<$BlogRSDUrl$> Javaanehaa "جوانه ها"

Sunday, April 27, 2008


سفرنامه مصر (٤) 



روز بعد را در هتل گذراندم و به کارهای عقب مانده ام پرداختم. (یک عالمه کاغذ با خودم برده بودم که باید به آنها رسیدگی میکردم). شب هم بعد از شام به این جا و آنجا سر زدم، کمی رقص عربی تماشا کردم کمی به ترانه های آشنای ایام گذشته که خواننده هایی به شکل کارااُکه ولی از حفظ تحویل میهمانان هتل میدادند گوش دادم، دقایقی را در دیسکو سپری کردم و در آخر دوباره بر روی بالکن اطاقم برگشتم.
روز سوم را از قبل برای بازدید از لوکسور برنامه ریزی کرده بودم. باید ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه صبح در جلوی در ورودی هتل حاضر میبودم تا اتوبوس تور لکسور را بگیرم. با اینکه هم زنگ مبایل را تنظیم کرده بودم و هم هتل سرویس بیدارکنی داشت، از ترس اینکه جا بمانم اصلاً خوب نخوابیدم و تقریبا هر بیست دقیقه بیدار میشدم و ساعت را نگاه میکردم. به یکباره و همزمان هم موبایل به صدا درآمد و هم زنگ تلفن سرویس هتل، زمانی که من دیگر کاملاً بیدار بودم.

اتوبوس با تاخیر ده دقیقه ای آمد و سوار شدم. کنار پنجره نشستم و کتاب " بنیادگرایی علیه زنان" نوشته نوال السعدادی را که در روزهای قبل از سفرم تهیه کرده بودم از کوله پشتی ام در آوردم. با اینکه شب بد خوابیده بودم و به خاطر توضیحات راهنمای تور هم مرتب تمرکز حواسم را از دست میدادم ولی گیرایی کتاب مرا با خود به همرا می برد و زوایای فکری یک فعال جنبش زنان مصری ( ویا شاید گفت زنان عرب) را برایم روشن میساخت. با خیلی از نظرات مطرح شده در کتاب مشکل داشتم، به خصوص جاهایی که تاثیر افکار ادوارد سعید را به روشنی میدیدم ولی برای اولین بار میدیدم که کسی از کلمه بنیادگرایی برای مارکسیستها هم به کار میبرید.

نوال السعدادی مینویسد:
در میان چپ ها هم افراد و گروه های بنیادگرا یافت میشوند، آنهایی که طرفدار نظرات بنیادین مارکس هستند. اگر چه یکی از پایه ای ترین دروس فلسفه مارکسیسم تغییر و تحول همیشه گی پدیده هاست، برای آنها اما با تعابیر مشخص و ثابت، مارکسیسم یک مذهب می باشد.
طرفداران بنیادگرایی مارکسیسم چه زن و چه مرد سنتهای قدیمی در مورد زنان را نقد میکنند اما تنها آنهایی را که مانع کار و تحصیل زنان میشوند. آنها اما به طور ضمنی معتقدند که مهمترین وظیفه زنان همسر و مادر بودن است و داشتن شغل از سوی زنان تنها در حمایت اقتصادی شوهرانشان است. آنها مابین استثمار اقتصادی و سیاسی از یک سو و استثمار روحی (عاطفی)، جنسی و اجتماعی تفاوت ارزشی قائل میشوند.

