تحمل کرده بود: بی نفتی، بی برقی و تحمل مشقات دوران حکومت نظامی و.... هیچ! وی هیچ احساسی ندارد. مثل برق گرفتهها از جا پریدم و گوشی تلفن را برداشتم. باید این جواب خمینی را با آدمهای دیگر در میان میگذاشتم. باید چک میکردم که آیا این تنها احساس من است و یا نه دیگران هم شوکه شدهاند. خیر در خانه خاله تنها عمه خانم که سنی ازش گذشته بود، در خانه مانده بود و در جواب من که سراغ یکی از دخترخالههایم را گرفته بودم. گفت هیچ کس نیست همه رفتند به استقبال این آخوند شیپیشو. گوشی را گذاشتم و جملهء آخرش در ذهنم طنین انداخت... این آخوند.... ............................................. . ادامه دارد.
Monday, January 01, 2007چرا با جمهوری اسلامی مخالفم؟ مصطفی رحیمیخواندن نامهء درج شده در روزنامهء آیندگان درآشپزخانه خاله به پایان رسید و من کنجکاوانه منتظر عکس العمل خاله و دخترخالههایم آنان را برانداز کردم، چرا که مامان و بابام خیلی بیاعتنا از آن گذشتند. خاله گفت این حرفها دیگه فایده ندارد و آمریکاییها و انگلیسیها همانی را که برای ما خواب و خیال دیدهاند به اجرا خواهند آورد. و یکی از دختر خالههایم که با من همسن بود ولی دوکلاس یکی کرده بود و زودتر از من دیپلم گرفته بود و دانشجوی سال سوم بود گفت این آقای رحیمی یک بورژا لیبرال تشریف دارند و خلق و طبقه کارگر ..... فردایش با دائیام که در آن زمان اعقایدش برایم خیلی مهم بود ( خوب هنوز فمینیست نشده بودم) دوباره آن نامه را درمیان گذاشتم. تصورش را بکنید، دائی جان در یک طرف و من در سوی دیگر میز آشپزخانه نشستهایم، بریدهء روزنامه آیندگان در میان ما بر روی میز قرار گرفته و دائی لیوان چائیاش را هرت میکشد و زیر چشمی مرا نگاه میکند. احساس میکردم وی نظری دارد ولی نمیخواهد آنرا با من در میان بگذارد. فکر میکردم با این سکوت به من میگوید خواهرزادهء عزیزم تو هنوز خیلی جوانی و هنوز زود است که بخواهی اعتقادات سیاسی داشته باشی و آنهم اینگونه با ملودی خارج از دستهء ارکستر دسته جمعی و با نت شخصی خودت.... حال این هم آن نامه. خودتان بخوانید و قضاوت کنید، البته باید در نظر داشته باشید که آن در چه زمان و در چه شرایطی نوشته شده است. زمانیکه حتی چپیهای دو آتشه در انتظار معجزات اسلام انقلابی نشسته بودند. کافی است که یک نمونه برایتان مثال بزنم تا آن حال و هوا را بتوانید تجسم کنید، و آن اینکه یکی از اعضای چپی فامیل ما شروع به نماز خواندن کرد و وقتی چشمهای از حدقه درآمدهء مرا دید گفت: تو هنوز جوانی واین یک نماز سمبلیک برای ادای همبستگی است و بس. راستی سال نو هم مبارک: چرا با جمهوری اسلامی مخالفم؟ مصطفی رحیمی بخت خواب آلوده ما بیدار خواهد شد دگر (حافظ)
نامه به امام خمینی پیش از شروع مطلب باید عرض كنم كه نویسنده این نامه با فتواها و نظریات آنجناب در موارد زیر نه تنها كاملا موافق است، بلكه تبلیغ و پیشبرد آنها را وظیفه ملی و اجتماعی و معنوی خود می داند: ١ - تمام آنچه شما در مخالفت با رژیم غیرقانونی كنونی ایران فرموده اید. ٢- تمام آنچه شما در مخالفت با امپریالیسم امریكا و هر دولت امپریالیست دیگری گفتهاید. ٣- تمام آنچه شما در مخالفت با سیاست شوروی و چین و هر دولت كمونیست دیگری اظهار داشتهاید. ٤- تمام آنچه شما در مخالفت با دولت صهیونیستی اسرائیل و موافقت با حقانیت مبارزه مردم فلسطین فرمودهاید. نكته آخر را از آن لحاظ می گویم كه من برخی از آثار سارتر را ترجمه یا تفسیر كردهام. اما همچنان كه پیش از این نیز به صراحت گفتهام با نظر سارتر درباره اسرائیل بكلی مخالفم. زائد است بگویم كه نویسنده این نامه شیعی و شیعیزاده است. و نه تنها همواره احترام اصول ادیان و مذاهب را در نوشته های خود حفظ كرده است، بلكه به شرحی كه خواهد آمد دوام جامعه را بدون ركن معنویت و روحانیت محال می داند. آنچه موجب شد این نامه را به عنوان آن جناب بنویسم احترام شدید من نسبت به شماست. احترامی بی شائبه، نه بر مبنای احساسات و قهرمان پرستی، بلكه بر مبنای تفكر. شما در وضع و حالی كه هیچكس دیگر نمی توانست هم سخنگوی ملت زجر كشیده ایران در برابر رژیم سراسر فساد كنونی شدید و هم صدای خود را در برابر دولت های بزرگ ستمكار بلند كردید. شما با رهبری خردمندانه خود پایه های رژیم سفاكی را كه تمام دولتهای روی زمین از غرب و شرق به تحكیمش می كوشیدند چنان به سرعت و شدت لرزاندید كه امروز چون منی قادرم این نامه را داخل كشور ایران بنویسم و به دست شما برسانم. در حالی كه تا چندی پیش محال بود هیچ كس حتی به بهای جان، حرف خود را بزند، زیرا پیش از آن كه حرفش به گوش مخاطب برسد به دست جلادان یا نابود شده بود یا سخنش در میان سلول های زندان گم می شد. اجازه می خواهم بیش از این در این باره چیزی نگویم و ادامه آن را به بعد موكول كنم، زیرا تجزیه و تحلیل همه این عوامل و سخن از شخصیت و تأثیر شما فرصتی دیگر و بیشتر می خواهد. وانگهی آنچه نوشتن این نامه را موجب شد، اینها نیست، نكته هائی است كه تا آنجا كه من می دانم تاكنون كسی از داخل كشور آشكارا به شما ننوشته است. مشكل هنگامی آغاز شد كه برخی از طرفداران مسئله جمهوری اسلامی را به عنوان خواست كلیه مردم این مملكت مطرح كردند. من به عنوان نویسنده و حقوقدان (هر دو را با فروتنی عنوان می كنم) با جمهوری اسلامی مخالفم و دلائل مخالفت خود را صمیمانه با شخص شما در میان می گذارم زیرا در مورد كم و بیش مشابه چنین می