به خانه دایی و خاله کوچیکهام و ... هم زنگ زدم کسی را در خانه نیافتم. پیش خودم گفتم پس تنها من و عمهء دخترخالههایم به استقبال نرفتهایم. این عمه خانم طرفدار رژیم پهلوی بود و همیشه ما را نصیحت میکرد که گول این آخوندها را نخوریم، میگفت اینها آدمهای کثیفی هستند و همیشه داستانهایی از مکر و حیله آخوندها تعریف میکرد و اینکه چگونه آنها تنها به فکر منافع شخصی خودشان هستند و از دین دکانی درست کردهاند. میگفت اگر تغییرات رژیم پهلوی نبود هنوز ما وقتی مریض میشدیم باید قندی را که یک آخوند قبلاً در دهان گذاشته بوده به عنوان دارو میخوردیم. لحظهای بعد تلفن زنگ زد سریع گوشی را برداشتم دختر خاله همسنم بود. از یک جایی که میشد هیاهو و ازدحام را شنید زنگ میزد.( شاید باجهء تلفن و یا محلی که پنجرهاش روبه خیابان باز بود) گفت همه هستند پاشو بیا. هواداران چریکها هم در یک صفی جدا در خیابان آیزنهاور سابق جمع شدهاند. محکم نگفتم نه، ولی "باشه میام" هم نگفتم و تنها آدرس دقیقی را که آنها آنجا تجمع کرده بودند را پرسیدم و خداحافظی کردیم. تازه کلنجار رفتن با خودم شروع شد. تنها چیزی که مرا تشویق میکرد بروم احساس تعلق داشتن، در جمع بودن و تنها نبودن بود. ولی از طرفی نمیتوانستم برای رفتن تصمیم بگیرم و خانه ماندم. و بعدها همیشه به همه میگفتم: ببنید این شما بودید که به استقبلالش رفتید، نه من. وقایع آنقدر سریع اتفاق میافتادند و پیش میرفتند که دیگر مجالی برای فکر کردن نمیگذاشت. جامعه التهاب زده به مرحلهای رسیده بود که باید موضع مشخص میداشتی و نمیتوانستی همینطوری بگی با این خط و جریان مشروط موافقم و با این برنامه و هدف همسوئی ندارم. آری جامعهء خالی از شعور و مملو از شور همه چیز را سیاه و سپید میدید. یا با ما یا علیه ما، یا علیه امپریالیست و سگان زنجیریاش و یا با دشمنان خلق و زحمتکشان، یا این یا آن. اگر با آنان بودی فرزند خلق و پرچمدار مبارزه برای رهایی و عدالت بودی و اگر با آنها نبودی پرچمدار استعمار و دشمنان قسم خوردهء خلقهای محروم ( برای اسلامیستها، البته مستضعفین)، نوکر امپریالیسم، جاسوس... و در جاهایی سوسول و نُنُر و بچه بورژوا و ( و البته برای اسلامیستها، وابسته به طاغوت و شیر و نان حرام خورده) لقب میگرفتی. یک مثال میزنم خبرنگاری در روزهای اقامت خمینی در نوفل لوشاتو ازوی پرسید( به نقل از کیهان ١٣٥٧ ):« بعضیها میگویند ما از زیر چکمه استبداد به زیر نعلین استبداد میرویم» و خمینی در جواب گفته بود: «آنها عمال شاه هستند، اینها را شاه به آنها دیکته کرده. به آنها بگوئید که شاه دیگر برنمیگردد و شما اگر حکومت اسلامی را ببینید، خواهید دید که در اسلام دیکتاتوری اصلاً وجود ندارد.» خانهء خاله وسط شهر بود و این امکان را میداد که هروقت از بحثها و درگیریها خسته میشدم به آغوش گرم و مهربان خاله بخزم و کمی استراحت کنم و دوباره برای عصر وشب به میدان کارزار بروم. در کنار محبتهای خاله کتابها روزنامهها و نشریات گروهها هم که بچههای خاله هرکدام با خود به خانه میآوردند، برای من تشنهء دانستن موهبتی بود. نمیدانید چه میچسبید وقتی خسته ( چون صبحها خیلی زود از خانه بیرون میزدم) میآمدی خانه خاله و غذای گرم دستپخت خیلی خوشمزه خاله را میخوردی و با یک لیوان بزرگ چای در یک دست و کتاب و نشریهای در دست دیگر به پشت بخاری میخزیدی و میخواندی. البته خیلی از موارد بچهها هم بودند که آنوقت دو، سه و یا چهار نفره میخواندیم و بحث میکردیم.
روزی از روزهای اوایل بهمن از دانشگاه به سوی میدان انقلاب (شاهرضای سابق) روانه شدم تا اتوبوسی را که مرا سر پلچوبی (محله خانه خاله) میرساند بگیرم ولی میدان آنقدر شلوغ بود و جمع کثیری حتی بر روی باند سوارهرو خیابان تجمع داشتند که از خیر سوار شدن اتوبوس گذشتم و خواستم به آنسوی خیابان بروم و با تاکسی و یا شخصی و یا حتی وانتبار مسیرم را طی کنم. با اینحال کنجکاو شدم که علت این همهمه را بدانم. مرد جوانی گفت: که مردم یکی از رهبران ساواک (فکر میکنم منظور سرلشگرلطیفی بود که وی فرمانده ژاندمری بود؟) را شناسائی کرده و فریاد میزنند ساواکی و به سوی وی هجوم میبرند. وی هم سعی میکند فرار کند و خود را به مینیبوسی میرساند و سوار میشود ولی مردم جری شده مینیبوس را نگه میدارند و وی را پایین میکشند و آنقدر کتکش میزنند .... در همین میان جوان دیگری ادامه داد خلاصه تکه تکهاش کردند و تازه نعشش را هم در خیابان امیر آباد روی زمین کشاندند (راستش هنوز هم نمیدانم که تا چه حد آن گفتهها در آنروز واقعی بودند). حالم بد شد، با اینکه من هم نسبت به ساواک و ارتش و خفقان پلیسی زمان شاه نفرت داشتم، تصوراینکه عدهای به جان کسی بیافتند و ویرا تکه تکه کنند، مرا به شدت منقلب کرد و بار دیگردر خود فرو رفتم. و با بازسازی صحنهای که ندیده بودم در ذهنم، به قدرت نفرت و انتقام میاندیشیدم . با همین حال و احوال به خانه رسیدم و با خاله و بچهها در مورد آن به بحث و گفتگو پرداختیم. این قضیه مدتها مرا به خود مشغول کرد. در وجودم تنفری دیگری همراه با ترس سر بازمیکرد، تنفر از اعمال خشونت در پی یک تصمیم احساسی و بدون محاکمهای عادلانه، تنفر از داشتن حس انتقامی کور.