بنیادگرایان مارکسیست نه توجه ای به واقعیت تحولات در حال وقوع زنان دارند و نه اطلاعی از جنبشهای زنان و نظرات فمینیستی. آنها گروه های موجود زنان که در مصر برای رهایی زنان مبارزه میکنند را گروه های تحت تاثیر غربی ها قلمداد میکنند و حتی آنان را به بودن اهرمهای قدرتهای داخلی و خارجی متهم میکنند.
آنها فعالین جنبش زنان را مسئول تقسیم جامعه به مردان و زنان میدانند که در آن مردان دشمن محسوب میشوند و یا اینکه این فعالین زن هستند که مسئول جدایی مسائل زنان از مسائل ملی میباشند.
بنیادگرایان مارکسیست به این توجه ندارند که این خود آنها هستند که مابین رهایی زنان و رهایی ملی جدایی میاندازند زیرا که آنان مطالبات نیمی از ملت، یعنی زنان را به هیچ میگیرند. آنها توجه ندارند که زنان نه تنها نمیگذارند که خواسته هایشان در قربانگاه نیروهای واپسگرا و بنیادگرا فدا شوند، بلکه در مقابل نیروهای ناسیونالیست در مورد حقوقشان مقاومت میکنند. آنها اصلا نمی خواهند ببینند که اساس سیستم طبقاتی در خانواده پایه گزاری میشود، جایی که زنان و کودکان به برده مبدل می گردند. آنها فراموش میکنند که در سیستم پدر- مرد سالار طبقاتی حاکم در دنیای ما است که سرمایه هایی از طریق کار نپرداخته زنان و کودکان انباشته میشوند.

در کشورهای عربی زنان با مقدار ١٠% در احزاب چپ اقلیت ناچیزی را شکل میدهند. و البته که درصد آنها در پستهای تصمیم گیری باز هم کمتر است. احزاب چپ سنتی درهمکاری و یا ائتلاف با گروه ها و احزاب محافظه کار به خاطر قدرت، درنگی در قربانی کردن حقوق زنان نمیکنند. برای مثال در مصر در سالهای ١٩٧٩ و ١٩٨٥ در مقابل کمپین نیروهای اسلامگرای محافظه کار علیه طرح قانون خانواده که در آن برای زنان حقوق ناچیزی در نظر گرفته شده بود، همه نیروهای سیاسی از همین قائده حرکت و پبروی کردند. چه نیروهایی در حاکمیت و چه در اپوزیسیون، چه چپ و یا چه راست.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- -
ادامه دارد

Labels:




Friday, April 25, 2008


یاد بیدار 



فریدون آدمیت
(١٣٧٨ - ١٢٩٩)