پندارم كه گفتگو با شخص ماركس آسانتر از گفتگو با ماركسیستهاست. علاوه بر این به علل زیر مخاطب این نامه فقط شما می توانید باشید: الف- سالهاست به این نتیجه رسیده ام كه راه رهائی بشر تلفیق دو اندیشه است: دموكراسی و سوسیالیسم ، كه هر دو ظاهرا از غرب آمده اند. اما معناً همه ملتها و همه فرهنگ ها در تكوین آن هر دو سهم داشته اند. امروز آنچه دموكراسی را از رمق انداخته سرمایه داری است و آنچه سوسیالیسم را به فساد كشانده قدرت عجین شده با كمونیسم است. پس تلفیق سوسیالیسم و دموكراسی كار آسانی نیست و رسالت آن به عهده همه اندیشمندان و همه ملتهاست. باید اضافه كنم كه تاكنون در همه نهضت ها، افراد مردم به طور دردناكی از تحقق بخشیدن به اندیشه ها معاف شده اند و ریشه بسیاری از مصائب در همین است: از دموكراسی بسیار سخن گفته اند، اما عده ای محدود، همیشه مردم خرده پا كنار بوده اند. البته به میدان كشیده شده اند. اما هیچگاه طرف گفتگو نبوده اند. یعنی كسی نظرشان را نپرسیده یا اگر پرسیده در پرورش آن اقدامی نكرده است. باز اندیشیده ام كه اگر دموكراسی و سوسیالیسم در فضائی از اخلاق و معنویت به هم نپیوندند، تركیبشان پیوندی انسانی نخواهد بود. خوب می دانید كه در محیط مختنق ایران بیان كامل و رسای این مطالب محال بود. ناچارآنها را دست و پا شكسته در كتابهایم نوشته ام. امروز می خواهم از روحانیت و معنویت شما كمك بگیرم. ب- اختناق دهشتناك ٢٥ ساله اخیر همه اجتماعات سیاسی مفید را از هم پاشید و همه قلم های حقگوی را شكست ستم های بیكران رژیم در حق ملت از حد هر مهاجم اشغال گری گذشته است. افشای دلیرانه این ستمها از جانب شما و مبارزه شما با آن امروز همه نظرها را متوجه شخص شما کرده است، بطوریکه امروز بارگران رهبری سیاسی و رهبری روحانی هر دو بر دوش شماست. این امر بهمان اندازه كه پرافتخار است مسئولیت آور نیز هست. پ - به علل بالا شما تنها كسی هستید كه اگر به جای جمهوری اسلامی. اعلام جمهوری مطلق كنید، یعنی به جای حكومت عده ای از مردم، حكومت و حاكمیت جمهور آنان را بپذیرید، نه تنها در ایران انقلاب معنوی عظیمی ایجاد كرده اید بلكه در قرن مادی گرای ما (نه به معنای فلسفی، بلكه به معنای نفی معنویت) به روحانیت و معنویت بعد عظیمی بخشیده اید. و تاریخ مقام شما را در ردیف گاندی و شاید بالاتر از او ثبت خواهد كرد. زیرا مسئله اصلی قرن ما ساقط كردن حكومتی فاسد و خادم بیگانه نیست، این كار با همه اهمیت درجه اولی كه امروز برای ما ایرانیان دارد مسئله ای جهانی نیست. مسئله درجه اول جهانی (كه بافاصله پس از سقوط رژیم برای ما نیز مسئله درجه اول خواهد شد) آن است كه قرن بیستم پس از ترور شدن گاندی معنویت مجسم خود را از دست داده است. اگر شما همچنان از شعار جمهوری اسلامی طرفداری كنید آن تز مشهور ماتریالیستی (به معنای فلسفی آن) را جان بخشیده اید كه اعلام می دارد تاریخ مدون، تاریخ جنگهای طبقاتی است و اگر گفته شود كه آیت الله خمینی می خواهد طبقه یا قشر روحانی ایران را در حكومت جانشین طبقه یا قشر دیگری كند ، چه جوابی خواهید داد؟ و در این صورت كجاست آن معنویت و اخلاقی كه قرن ما در جستجوی اوست؟ ت- اگر شما حاكمیت مطلق ملت را بپذیرید، مردم ایران كه تاكنون تقریبا در همه قیام های خود بالمآل شكست خورده اند و پس از قرنها می توانند نفسی به راحتی بكشند و در فردای پیروزی جشنی دو گانه (سقوط استبداد سیاه و استقرار حكومت مردم) برپا سازند. ث- چند قرن است كه غربیان می گویند و باز می گویند ( و طرفه آن كه كه این بحث در سخن متفكران "كمونیسم اروپائی" صیغه تازه ای یافته است) كه ملت های مشرق زمین لیاقت آزادی و دموكراسی بی قید و شرط را ندارند و همیشه باید در پای عَلَم خودکامهای سینه بزنند. باید به این یاوهها در میدان عمل پاسخ داد. هندیان بطلان این ادعا را ثابت كردند، آیا نوبت ایران نرسیده است؟ ج- سه هزار سال حكومت استبدادی و بیست و پنج سال اختناق مطلق، در وجود همه ما (جز نوابغ) دیو مستبدی پروارنده است كه خواه ناخواه بر قسمتی از اعمال و اندیشه های ما سایه میاندازد. چنین است كه نه تنها توده مردمان نیازمند تربیت و آموزشی تازهاند بلكه هر یك از ما نیز نیازمند چنین پرورشی هستیم. اگر این كار صورت نگیرد چیزی در عمل تغییر نمی یابد. تعصب جای تفكر را می گیرد، مردم به جای تقویت استعداد های نهفته خود متوجه تقویت رهبران خواهند شد. چیزی كه بالمال آنان را زبون و خطرپذیر می سازد. بنابراین ما به تربیتی همه جانبه در سطح سیاسی و فرهنگی نیازمندیم كه همه دستاوردهای قدیم و جدید جهان فرهنگ را برایمان مطرح كند و بیالاید. این همه جز در پرتو دموكراسی مطلق و كامل، محقق نخواهد شد. و اگر روحانی بزرگی رهبر چنین جهادی نشود از چه كسی باید انتظار داشت؟ به همه این دلائل اكنون سفره دل را به پیروی از سنتهای گرانبهای اسلام در حضرت شما می گسترم و می گویم كه به چه دلائلی با جمهوری اسلامی مخالفم. ١- انقلابی كه ایجاد شده و در عظمت آن دوست و دشمن موافقند، مربوط به همه مردم ایران است ( به سهولت میتوان به این توافق رسید كه عده ای دزد خادم بیگانه مدتهاست هویت ملی خود را از دست داده اند) هر انقلابی دو ركن دارد كه هیچیك بی دیگری منشاء اثر نمی تواند بود. اول مردمی كه باید انقلاب كنند، دوم، رهبر یا رهبرانی كه باید لحظه مناسب را تشخیص دهند و با اعلام شعارها و رهنمودهای مناسب انقلاب را هدایت كنند. ركن دوم، در قسمت اعظم متعلق به شماست، ولی درباره ركن اول چه باید گفت؟ و چرا باید در ساختن ایران آینده، رای آزادانه ملت را نپرسید؟ آیا میتوان ادعا كرد كه همه شهیدانی كه در سال های سیاه با خون خود نهال انقلاب را آبیاری كردند طرفدار جمهوری اسلامی بوده اند؟ آیا می توان ادعا كرد كه همه زندانیان سیاسی كه با زندگی و شرف خود مقدمات آزادی ایران را فراهم آوردند دارای ایدئولوژی مذهبی بودند و هستند؟ آیا میتوان ادعا كرد كه همه كسانی كه هر روز به بهای جان یا شرف یا آزادی با زندگی خود مبارزه را ادامه می دهند، یك پارچه طرفدار چنین نظری هستند؟ سخن كوتاه : حماسه ای كه ایجاد شده مربوط به همه ملت ایران است، پس كار منطقی و درست و عادلانه آن است كه فقط مهر ملت برآن باشد و بس. و هر كار دیگری امری عمومی را اختصاصی خواهد كرد. ٢- آن چنان كه من می فهمم جمهوری اسلامی یعنی آنكه حاكمیت متعلق به روحانیون باشد. و این برخلاف حقوق مكتسبه ملت ایران است كه به بهای فداكاری ها و جان بازی های بسیار این امتیاز بزرگ را در انقلاب مشروطیت به دست آورد كه " قوای مملكت ناشی از ملت است". این راه از نظر سیاسی و اجتماعی و حقوقی راهی است برگشت ناپذیر. البته ملت حق دارد همیشه برای تدوین قانون اساسی بهتر و مترقی تری قیام و اقدام كند، اما معقول نیست كه حق حاكمیت خود را به هیچ شخص یا اشخاصی واگذارد. دلیل این امر را باید در نوشته های دو قرن پیش روسو جست. بدین گونه قانون اساسی ما با قبول اصل مترقی حاكمیت ملی به بحث "ولایت شاه" و "ولایت فقیه" پایان داده است(١). ٣- به دلایل بالا جمهوری اسلامی با موازین دموكراسی منافات دارد . دموكراسی به معنای حكومت همه مردم، مطلق است و هرچه این اطلاق را مقید كند به اساس دموكراسی(جمهوری) گزند رسانده است. بدین گونه مفهوم جمهوری اسلامی (مانند مفاهیم دیكتاتوری صالح - دموکراسی بورژوائی - آزادی در كادر حزب...) مفهومی است متناقض. اگر كشوری جمهوری باشد، برحسب تعریف، حاكمیت باید در دست جمهور مردم باشد. هرقیدی این خصوصیت را مخدوش می كند. و اگر كشور اسلامی باشد، دیگر جمهوری نیست، زیرا مقررات حكومت از پیش تعیین شده است و كسی را در آن قواعد و ضوابط حق چون و چرا نیست. این امر چنان بدیهی است كه وقتی كمونیستها خواستند فقط اصطلاح دموكراسی را از تابوتی كه خود برایش ساخته بودند بیرون آورند، بخود اجازه ندادند كه عبارت "دموكراسی كمونیستی" را بكار برند، بلكه عبارت دموكراسی توده ای را عام كردند كه بازهم همان عیب را دارد (٢). ٤- مرا می بخشید كه به لقمان حكمت می آموزم. اما در طول تاریخ موارد بسیار پیش آمده است كه بزرگان از ایراد خٌردان نكته ها فرا گرفته اند. پس اجازه می خواهم بگویم كه عنوان كردن جمهوری اسلامی در زمان ما با روح دموكراسی گونه ای كه در زمان حضرت محمد(ص) و خلفای راشدین برقرار بود منافات دارد. زیرا مسائل معیشتی، در نتیجه سیاسی جهان در تحول مدام است. می پرسم كه یك حكومت اسلامی مسائل پیچیده اقتصادی و حقوقی و آزادیهای سیاسی را با كدام قواعد و ضوابط حل خواهد كرد؟ مسلما جواب شخص شما این است كه براساس تحول زمان، اما همه سخن در این است كه اگر پس از صدو بیست سال عمر شما، جانشین شما گفت كه می خواهد این مسائل را صرفا با قواعد و ضوابط قرنها پیش حل كند( چنان كه هم اكنون بیشتر افراد ساده دل و عده ای از طرفداران صاحبنام طرفدار جمهوری اسلامی چنین می گویند) تكلیف چیست و با استناد به كدام اصلی می توان بدیشان پاسخ گفت! ٥- اگربرای حكومت مردم از پیش قواعد وضوابطی تعیین كنیم درآنچه مربوط به مردم است خواه ناخواه خود مردم را كنار گذاشته ایم. درمسائل دینی تعیین روابط انسان با خدا كارآیات عظام است ودیگران را درآن حقی نیست. رفع ظلم وعدوان نیز وظیفه شرعی آنان است. اماتعیین قواعد وضوابط معیشتی مردم باخود مردم است وتكراركنم،كدام مسئله معیشتی است كه ازجنبه سیاسی عاری باشد؟ وبرای حل این امور چه كسی ازمردم شایسته تر؟ مردمی كه با خون خود بزرگترین حماسه تاریخ ایران را آفریدند چرا به هنگام تعیین سرنوشت خود كنارگذاشته شوند؟ خواهم گفت كه چرا رای گیری همراه با پیشنهاد قواعد وضوابط قبلی آزادی رای دهندگان را محدود خواهد كرد. ٦- شایسته مقام روحانیت آن است كه خود را به مقام سیاسی نپالاید. از شیر حمله خوش بود و از غزال رم. مقام سیاسی یعنی قدرت سیاسی ، و قدرت فی نفسه و بالضروره فسادآور است مگر آن كه در جنبه اعتراض باشد. این نكته را ماركس و لنین و مائو به غفلت سپردند. امید كه شما از این بحث آسان نگذرید. مسیحیت تا هنگامی كه در جبهه اعتراض بود افشاگر ستم بود اما همین كه بر سریر قدرت تكیه كرد زاینده پاپها شد. روحانیت، جهان پاكی و صفا و رفع ستم است، و قدرت سیاسی، جهان آلودگی و ستم. پس می توان گفت كه روحانیت با آلوده شدن به قدرت سیاسی خود را از روحانیت خلع می كند و این دریغی مضاعف است: یكی این كه حق حاكمیت را كه متعلق به همه خلایق است از آن خود كرده و دیگر آن كه مقام روحانی و معنوی را كه هر جامعه ای بدان نیازمند است نابود میکند(٣). این كه گفته اند قدرت فساد می آورد و قدرت مطلق فساد مطلق، حقیقتی است ماسوای سوءنیت یا گمراهی زمامداران. در واقع در این بحث زمامداران دزد و خادم بیگانه اصولا مورد نظر نیستند. همچنین گمراهانی چون هیتلر و موسولینی كه دزد نبودند اما جهان بینی خطائی داشتند نیز از دایره این بحث بیرون اند. سخن بر سر سیاستمداران با حسن نیت و دلسوز