
به طور اتفاقی تصمیم گرفتم به مصر سفری داشته باشم، برای همین اصلاً نیمدانستم چه در انتظارم خواهد بود. و به قول معروف گفتم خوش آمد هر چه که پیش آمد. هتل محل اقامتم در کنار ساحل دریای سرخ فوقالعاده زیبا و آرام بود و اگر فقط قصد رلکس کردن را میداشتم لازم نبود از هتل بیرون بیآییم چون همه چیز مهیا بود، حتی انواع برنامه های شو و سرگرم کننده تا پاسی ازنیمه شب. شب دیر وقت رسیده بودم. سریع به تخت رفتم و فردای آنروز با اینکه هتل سرویس مجانی رفت و آمد به شهررا داشت ولی برای اینکه بیشتر از زوایای زندگی مردم بومی سر درآورم با اتوبوس محلی روانه شهر شدم. اولین چیزی که سریع توجهام را جلب کرد نبود حتی یک زن در میان سرنشینان اتوبوس ( مینی بوس) بود و همینطور نگاههای مزاحم آنان. به روی خود نیآوردم و به ته اتوبوس رفتم و در جایی نشستم و به همراه آنان همه کوچه پس کوچهها را تا رسیدن به مرکز شهر از نظر گذراندم. در شهر هم به همین شکل به ندرت زن و یا دختری را میدیدی. شهر مردان؟

در جایی که راننده مینی بوس معتقد بود مرکز شهر است پیاده شدم و با گذشتن در پیاده رو و از مقابل هر مغازه ای فروشنده با سماجت میخواست چیزی را به فروش برساند. اولین سوال هم از سوی آنان این بود که از کجا میآیم؟ به اولی و دومی و سومی گفتم از آلمان دیدم آنوقت سماجتشان در اینکه به زور باید به مغازه شان وارد شوم بیشتر میشود برای همین به چهارمی گفتم از ایران، که فوری پشیمان شدم. چون فروشنده در جواب نیشش باز شد و گفت علی دایی، علی دایی را میشناسی؟ من که از فوتبال متنفرم و از بازی کن بی پرنسیپی مانند دایی ( به عنوان یک برلینی خیلی چیزهایی را هم که شخصاً نمیخواستهام راجع به او بدانم به گوشم رسیده است) بیشتر بیزارم، فرار را بر قرار ترجیح دادم. به پنجمی با اکراه گفتم ایران و او گفت احمدی نژاد. تصور و تحمل این یکی را دیگر نداشتم.

یاد تعریف دوستی افتادم که سی سال پیش یعنی آنزمان که ما ایرانیان داشتیم به دروازه های تمدن بزرگ نزدیک میشدیم به اتفاق خانواده و از جمله عموی ارتشی اش به مصر سفر کرده بوده است. این دوست نازنین ما که یکی از فعالین مبارزه با رژیم دیکتاتوری شاه بود هر جا در مقابل سوال کجایی هستی قرار میگرفته و میگفته ایرانی، با سرور و شادمانی فروشنده، راننده تاکسی و گارسن و غیرو روبرو میشده که شاه... شاه. یک شب حتی در رستورانی نوازنده ای این سوال را از عموی دوست ما میکند و لحظه ای بعد آن نوازنده با شادمانی شروع به نواختن سرود شاهنشاهی با سازش میکند. عموی دوست ما از روی وظیفه سریع سیخ می ایستد و به نشان احترام به سرود سلام نظامی میدهد، پدر دوست ما هم از اینکه برادرش احساس تنهایی نکند بعد از مدتی با اکراه میایستد، لحظه ای بعد هم مامان دوست بنده میایستد. ولی اما دوست بنده که از این جریان فوق العاده اعصبانی بوده نه تنها از جا تکان نمیخورد بلکه اول یک چشم غره به مامان و باباش میرود و بعد رویش را هم بر میگرداند. و مادر بیچاره را به عذاب تزلزل میندازد که در آخر نشستن را ترجیح میدهد.

خلاصه از جلوی مغازه ششمی به بعد میگفتم که مصریام و کمتر مورد مزاحمت قرار گرفتم.
.- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - -
ادامه دارد
Labels: سفرنامه مصر