آوریل ٢٠٠٨/ فروردین ١٣٧٨

فریدون آدمیت پس از چند هفته‌ای بر بستر بیماری در یکی از بیمارستانهای تهران، در ساعات نخستین بامداد روز دهم فروردین درگذشت و با درگذشت او، فرهنگ ایران یکی از چهره‌های یکتا و درخشان خود را از دست داد.
آدمیت از جملۀ نخستین بنیانگزاران تاریخنویسی علمی در ایران بود. پژوهش تاریخی آدمیت در پیوندگاه "تاریخ سیاسی و فلسفۀ سیاسی" شکل می‌گیرد. "تفکر تاریخی عنصر اصلی تاریخنویسی جدید است... آنچه به تاریخ روح و معنا می‌دهد،... دست یافتن به گذشتۀ زنده و شناخت جریان تاریخ است". پژوهش تاریخی آدمیت، به مثابه دستاورد "تاریخنویسی جدید"، "از مظاهر پدیدۀ آزاداندیشی و انتقاد عقلانی" است.
آدمیت دربارۀ زمینۀ اصلی پژوهشهای خود می‌نویسد که "تحقیق من در تاریخ افکار اجتماعی و سیاسی" جدید در ایران است "که از قرن گذشته آغاز می‌شود و با ایدئولوژی مشروطیت تمام می‌شود". این تحقیق "چند جهت مشخص دارد: بررسی اندیشه‌های متفکران اجتماعی به طور اخص، شناخت شیوۀ تفکر کلی روشن‌اندیشان و نوآوران افکار، تحول فکر سیاسی درون نظام کهن و ریشه‌های فکری مشروطه‌خواهی". توجه آدمیت درین زمینه، از جمله به "عقاید متفکران و نویسندگان اجتماعی" بود که "ترجمان جریانهای فکری جدید بودند و به طرد ابهامات ذهنی و تاریک‌اندیشی برخاستند". "در سرتاسر جامعه‌های مشرق زمین"، این چنین " متفکران و نویسندگان اجتماعی" از عوامل مؤثر بر "تحول جامعه‌" بودند و اینهمه با اینکه "اندیشه‌های جدید از درون... [این] جامعه‌ها برنخاست" چرا که "عامل تبدل افکار در سرتاسر جامعه‌های مشرق زمین تماس با مغرب زمین بوده است".
نوشتن دربارۀ علم تاریخ و روش تحقیق در تاریخ زمینۀ پراهمیت دیگری از کارنامۀ علمی پایدار آدمیت بود. وی به نقد نوشته‌هایی از معاصران هم همت کرد تا "آشفتگی فکر تاریخی" در میان ایشان را بنمایاند. این نوشته‌های آدمیت که از اصول تاریخنویسی و روش‌شناخت تاریخ و نقد تاریخی بحث می‌کند تا سالها همچون راهنما و دست افزار کارسازی پژوهندگان علوم اجتماعی را به کار خواهد آمد.
نوشته‌های آدمیت، دستاورد عمری بلند در پرسش و پژوهش، روشنائیهای تازه و دیگری بر تاریخ دوران معاصر ایران انداخت، هم در آنچه دربارۀ تحول اندیشة سیاسی و اجتماعی در ایران در دوران جدید و معاصر نوشت و هم آنجا که به تحلیل این یا آن برهة تاریخ ایران پرداخت. پژوهش تاریخی آدمیت بر دقت علمی و نقد عقلی تکیه دارد و بر انبوهی اسناد و مدارک معتبر و نشناخته‌ استوار است. در نوشتن دقیق بود و در گزیدن واژه‌ها و پرداختن عبارات طریق اضافه و گزافه و افراط نمی رفت. هرگز از گفتن آنچه درست می‌دانست سر باز نمی‌زد. با جسارت می‌اندیشید و به صراحت می‌نوشت. و آنچه نوشت، شوق خواندن تاریخ و پرداختن به تاریخ و اندیشیدن دربارۀ گذشته و گذشته‌ها را در میان بسیاران و خاصه جوانان برانگیخت.
آدمیت نه به پیمودن راههای رفته بسنده کرد و نه تاریخ را با داستانسرایی و افسانه‌پردازی یکی دانست: "تاریخنویسی غیر از فن نقالی است". تاریخ، دانش اندیشیدن در چرائی رویدادهای زمانهای گذشته است. اندیشیدن دربارۀ سلسله و مجموعه‌ای از "معلولها"یی که در پی و در کنار هم به "توالی"، "جریان" یافته‌اند. بی آنکه علت‌العللی هم باشد که همواره و در همه حال، چند و چون چگونگی "جریان" واقعات و حادثات را روشن کند. تنها خرد و خرداندیشی است که می‌تواند فهم و درک رویدادها را ممکن کند و پژوهش تاریخی را از خصلت پژوهشهای علمی برخوردار گرداند.
تاریخ آدمیت از مسائل و ضروریات عصر تاریخی ما غافل نبود. آن صفحات که نوشت تاریخ گذشته‌ها نبود، شرح و روایت زمانۀ ما هم بود. از لابلای صفحات و جمله‌ها و واژه‌های تاریخ آدمیت، زمانۀ ما و مسائل و ضروریات آن است که در برابر دیدگان پدیدار می‌شود و در ذهن نقش می‌گیرد: ضرورت دموکراسی اجتماعی، ضرورت آزادی، ضرورت طرد سیطرۀ قدرتهای بیگانه و تحکیم استقلال و حاکمیت ملی، ضرورت تجدد و ترقیخواهی، ضرورت آزاداندیشی و طرد خشک‌اندیشی و تحجر، ضرورت خردگرائی و خردمداری و طرد کهنه‌پرستی و خرافه‌انگاری. گزینه‌های آدمیت صریح و روشن است و بی مجامله و محابا.
آدمیت، زمانۀ معاصر را زمانۀ اعتلاء و تفوق و چیرگی فرهنگ و تمدن غرب می‌شناخت و بهره گیری از دستاوردهای این تمدن را ضرور می‌دانست بی‌آنکه در این بهره‌گیری تا مرزهای " تقلید کورکورانه" به پیش رود. در بحث میان "قدیم" و "جدید" و "شرق" و "غرب"، آدمیت نفس تجددخواهی بود و روشنگری. نه سیطره‌جویی و سلطه‌طلبی "غرب" را از یاد می برد و نه از ضرورت طرد و دفع آن غافل می‌ماند. آدمیت، نه "غرب زده " و نه " غرب ستیز". و آگاه به ضرورتهای زمانه.
آدمیت شهروند بیداردل زمانۀ ما بود. آزاداندیشی روشن‌‌بین که ظلم و ستم و سرکوب و جهل و جمود را منکوب و مطرود و زدوده می‌خواست. با سودای بهروزی و بهزیستی مردمان زیست. آدمیت دوران پایانی زندگی را در عزلتی ناخواسته و تحمیلی سپری کرد در حصاری ساخته و پرداختۀ حاکمان و متشرعان و برافراخته از لعن و طعن و تهمت و نفرین. خشک‌اندیشان و شریعت‌پناهان نه پیام آزاداندیشانۀ او را تاب می‌آوردند و نه این سخن او راکه مصلحت کار مردمان در یاری جستن از خرد و خردمندی و تبری از خرافه و وهم و نامعقولات است. به طبع و نشر نوشته‌هایش رخصت نمی‌دادند و او را فرو رفته در خاموشی و فراموشی و نیستی می‌خواستند. دوران پایانی زندگی آدمیت، در تبعید و در درون مرزها گذشت.
آدمیت تداوم سنت عرف زیستی و عرف اندیشی در فرهنگ ما بود. در برابر خرافه، کهنه‌‌اندیشی و نوستیزی، سنت‌شکنی بیهراس بود و در بزرگداشت خرد و دانش و تجددخواهی، سنت‌گذاری پرتوان. آدمیت، حقانیت تجدد و روشنگری بود. در قلم او روشنائی بود. قلم او روشنائی بود: چراغ راهی برای همۀ نسلها، همواره، از دیروز تا همیشه.