مردمی است مانند روبسپیر – لنین – مائو و دیگران) كه با حسن نیت تمام و مردم دوستی تمام قدرت سیاسی را در دست خود یا طرفداران خود می گیرند و صرف وجود همین قدرت – نبودن مخالف – لزوم به كرسی نشاندن ضوابط و قواعد معین و تعیین شده از پیش – كارشان را به تباهی می كشاند. در این فرض مهم نیست كه قدرت به طور مستقیم و یا غیر مستقیم اعمال شود. اگر مخالف در این قدرت حق چون و چرا نداشته باشد، كار تمام است. راز این تباهی آن است كه چون مخالف خاموش است و چون قواعد معین است و چون هر فرد و گروهی جایزالخطاست. فرد یا گروه حاكم از خطائی به خطای دیگر می لغزد. اگر امروز احزاب دموكرات مسیحی در همه جا با ستمگران همكاری می كنند علت آن نیست كه مسیح یا قدیسین عیسوی طرفدار ستم بوده اند. علت آن است كه این احزاب دچار قواعد و ضوابط دگم شده خویشاند. افلاطون چنین می پنداشت كه با حكومت فیلسوفان كلید جادوئی سعادت اجتماعی به دست می آید. اما بیش از یك قرن است كه گروهی از متفكران بر شرق و غرب فرمان می رانند. اما چون پاس جمهور مردم را نمیدارند حكومتشان هیچ یك از آرزوهای افلاطون را برنیاورده است. وانگهی هر جامعه به اخلاق و معنویتی نیازمند است كه بی وجود آن زندگی آدمی با زندگی بهائم تفاوت چندانی ندارد. غربی ها كوشیده اند با ایجاد مقامی غیر مسئول در راس قوای سه گانه حكومت، مرجعی معنوی ایجاد كند كه دور از قدرت سیاسی نیاز جامعه را از نظر وجود مقامی معنوی ارضاء كند اما در تحقق این آروز شكست خورده اند، زیرا این مقام، یا مانند ملكه انگستان وجودی كاملا عاطل و باطل از آب درآمده است یا مانند روسای جماهیر امریكا و فرانسه قسمتی از قدرت سیاسی را در دست دارد و ناچار دیگر نمی تواند قدرتی معنوی باشد. و ما كه در ایران این مقام را به صورت مرجع روحانی از دیر باز داریم چرا چنین آسان و ارزان از دست بدهیم؟ اگر روحانیت كار تبرعی نكند، اینكار را از چه كسی باید انتظار داشت؟ اگر شما كار مردم را به مردم وانگذارید به سراغ كه باید رفت؟ میشل فوكو، فیلسوف معاصر فرانسوی كه انقلاب اخیر ایران او را به وطن ما كشاند، می نویسد: «ایرانی ها حتی به قیمت جان خود در جستجوی چیزی هستند كه ما، ما دیگران، پس از رنسانس و بحرانهای بزرگ مسیحیت امكانش را فراموش كرده ایم، آن چیز" روحانیت سیاسی" است. می بینیم كه فرانسویان براین گفته می خندند ولی می دانم كه بیهوده می خندند.» فرانسویان آزادند كه به گفته فیلسوف خودد بخندند یا نخندند، ولی ما ایرانیان بیاییم و گفته او را به این اعتبار كه متضمن تجلیل بزرگی از ملت ایران است، جدی بگیریم، یعنی حكومت را روحانی كنیم، نه این كه روحانیت را به حكومت برسانیم و با این كار آنان را به صورت صنفی درآوریم در شمار سایر صنفها. در این سالها درباره قدرت نفی تشیع یعنی نیروی اعتراضی و ضد دولتی آن زیاد سخن رفته است. اما این نكته كه به مسامحه گذرانیده شده است كه همین نیروی انقلابی هنگامی كه در زمان صفویان به قدرت سیاسی آلوده شد دیگر آن توان را نداشت كه صفویان را از نظر معنوی بر سایر سلسله های سلاطین امتیازی ببخشد. چنین است، تا به امروز سرنوشت تمام ایدئولوژی های انقلابی، كه تا زمانی كه در جبهه مخالف دولت، جنبه اعتراضی داشته اند. انقلابی بوده اند و همین كه به حكومت رسیده اند، دچار تباهی شده اند، اشكال كار در كجاست؟ در آنجا كه فراموش كرده اند كه قدرت سیاسی فقط در صورتی تباه كننده و فساد انگیز نیست كه واقعا در دست تمام مردم باشد. در حقیقت قدرت سیاسی توده سمی است كه اگر به شماره افراد كشور تقسیم شد و میان همه آنان تقسیم كردید خصوصیت داروئی شفابخش دارد. هر گروهی كه سهم دیگران را بخود اختصاص داد، هم دیگران را از دارو محروم كرده و خود را مسموم ساخته است. اگر روحانیت كنونی ایران این توده سم را به خود اختصاص دهد سرنوشتی بهتر از اقران خود ندارد. كار روحانیت نباید آن باشد كه مستقیم یا غیر مستقیم حكومت كند. كارش باید آن باشد كه در جوار وظیفه الهی و اختصاص خود، در این امر نظارت كند كه حق به حقدار برسد، و چه حقی مهمتر و برتر از حاكمیت ملی. در واقع اگر این حق به همه افراد كشور رسید سایر حقوق نیر رسیده است. والا جمهور مردمان در حكم بردگانی خواهند بود كه اگر حاكم (یا گروه حاكم) حسن نیت داشته باشد، از راه لطف و مرحمت نان و آبی، صدقه وار، به ایشان می رساند، والا فلا. اگر در قضیه تحریم تنباكو انقلاب مشروطیت، روحانیت خدمات ارزنده ای به ملت و پیشبرد حقیقت و معنویت كرد از آن رو بود كه بیرون از گود قدرت سیاسی بود، یعنی در جبهه اعتراض قرار داشت. در زمان نهضت ملی دكتر مصدق یك روحانی كه خواست در اعمال قدرت سیاسی سهیم باشد خدمت خود را در میان راه رها كرد. عده ای از روحانیون می گویند: ما نمی خواهیم زمامدار باشیم بلكه می خواهیم در وضع قوانین و اجرای عدالت نظارت كنیم. می پرسم این نظارتها به چه صورتی خواهد بود.