
بار دیگر پیش از پرسیدن سؤالی که چند ماهی در دلم خانه کرده است، خداحافظی میکنم و گوشی را میگزارم،
بار دیگر دلم برایشان پر میکشد ... و غمگین از اینکه سالیان کهنسالی شان را تنها میگذرانند و از دست من کاری برای آنها بر نمیآید،
و بار دیگر بغض اینکه چرا حرفم را نزده و آنرا دوباره قورت داده ام. مگر داشتن سن بالا دلیلی میشود برای سکوت در برابر تبعیض، تحقیر و ظلم و ....؟ نه نمیشود ولی چرا نیمتوانم بپرسم، چرا شما ساکتید؟ چرا شماها کاری نمیکنید؟
نمیتوانم بپرسم مامان، مگر تو نبودی که همه جا وقتی ظلم و تبعیضی را میدیدی ساکت نمی نشستی و تا آنجا که در توانت بود به رنج دیده گان کمک میرساندی تا روی پای خود بایستند؟ پدر جان، مگر همین شما نبودی که به خاطر همکاری نکردن با مافیایی که آن زمان (سال ٥٦ ) در محل کارتان ریشه دوانیده بود خود را زودتر از موعد بازخرید کردید و به زندگی حداقلی روی آوردید؟ پس چرا حالا فقط نظاره گر هستید؟ نه نمیتوانم بپرسم.... چرایی اش هم برای خودم روشن نیست.... شاید از این میترسم که آنها از من بپرسند، تو چی؟ تو چه کاری علیه مواردی که برشمردی انجام داده ای؟ .....