سیروس آرین‌پور ـ نعمت آزرم میرزازاده ـ مهدی استعدادی شاد ـ بهمن امینی ـ کاظم ایزدی ـ رضا براهنی ـ سهراب بهداد ـ شهرنوش پارسی پور ـ ناصر پاکدامن ـ محمد جلالی سحر ـ فرشید جمالی ـ علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی ـ سروش حبیبی ـ حسن حسام ـ محسن حسام ـ تراب حقشناس ـ منصور خاکسار ـ نسیم خاکسار ـ مهدی خانبابا تهرانی ـ هادی خرسندی ـ اسماعیل خویی ـ حسین دولت‌آبادی ـ جلیل دوستخواه ـ ناصر رحمانی‌نژاد ـ علی رضوی ـ سعید رهنما ـ ناصر زراعتی ـ حماد شیبانی ـ علی شیرازی ـ بتول عزیزپور ـ آنا عنایت ـ محمود عنایت ـ شهرام قنبری ـ داریوش کارگر ـ هوشنگ کشاورز صدر ـ سیما کوبان ـ مهناز متین ـ علی متین دفتری ـ مریم متین دفتری ـ هدایت متین دفتری ـ اردشیر محصص ـ رضا مرزبان ـ بهروز معظمی ـ عباس معیری ـ هایدۀ مغیثی ـ ابراهیم مکی ـ باقر مؤمنی ـ ناصر مهاجر ـ شیدا نبوی ـ فرهاد نعمانی ـ مجید نفیسی ـ بهمن نیرومند ـ محسن یلفانی.