اگر نظارت بیرون از داشتن حق خاص در مجلس و دادگستری باشد (مانند نظارت نویسندگان در كشورهای دمكراسی در كار دولت، البته با اعمال نظر روحانی) این كار به بهترین صورت خود در جمهوری مطلق میسر است پس چنین كسانی منطقا باید حاكمیت بی قید و شرط ملت را بپذیرند و در راه تحقق آن بكوشند و یس از ان كه حكومت ملی مستقر شد، طبیعیترین امور نظارت معنوی كسانی است كه خود در ایجاد آن بزرگترین سهم را داشته اند. باید به مردم اعتماد كرد. و اگر منظور از نظارت داشتن، حق وتو در قوهء قانون گذاری یا اعمال اختصاصی قضاوت است این امر با موازین جمهوری مغایرت آشكار دارد. بدیهی است كه در حكومت دمكراسی اولا روحانیون مانند هر گروهی دیگر از افراد ملت، به نمایندگی مجلس و قضاوت و وزارت و صدارت خواهند رسید و اگر نظر اكثریت مردم را جلب كردند اكثریت مجلس نصیب آنان خواهد شد. باید گفت كسانی در قوای مملكتی ( قانون گذاری- قضائی- اجرائی) حق شركت اختصاصی می خواهند كه مطمئن اند از راه های دموكراتیك به این قوا دسترسی نخواهند یافت. گاندی پیشوای ملی ومذهبی هند از آن رو چنین مقامی یافت كه در آزاد كردن هند فعالانه شركت كرد اما طالب شركت در قدرت سیاسی به طور مستقیم یا غیر مستقیم نبود. بدین گونه بود كه صاحب بزرگترین نیروی معنوی قرن بیستم تا به امروز شد. و نیز در سایه دموكراسی مطلق بود كه هند در جهان كنونی بدین مقام معنوی و فرهنگی رسید(٤). شما چون گاندی در آزادی ایران سهم بزرگی دارید. دنباله منطقی این خدمت آن است كه خانه از دزد نجات داده را به صاحبان اصلیش بسپارید و بازهم نظارت فرمائید كه اگر كسی از جاده صواب خارج شده به افشاگری بپردازید. بی آنكه قصد مقایسه در میان باشد لازم به یادآوری است كه سالها پیش، ارتش تركیه حكومت را از دست متجاوزان بیرون آورد ولی پس از پیروزی، حكومت را به غیر نظامیان سپرد و خود به سربازخانه بازگشت. آیا هوای پاك روحانیت فاقد چنین كششی است؟ و باز، در زمینه ای دیگر لازم به یادآوری است كه لنین نیز روسیه را از ستم تزارها نجات داد اما به جای آن كه حكومت را به مردم روسیه بسپارد، به گروه خویش، حزب بلشویك سپرد.دنباله منطقی این غصب حاكمیت ظهور استالین بود و قتل عام همه افراد با حسن نیت حزبی و سپس انبوه جنایت ها و فرهنگ كشی ها و خودسریها. فراموش نكنیم كه اتحاد جماهیر شوروی نیز از آغاز (چنان كه از نامش پیداست) جمهوری بود. اما چون این جمهوری براساس ضوابط و قواعد قبلی بنا شده بود. كلمه جمهوری در نجات ماهیت جمهوری معجزی نكرد. فراموش نكنیم كه استالین نیز نه دزد بود و نه بیگانه پرست نه قمار خانه دار و نه وطن فروش. سخن در نهاد و تشكیلات است كه بتواند كشوری را نجات دهد. در این مورد نه فرد، هر قدر مهم باشد- می تواند معجزی بكند، نه گفته ها و شعارهای دلنشین و نه احساسات برانگیخته شده، این ها تا هنگامی كه جنبه تخریبی داشته باشد بسیار مفید است و هنگامی كه سازندگی آغاز شد بسیار مضر. صمیمانه امیدوارم كه دستگاه روحانیت همیشه مانند این اواخر بیدار و هشیار باشد. بخصوص كه از هم اكنون فرصت طلبان غیر روحانی ( كه در همه جا هستند) بیش از آیات عظام سنگ جمهوری اسلامی را به سینه می زنند و طرفه آن كه ایشان مخالفت شما را با امپریالیسم آمریكا و انگلستان، هریك علی قدر مراتبهم تندروی، می دانند. تو خود حدیت مفصل بخوان از این مجمل. اینان در همه نهضت ها و حزبها و جمعیت ها حضور بالفعل داشته اند و دارند. و چون حراف و مغلطه گر و آب زیركاه و مزور و دروغزن و دغلند، شناختن و راندنشان محال است. چنان كه از دیرباز حكومت های اسلامی را نیز آلودند. اكنون می پرسم در محدوده ضوابط و قواعد اسلامی چه تضمینی است كه بار دیگر معاویهها برعلیها، یزیدها بر حسینها و عباسیان بر مسلم ها چیره نگردند؟ خود شما پذیرفته اید كه هیچیك از جمهوری های اسلامی امروز الگوی حكومت آرمانی نمی تواند بود. شما خود هیچیك از آنها را برای اقامت موقت (حتی موقت) انتخاب نكردید. از نظر اقتصادی و اجتماعی نیزبازگشت به گذشته ممكن نیست. گویا قصد دارید با توجه به شخصیت بارز خود به این كالبد كهن حیات نوی بدهید. اما باید عرض كنم كه حسن نیت و شخصیت شما نمی تواند در اصلاح نهادهای غیردموكراتیك معجزی بكند. بازهم قصد مقایسه در میان نیست، اما از نظر ذكر شواهد تاریخی می گویم كه شخصیت حماسی و روحانی حسین (ع) در اصلاح نهادهای یزیدی تاثیری نكرد. در مقیاسی دیگر شخصیت ابومسلم در تشكیلات فرعونی بنیعباس خللی ایجاد نكرد و شخصیت لنین مانع از دیكتاتوری كمونیسم نشد. در اهمیت نهادهای دموكراسی همین بس كه سالها و سالها تا هنگامی كه مردم جهان می پنداشتند كه دموكراسی از سوسیالیسم جدا نخواهد شد جاذبه، ماركسیسم جهان را زیر نفوذ داشت، اما همین كه با محاكمات مسكو این جدائی بر همگان آشكار شد و با احراز سلطه جوئی بزرگ كمونیستی، ماركسیسم روز به روز جاذبه خود را برای روشن بینان از دست داد. از خدمت شما به كشور وخدمات روحانیون به نهضت مشروطه و خدمت آیت الله شیرازی در قضیه تحریم تنباكو هرچه بگوئیم كم گفته ایم اما این را نیز فراموش نكنیم كه در طی قرون متمادی در ایران و سایر كشور های اسلامی با وجود حضور و نفوذ صاحبان فتاوی، ستمهای بیشمار، گاه با سكوت، گاه با تائید این صاحبان فتاوی صورت گرفته است. پس باید به دنبال نهادها و تشكیلاتی بود كه ضمن پاسخگوئی به نیازهای اقتصادی و اجتماعی این قرن راه را برتباهی ببندد. و آن هیچ نیست جز جمهوری مطلق. و بی هیچ قید وشرطی. در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی كن و سرحلقه رندان جهان باش تكرار كنم كه قواعد معیشتی اسلامی(سیاسی-اقتصادی-اجتماعی) برای حل بحران های امروزی كافی نیست و باز تكرار كنم كه این نظر موجب نمی شود كه من رسالتی را كه روحانیون از نظر تبلیغ مسائل الهی و دینی و نیز رسالت رفع ستم و افشاگریهای اجتماعی و نیز تبلیغ اخلاق و معنویت به عهده دارند انكار كنم. نویسنده این نامه نه تنها منكر این همه نیست، بلكه آنها را ارج بسیار می نهد. و تردید نیست كه در دموكراسی فردای ایران، ملت همه این مواهب را قدر خواهد شناخت و در پیشبردش خواهد كوشید. اما با بنیادهای انسانی و جهان شمول دموكراسی و سوسیالیسم چه باید كرد؟ مثلا در این كه در یك كشور آزاد و خودمختار كه عقل سلیم برآن حكمفرماست نباید قمارخانه وجود داشته باشد تردیدی نیست، ولی حكیمی مانند شما خوب می داند كه قمار واقعی در بانكها و مؤسسات اقتصادی و بورسها صورت می گیرد. چه تضمینی هست كه جمهوری اسلامی این قمارهای واقعی را ازمیان خواهد برد و راه را بر سوسیالیسمی انسانی خواهد گشود. از نظر حل مشكلات اقتصادی، ماركسیسم هیچ عیبی ندارد جز این كه با قواعد و ضوابط پیش ساخته به میدان می آید. هنگامی كه جمهوری اسلامی بخواهد با همین سلاح به میدان بیاید چگونه بدان پاسخ می دهد؟ خواهید فرمود ماركسیسم با زور به میان اجتماع می آید و ما با اقناع. من تردیدی ندارم كه شخص شما راست می گوئید اما باز به این مسئله برمی گردیم كه در صحنه اجتماع تضمین های نهادی لازم است نه شخصی. همچنین است مسائل مربوط به مبانی دموكراسی. بازهم برحكیمی مانند شما پوشیده نیست كه نهاد دموكراسی، نهادی است بیرون از قواعد اخیر و پرورده شده است، چرا خود را از این دستآوردها محروم کنیم. تردید ندارم كه شما همه این ها و بسیارچیزهای دیگری را بسی بهتر از من میدانید ولی نگفتن آن را گوئیا مصلحت وقت می بینید. می خواهم عرض كنم كه هیچ مصلحتی برتر از ابراز حقیقت نیست و از آن گذشته با رشدی كه از نظر سیاسی ملت ایران در این اواخر یافته است بالاترین مصلحت باز گفتن عین حقیقت است. بار دیگر به بحث درباره آفتی به نام قدرت برگردم. این آفت چنان است كه تفاوت اسلام با مسیحیت و هر دین دیگر را آنجا كه مربوط به حكومت است، به یكباره میشوید. چون اسیدی كه چند فلز متفاوت، همه را در خود حل می كند. امپراتوری عثمانی بدان سبب كه اسلامی بود امتیازی بر سایر امپراتوریها نداشت. در تاریخ قدیمتر عباسیان بدان سبب كه اسلامی بودند معنوی تر از ساسانیان نبودند و صفویان بدان سبب كه شیعه بودند امتیازی بر هخامنشیان نداشتند. سلاطین عثمانی، بنام خلیفه حكومت می كردند . ناصرالدین شاه نیز خود را پادشاه اسلام پناه می دانست. پس چه بهتر كه یك بار برای همیشه معنویت اسلام را چون ارزشی برین از قواعد حكومتی و معشیتی جدا كنیم و با این كار با حفظ و رواج معنویت شیعی، راه را برای ورود دستاوردهای دموكراسی و سوسیالیسم و پالایش آنها و ارزش گذاری آنها (و نه قبول بی چون و چرای قاعده ای كه در جای دیگر معتبر است) باز بگذاریم. كسانی می گویند كه روحانیت می خواهد در قواعد كهنه، با توجه به پیشرفت های قرون اخیر اصلاحی بوجود آورد. اگر این اصلاحات در چارچوب ضوابط معیشتی و حكومتی اسلامی باشد، به دلائلی كه عرض شد سرنوشتی بهتر از "رفرم" مسیحیت نخواهد داشت. امروز كشیشهای پروتستان از نظر سیاسی مترقی تر از كشورهای كاتولیك به شمار نمی آیند. اضافه براین مراتب، رفراندم بلافاصله پس از سقوط رژیم استبدادی (اگر لازم باشد) مفید است. اما برای خواستن عقیده مردم درباره حكومت آینده - با تصریح صفت خاص یا با حفظ قواعد و ضوابط معین- یكسره خطاست، به دلائل زیر: اولا- این نوع رای گیری به گذرانیدن قراردادهای نفتی و كنوانسیونهای یك جانبه (مانند آلمان به كنفوانسیون وین درباره مصونیتها، كه شخص آیت آلله خمینی بر تصویب آن اعتراض كردند) از مجالس مقننه بی شباهت نیست، با یك ماده « واحد» قراردادی را كه كمتر كسی از كم و كیف آن خبر دارد از تصویب می گذاراندند. استفاده از این شیوه شایسته مقامات روحانی نیست. ثانیا- عبارت " جمهوری اسلامی" اصطلاحی است بسار مبهم كه هركس از آن برداشتی منطبق با افكار خود دارد. به طوری كه كمتر دو نفری می توان یافت كه از آن استنباط واحدی داشته باشند. ثالثا- ملت ایران كه سه هزار سال است در استبداد مدام و بیست و پنج سال است كه در مختنق ترین سكوتها به سر می برد، از نظر فكری آن آمادگی را ندارد كه بتواند در امری چنین مهم تصمیم آنی بگیرد. آینده سازی كار مشترك فرزانگان ملت و خود ملت است. در سال های سیاهی كه گذشت رابطه فرزانگان (متفكران، روشنفكران، نویسندگان، هنرمندان) با ملت كاملا قطع بود. فرزانگان را یا كشتند یا تبعید كردند یا به ترك اجباری خانمان واداشتند یا در سیاهچال محبوس كردند یا مجبور به سكوتشان كردند. سانسوری استالینی ( كه به كمك شاگردان پیشین استالین تحمیل شد) امكان هیچگونه روشنگری و افشاگری نمی داد. ملت كه باید سخن همه فرزانگان خود را بشنود تا بعداً بتواند، بانگ شوم تملق را در پست ترین صور خود می شنید [؟]. تنها گروهی كه حق سخن تمام داشت مشتی خائن و متملق و بیمار روانی و بیگانه پرست بودند. سخن حق یا كم بود یا گم. تنها در این اواخر یكی دو تن متفكرانی كه ایدئولوژی مذهبی داشتند امكان یافتند كه سكوت دهشتناك ایران را از زاویه سیاسی بشكنند(٥). برای فرهنگ، جزاین، مطلقاً سخنگوئی نبود. اكنون من می پرسم: آیا این سخن كم در جوار آن همه یاوه بافیهای دستگاه و در زمینه آن سكوت مرگبار، برای آمادگی سیاسی و اجتماعی ملت كافی است؟ چاره آن است كه بلافاصله پس از سرنگونی رژیم، حكومتی با شركت همه احزاب و جمعیت ها و گروه های ملی تشكیل شود ( تعریف ملی بودن را ممكن است كنگره ای متشكل از قضات سراسر كشور به دست دهد) آزادی بلاشرط بیان و آزادی اجتماعات را ترویج كند و در مدتی كه از حدود یك سال تجاوز نخواهد كرد راه را برای تصویب قانون اساسی جدیدـ كه همه آن جمعیت های ملی اصولش را تهیه كرده اند- باز كند. در این صورت است كه بد و نیك ایدئولوژیها و دیدگاه ها بر ملت روشن خواهد شد و مردم خواهند توانست آگاهانه و آزادانه در سرنوشت خود شركت كنند. آزادی اگر با آگاهی همراه نباشد به ضد خود تبدیل می گردد. در زمینه آگاهی باید به مردم چیزی داد و چیزی گرفت. و چیزی كه می گیریم متناسب است با چیزی كه به آنان دادهایم (٦). رابعا- امروز از روزهای اوج نهضت انقلابی همه گروه هاست و در نتیجه روز اوج احساسات. احساسات برای جنگ با دشمن مشترك صددرصد مفید است و برای ساختن جامعه آینده صددرصد مضر. چه بسا مردم ساده دل متوجه نبشاند، اما اگر فرزانگان ملت بدین نكته توجه نكنند وظیفه ملی خود را به تمام انجام نداده اند. در كنار این احساسات تعصب هم هست. تكرار كنم كه از هم اكنون فكلی ها و غیرفكلی های از همه جا رانده كه یا می خواهند از پرتو نام شما استفاده كنند و به نوائی برسند (اینان در احزاب و دسته های دیگر نیز بخت خود را آزموده اند) یا می خواهند كهنه ترین افكار را به نام مذهب رواج دهند . سنگ مریدی شما را به سینه می زنند . اینان بی تردید مورد تائید آن جناب نیستند . اما برای شناسائی آنها- وهمه آنها- ازادی بیان لازم است. خامسا- اجازه فرمائید لحظه ای نیز به وكالت از طرف اقلیت های زردشتی و كلیمی و عیسوی عرض كنم كه مذهب تشیع بیش از هزار سال است كه در ایران، از زوایای گوناگون تبلیغ شده است. شرط انصاف نیست كه فرزندان یپرم مشروطه پرست و امثال آنان از تبلیغ عقاید سیاسی و اجتماعی خود، در زمانی مناسب قبل از رفراندم، محروم گردند. سادسا- توده های مردم كه در جریان انقلاب لزوما همه قوای خود را به كار می برند پس از به ثمر رساندن انقلاب، چون پهلوان از میدان برون آمده، سخت نیازمند آرمیدان اند. این استراحت آنان را تلقین پذیر می سازد.چنین است كه پس از هر مدی با جذر جریانی انقلابی روبروئیم. معمولا كسی كه از این وضع استفاده می كند آیت الله خمینی نیست: كسانی از این خلاء و آرمیدگی استفاده می كنند كه فقط تشنه قدرت اند و بس. چنین است كه پس از آن همه جوش و خروش انقلاب فرانسه ژنرال ناپلئون به میدان می آید. خروش انقلاب اكتبر دیكتاتوری سیاه استالین را به دنبال دارد. انقلابیون حماسه آفرین الجزایر خود را تسلیم بومدین می كنند. و مردم ویتنام و كامبوج پس از آن قهرمانیها اكنون با دهانهای باز ناظر قدرت نمائی و بلاهتهای گروههای حاكم خویشاند. و چنین است كه فرزانگان و مخصوصا رهبران سیاسی، برای ایجاد پادزهر این جریان مسئولیتی خطیر دارند. اینجاست كه مخصوصا تخریب بنای كهنه دیروز و ساختن بنای فردا باهم یكی می شود و این دو اندیشه با هم جوش می خورد. آنچه می تواند عذرخواه كشته نشدن فرزانگان در این پیكار گرم و خونین باشد آن است كه ضمن كمك به فروریختن بنای كهنه، عقاید خود را درباره برپائی بنای آینده، شرافتمندانه و بدون بیم و هراس با ملت در میان گذارند و اگر این فرصت فراهم نباشد عدالت مخدوش خواهد شد و بنای فردا فاقد همه اركان خود خواهد بود. ویران كردن بنای كهنه و برپا سختن بنای فردا در واقع طرحی است واحد و جدائی ناپذیر. به عبارت بهتر انقلاب واقعی آن است كه خراب كنندگان بنای ستم طرح روشنی از جامعه آزاد و عادلانه فردا در پیش چشم داشته باشند. هرچه این طرح، آرمانیتر باشد وبه نسبتی كه همه گروه های حق طلب آرمان خود- و شركت واقعی خود را در ساختن این آرمان- در آئینه انقلاب ببینند. انقلاب كامل تر، موفق تر و آینده سازتر خواهد بود. والا با جانشینی طبقه ای به جای طبقه دیگر سروكار خواهیم داشت و حكایت همچنان باقی ... و همچنان كه گفتم حسن نیت و پاكدامنی رهبران طبقه جدید، در چنبر پیچ واپیچ روابط اجتماعی، معجز زیادی نخواهد كرد. قلمرو تاثیر رهبران اندك نیست. اما تاریخ نیز قوانین خاص خود را دارد. اگر راست است كه تاریخ ساخت افراد بشراست. این نیز راست است كه همه افراد بشر در وجود رهبران خلاصه نمیشوند. البته بسیار پیش آمده است كه ملتی تجسم آرزوها و آرمان خود را در وجود یك شخص دیده است. در این حال مسئولیتی بسیار سنگین بر دوش چنین كسی نهاده می شود. تاكنون كمتر كسی از این قهرمانان آن انصاف را داشته است كه پس از تحمیل قدرت آنچه را مربوط به مردم است به مردم بازگرداند. چنین است كه تابه امروز قهرمانان تنها خود را قوی خواستهاند و از این نكته غافل بوده اند كه هرچه قهرمانان قوی تر، ملت ضعیفتر- و برعكس. تنها یكی از قهرمانان قرن بیستم از بیان این حقیقت خودداری نكرد كه جمع مردمان چیزی بیشتر از نبوغ قهرمانان دارند. اما افسوس كه پس از رسیدن به قدرت، گفته خود را از یاد برد. و شما، از نظر داشتن سمت روحانی می توانید به این حقیقت جامه عمل بپوشانید و تضاد رابطه ملت و دولت را به سود ملت. ازمیان بردارید. باشد كه این بار گروهها و تودههای مردم از شركت در تعیین سرنوشت خویش معاف نشوند. باتوجه به آنچه گذشت، استدعای دیگر من آن است كه شما در افتتاح جلسه های دیگر گفتگو در كلیه مواردی كه مربوط به سرنوشت كشور باشد، پیشقدم باشید. در اینجا باید به یك پرسش مقدر جواب بگویم: آیا گفتگو درباره این گونه مسائل در صف مبارزان جدائی نخواهد انداخت؟ پاسخ بی تردید منفی است، زیرا: ١ - كلیه حق طلبان و دشمنان استبداد، از هر دسته و هر گروه، بی آن كه گفتگوئی صورت گرفته باشد. رهبری سیاسی آن جناب را بی هیچگونه قید و شرطی تا حصول پیروزی پذیرفته اند (یكی از این افراد نویسنده این سطور). هركدام به سهم خود در اجرای این پیمان نانوشته پای می فشاریم. گفتگوی دوستانه اولا این پیمان را استوارتر خواهد كرد. ثانیا مقدمه ای خواهد بود برای توافقهای بعدی گروهها و جمعیتها. ٢- تمام نهضت هائی كه در قرن بیستم به پیروزی رسیده اند بر مبنای تشكل جمعیتها و گروه های گوناگون حق طلب در یك جبهه مشترك تكوین یافته اند. لازمه وجود جبهه آن است كه هریك از اعضای جبهه، ضمن اجرای شعارهای مشترك و تعقیب هدف مشترك سیاسی، موجودیت فكری و فرهنگی خود را حفظ كند. نه این كه همه اعضاء دریك ایدئولوژی حل شوند. ٣- بحث و گفتگو كه لازمه اش گرد هم آمدن است دلها را به هم نزدیكتر خواهد كرد. تردید ها را مبدل به یقین خواهد كرد، سوءتفاهم ها را خواهد زدود. سهوها، و اشتباهاتی را كه چون موریانه بنای فردا را سست می كند از میان خواهد برد، مردمان آگاهی بیشتری خواهند یافت و شكاكان، تجدید ایمان خواهند كرد. تكروان خود را تنها نخواهند یافت و نیرو های خود را در خدمت جمع خواهند نهاد، بی پناهان پناهی خواهند یافت و همه و همه نیرومندتر خواهند شد. تشكیل جبهه مشترك یعنی ساختن بنائی با چند ستون و هرچه ستونها پابرجاتر، بنای اصلی استوارتر. ٤- خوب یا بد هیچ ملتی یكپارچه نیست و در ایران نیز هم اكنون اختلاف اندیشه میان گروه ها و جمعیت های مبارز و حق جوی وجود دارد. اگر هر جمعیت در پیله افكار خود بماند جدائی عمیق تر خواهد شد و كار ساختن فردا دشوارتر. اما اگر گفتگو در میان باشد بسیاری از جدائی ها زدوده خواهد.« انقلاب بدون جدل و گفتگو ممكن است پیروز شود. اما محال است كه بدون آن قوام و ادامه یابد» (٧). بر نقطهء زخمپذیر یك نهضت اگر دوستان انگشت نگذارند دشمنان خنجر خواهند گذاشت. دوستان عیب كار را می گویند تا آنچه اصلی و اساسی است نجات یابد و دشمنان از كاه كوه خواهند ساخت تا آنچه اصلی و اساسی است نابود گردد. شك نیست كه دشمنان داخلی ملت یا این كه زخم های مهلكی خورده اند. چون گرگ زخم خورده در كمین فرصت اند. وانگهی ایران به سبب موقعیت خاص خود همیشه در معرض دسیسهكاری دولت های قوی بوده و هست . این امر كه همه دولتها اعم از كاپیتالیستی یا كمونیستی در اختناق ایران بر یكدیگر سبقت گرفته اند بسیار پر معنی است. در آینده نیز اینان خواهند كوشید تا آنچه را موجب اختناق مردم ایران است تقویت كنند و آنچه را مایه آزادی و آگاهی اوست بكوبند. پس مردم این دیار اگر كاملا هوشیار نباشند نابود شده اند. تجربه های مكرر تاریخی نشان داده است كه اگر ملتی در كل وجود خودآگاه و بیدار باشد با هر خطر نظامی و ضد فرهنگی مقابله خواهد كرد و این همه تنها در یك دموكراسی بی قید و شرط بدست می آید و بس. لازمه آگاهی و بیداری دست یافتن به فرهنگی وسیع است و فرهنگ واقعی تنها در محیطی كاملا آزاد می شكند و با هر قیدی می پژمرد. اگر هسته های امید بخش آزادگی و آزاد فكری در گفته های شما نمی بود. هرگز این نامه را به عنوان آن جناب نمی نوشتم. هراس من از كسانی است كه تا دیروز می گفتند بیائید با كمك مذهب، ملت را بر ضد دشمن مشترك به حركت درآوریم فردا هر گروهی در بیان عقاید خود آزاد خواهد بود و امروز، به جای این كه به حرف من و امثال من گوش كنند در فكر دوخت لباس وكالت و وزارت اند. تردیدی نیست كه روزی، مردم ستم كشیده و اهانت دیده ایران پیوند مبارك سوسیالیسم و دموكراسی را در پرتو اخلاق و معنویت جشن خواهند گرفت زیرا بودنی خواهد بود و شدنی خواهد شد. منتها اشاره شما، به سبب شخصیت بارز استثنائیتان ، برگزاری این جشن را بسیار به جلو خواهد آورد و ریختن بسیاری اشكها و تلف شدن بسیاری نیروها را مانع خواهد شد. مصطفی رحیمی دهم دیماه ١٣٥٧ توضیحات (١) - به عبارت دگر این مبحث با دعوای "حکومت مشروطه" و "حکومت مشروعه" در صدر مشروطیت آعاز شد و همان وقت نیز پایان یافت، یعنی افکار عمومی و مجلس وقت " حکومت مشروعه" را نپذیرفت. (٢) - در بحثی دقیقتر باید گفت: اگر کلمهء «توده» به معنای همهء مردم است، در اینجا کلمهای است زائد. زیرا دموکراسی یعنی حکومت همهء مردم، و اگر به معنی قسمتی از مردم است همان عیبی را دارد که گفته شد. (٣) - در فرض مهم نیست که جامعهء روحانی قدرت را بطور مستقیم اعمال کند یا بطور غیر مستقیم. مهم دردست داشتن قدرت است. گرچه تیراز کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد (٤) - پرواضح است که هند ( و هیچ کشور دیگری) به عنوان الگوئی آرمانی پیشنهاد نمیشود. زیرا که اگر هند در زمینهء دموکراسی پیشرفتی چشمگیر داشته است، بر عکس در زمینهء اقتصاد، از اصول سوسیالیسم پیروی نکرده است. (٥) - نکته آن که عقاید این متفکران بدون برخورد با انتقاد و بطور یک جانبه انتشار یافت. کسی از آنان انتقادی نکرد، زیرا اولاً آزادی مباحثه نبود و ثانیا کسانی چون من میگفتیم که اگر از اینان انتقاد کنیم، آنان را در برابر حکومت ستم ( که اینان به مبارزه با آن برخاسته بودند) تضعیف کردهایم. چنین شد که مثلا مسئله غربزدگی با مغلطهها و سوء تعبیرهای فراوان اشاعه یافت. (٦) - در این زمینه خوانندگان را رجوع میدهم به مسئله مهم رابطهء ملت و روشنفکران، رابطهء فرهنگ و مردم. مسئلهء تأثیر فرزانگان در جامعه، رابطه توده و پیشتاز و مانند آنها. (٧) - مضمون این گفته از آلبر کامو است. ------------------------------------------- ادامه دارد |
|