Saturday, April 19, 2008


سفرنامه مصر (٣) 


دوستی به حق پرسیده بودکه سفر من به کدام شهر مصر بوده است. در جواب باید بگویم هتلی که در آن به سر بردم سی کیلومتری الغردقه و یا Hurghada بود و ضمناً عکسهای تاکنونی من هم از این شهر است.
خوب از آنجائیکه از کتاب و موزیک شاپ ناامید شده بودم به دنبال عتیقه فروشی بودم که به طور اتفاقی در مقابل ویترین یکی از آنها قرار گرفتم. وارد شدم و در آنجا بود که متوجه میشدی زمانی مصر دورانی بهتر از حال به سر بره است. تقریباً همه وسایل تزئینی و ظروفی را که در یک عتیقه فروشی اروپایی میشود پیدا کرد در آنجا هم کم وبیش در ویترینها و قفسه ها چیده شده بود. با یک تفاوت و آن گردو خاکی بود که بر آنها نشسته بود. طبق معمول که من در این نوع از مغازه ها تنها کاری که میکنم تماشا و لذت بردن است و هر از چند لحظه ای گفتن: وای این چه قشنگه، نیگاه کن اینو، ببین این چه نقش زیبایی دارد، واوو اینو ببین ... در اینجا هم بعد از شاید نیم ساعت دست خالی بیرون آمدم.
.
دوباره به محل سابق یعنی همانجایی که از اتوبوس پیاده شدم برگشتم. اینبار اما گرفتار یک فروشنده سمج ادویه فروشی شدم و از آنجائیکه میخواستم کمی هم ادویه بخرم وارد مغازه شدم. پس انتخاب فلفل سیاه، هل و پودر کاری مصری در میان سماجتهای فروشنده در خرید این و آن ادویه با چانه زدنهای فراوان توانستم دوباره به خیابان قدم بگذارم که بعد از دو دوتا کردنهایم متوجه شدم که چه کلاهی سرم رفته و میتوانستم آنچه را که از وی خریده بودم با کیفیت بهتر در آلمان به نصف قیمتی که پرداخته بودم تهیه کنم.


تصمیم گرفتم با تاکسی به هتل برگردم. راهنمایمان در هتل گفته بود که بیش از ٢٥ پوند مصری به تاکسی ندهیم. من هم بعد از کلاهی که در ادویه فروشی بر سرم رفته بود از قبل مشغول به آماده کردن بیست و پنج پوند شدم. ولی متاسفانه پول خورد در کیفم نیافتم و مجبور شدم موقع پیاده شدن یک پنجاه پاندی به راننده تاکسی بدهم. به هتل رسیده بودیم ولی من همچنان در تاکسی نشستم تا بقیه پول را بگیرم که راننده مدام در جیبهای مختلفش به دنبال پول خرد گشت و در آخر گفت متأسفانه پول خرد ندارد و نمیتواند بقیه پول مرا بدهد. احساس بدی پیدا کردم، احساس یک آدم بی دست و پایی که میشود چپ و راست مورد تقلب قرار گیرد.
.
پس از کمی استراحت در اطاقم به سرسرای هتل آمدم و در جایی نشستم و سفارش نوشیدنی دادم. بعد از سفر کوتاهم به شهر نسبت به نبود کارکنان زن در هتل حساس شده بودم. از خدمتکار پرسیدم چرا در این هتل حتی یک زن مصری هم کار نمیکند و اینکه چرا در شهر به ندرت زن میبینی. او گفت Hurghada یک شهر توریستی است و هیچ کس از این منطقه نیآمده و همه کارکنان به دور از خانوده از شهرهای دیگر برای کار به اینجا آمده اند. ولی سوال بعدی که بر زبانم آمد ولی آنرا ادا نکردم این بود که خوب مگر زنها نمیتوانند برای کار به شهر دیگری بروند و ...؟
.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - -
ادامه دارد

Labels:




Wednesday, April 09, 2008


سفرنامه مصر (٢) 


در وحله اول اصلاً خیال خرید نداشتم و بیشتر میخواستم کنجکاوی ام را برای شناخت شهر و مردم و آداب ورسوم و... جوابگو باشم ولی سماجت فروشندگان که همه در پیاده رو سد راهم میشدند مرا برآن داشت که از فروشندگان سراغ سه مغازه را در شهر را بگیرم - به مانند همیشه در سفرهایم - : یعنی کتابفروشی، موزیک شاپ و بنجل و عتیقه فروشی.

در مقابل کتابفروشی که آدرسش را گرفته بودم با یک مغازه خالی روبرو شدم، از شیشه های خاک گرفته و قفسه های درب و داغان داخل آن معلوم بود که مدتها است که خالی رها شده است. در موزیک شاپ با چند قفسه از دی وی دی فیلمهای کپی شده و آنهم بیشتر از نوع اکشن-فیلمهای دست سوم آمریکایی ، و یک قفسه با تعداد کمی سی دی از خوانندگان عرب زبان روبرو شدم. چیزی نظرم را جلب نکرد. از فروشنده که پسر نوجوانی بود (١٦ - ١٧ساله ) سراغ موزیک پاپ سالهای ٦٠ و ٧٠ مصر را گرفتم بعد از مدتی گشتن یک سی دی ام الکلثوم را به من نشان داد. این اما منظور من نبود. با بالا و پایین نگاه کردن ففسه ها سراغ 2007 Sommer Hits مصر را گرفتم. یکی را برای نمونه در داخل سی دی پلیر کرد. چنگی به دل نمیزد. با زحمت از مغازه بیرون آمدم، چرا که فروشنده میخواست هر جور شده یک چیزی به من بفروشد و هی قیمت را پایین میآورد. به وی فهماندم که من موزیک دلخواهم را پیدا نکردم و مشکل قیمت نیست. خارج از مغازه مدتی بالا و پایین خیابان را برانداز کردم، پس زنان این شهر کجایند؟ به راه افتادم به خیابان فرعی رفتم که مغازه ای در آن نباشد تا بی درسر و به دور از مزاحمتهای فروشندگان به کشفیات خودم بپردازم.

پس از مدتی به یک کافه رفتم و سفارش موکای عربی کردم. ولی پیشخدمت نفهمید. وقتی توضیح دادم گفت آهان، قهوه ترک. هوم پس چرا در آلمان بین موکای عربی و موکای ترک تفاوت قائل میشوند؟ و در جواب خودم گفتم شاید موکای عربی در دیگر کشورهای منطقه مثلاً لبنان و یا سوریه یافت میشود و نه در مصر. در همین حین یک زن مسنی بدون حجاب ولی سراپا سیاه از جلوی کافه رد شد مرا یاد بیوه های ارتدکس یونان و قبرس انداخت. از پیشخدمت پرسیدم در این شهر هم مسیحی زندگی میکند؟ جواب مثبت بود. از کافه که بیرون آمدم یک زن چادر لباس، روبنده ای سیاه که تنها چشمهایش قابل دیدن بودند و روی سرش باری را حمل میکرد به سوی کوچه ای خلوت روانه شد. طوری که متوجه نشود از فاصله ای دور و از پشت از او عکسی گرفتم (در پایین). به خیابان اصلی برگشتم. تناقض بود و تناقض. تناقض بود بین آن چیزی که شهر میخواهد خود را به تو معرفی کند و واقعیت آنچه که هست:




- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - -
ادامه دارد

Labels:




Saturday, April 05, 2008


سفرنامه مصر (١) 



به طور اتفاقی تصمیم گرفتم به مصر سفری داشته باشم، برای همین اصلاً نیمدانستم چه در انتظارم خواهد بود. و به قول معروف گفتم خوش آمد هر چه که پیش آمد. هتل محل اقامتم در کنار ساحل دریای سرخ فوق‌العاده زیبا و آرام بود و اگر فقط قصد رلکس کردن را میداشتم لازم نبود از هتل بیرون بیآییم چون همه چیز مهیا بود، حتی انواع برنامه های شو و سرگرم کننده تا پاسی ازنیمه شب. شب دیر وقت رسیده بودم. سریع به تخت رفتم و فردای آنروز با اینکه هتل سرویس مجانی رفت و آمد به شهررا داشت ولی برای اینکه بیشتر از زوایای زندگی مردم بومی سر درآورم با اتوبوس محلی روانه شهر شدم. اولین چیزی که سریع توجه‌ام را جلب کرد نبود حتی یک زن در میان سرنشینان اتوبوس ( مینی بوس) بود و همینطور نگاه‌های مزاحم آنان. به روی خود نیآوردم و به ته اتوبوس رفتم و در جایی نشستم و به همراه آنان همه کوچه پس کوچه‌ها را تا رسیدن به مرکز شهر از نظر گذراندم. در شهر هم به همین شکل به ندرت زن و یا دختری را میدیدی. شهر مردان؟
در جایی که راننده مینی بوس معتقد بود مرکز شهر است پیاده شدم و با گذشتن در پیاده رو و از مقابل هر مغازه ای فروشنده با سماجت میخواست چیزی را به فروش برساند. اولین سوال هم از سوی آنان این بود که از کجا میآیم؟ به اولی و دومی و سومی گفتم از آلمان دیدم آنوقت سماجتشان در اینکه به زور باید به مغازه شان وارد شوم بیشتر میشود برای همین به چهارمی گفتم از ایران، که فوری پشیمان شدم. چون فروشنده در جواب نیشش باز شد و گفت علی دایی، علی دایی را میشناسی؟ من که از فوتبال متنفرم و از بازی کن بی پرنسیپی مانند دایی ( به عنوان یک برلینی خیلی چیزهایی را هم که شخصاً نمیخواسته‌ام راجع به او بدانم به گوشم رسیده است) بیشتر بیزارم، فرار را بر قرار ترجیح دادم. به پنجمی با اکراه گفتم ایران و او گفت احمدی نژاد. تصور و تحمل این یکی را دیگر نداشتم.

یاد تعریف دوستی افتادم که سی سال پیش یعنی آنزمان که ما ایرانیان داشتیم به دروازه های تمدن بزرگ نزدیک میشدیم به اتفاق خانواده و از جمله عموی ارتشی اش به مصر سفر کرده بوده است. این دوست نازنین ما که یکی از فعالین مبارزه با رژیم دیکتاتوری شاه بود هر جا در مقابل سوال کجایی هستی قرار میگرفته و میگفته ایرانی، با سرور و شادمانی فروشنده، راننده تاکسی و گارسن و غیرو روبرو میشده که شاه... شاه. یک شب حتی در رستورانی نوازنده ای این سوال را از عموی دوست ما میکند و لحظه ای بعد آن نوازنده با شادمانی شروع به نواختن سرود شاهنشاهی با سازش میکند. عموی دوست ما از روی وظیفه سریع سیخ می ایستد و به نشان احترام به سرود سلام نظامی میدهد، پدر دوست ما هم از اینکه برادرش احساس تنهایی نکند بعد از مدتی با اکراه می‌ایستد، لحظه ای بعد هم مامان دوست بنده می‌ایستد. ولی اما دوست بنده که از این جریان فوق العاده اعصبانی بوده نه تنها از جا تکان نمیخورد بلکه اول یک چشم غره به مامان و باباش میرود و بعد رویش را هم بر میگرداند. و مادر بیچاره را به عذاب تزلزل میندازد که در آخر نشستن را ترجیح میدهد.


خلاصه از جلوی مغازه ششمی به بعد می‌گفتم که مصری‌ام و کمتر مورد مزاحمت قرار گرفتم.
.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - -
ادامه دارد

Labels:





گیرم که درباورتان به خاک نشسته ام، و ساقه های جوانم ازضربه های تیرهایتان زخمدار است، با ریشه چه میکنید ؟ گیرم که در سراین باغ بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع میزنید، با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟ گیرم که میکشید، گیرم که میزنید، گیرم که میبرید، با رویش ناگزیر« جوانه ها » چه میکنید؟



صفحه اول


تماس



آرشیو




همسایه ها


Weblog Commenting by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?