
به نظر من یکی از تفاوتهای مابین ما ایرانیان و این بی دینان اروپائی ( در اینجا آلمانی) این است که دوران بلوغ برای ما تنها به تغییرات بیولوژیکی ختم میشود و مورد توجه قرار میگیرد و نه تغییرات روحی، روانی و فکری و مسائل حول و هوش آنها. یعنی همانطور که یک نوزاد در زمان بدنیا آمدن و جدا شدن وی از بند ناف مادرش از نظر بیولوژیکی به موجودی مستقل تبدیل میشود، در دوران بلوغ باید که این استقلال کامل شده و از نظر روحی، روانی، فکری و نظری و ... هم مستقل شود. ولی این مرحله در فرهنگ ما اتفاق نمی افتد و اگر در اینجا و آنجا میببینید که نوجوان بالغ شدهای آشکارا ساز خودش را میزند، حتماً هم شاهد شوک پدر و مادری هستید که توجه ای به این تغییرات نمیکنند ویا نمیتوانند آنها را بپذیرند.
و به نظر من این مبدأ بسیاری از مسائل اجتماعی فرهنگی ما ایرانیان است. چراکه:
١- بچهها آشکارا نمیگویند برشان چه میگذرد، چگونه میبینند، به چه میاندیشند و در مواردی خاص شجاعانه اعلام نمیکنند که دارای نظری متفاوت از نظر اولیاءاشان میباشند و از ابراز نظر واقعیشان خود داری میکنند. زیرا میدانند که اگر جیکشان درآید مصیبتی است و اولیاء آنها نمیتوانند بپذیرند پس سکوت و نوعی سازش را آغاز میکنند و این شاید همان ریشهء سازشکاری ما و همیاری و همکاری ما با صاحبان قدرت است.
٢- پدرو مادرها بچهها را چون از گوشت و خون خود میدانند، همراهی و سازش آنان را هم به پای همین مسئله میگذارند. نزد پدر و مادر ایرانی نمیتوانی بچهء آنان باشی ولی در مواردی سلیقه دیگری داشته باشی و یا راه دیگری را برای زندهگیت انتخاب کنی به غیر از آنی که پدر و مادر برایت تعیین کرده اند و یا آرزویش را دارند. برای همین است که اگر دختری خلاف خواست خانوادهء خود اقدام کند و یا مثلاً پسرخانوادهای همجنسگرا باشد، فجایع جبران ناپذیری خوانده میشوند و بچههای خلافکار با جملاتی مانند: معلوم میشود که پدر و مادر خود را دوست نداری، در سینهات به جای قلب سنگ است، دل مادرت را شکستی و یا کمر پدرت را خم کردی و... روبرو میشوند. پدرو مادر ایرانی بچه خوب و قدرشناس را آنی میدانند که خواستهء آنها را انجام دهد و نه آنی که خود انتخاب کردهاند، پدرو مادر ایرانی خوشبختی بچههایشان در آنچیزی که خود خوشبختی میدانند میبینند و نه آن چیزی را که بچههایشان را خوشبخت میکنند، پدرو مادر ایرانی بلوغ روحی در زندهگیش غریب است، چرا که خودش آنرا تجربه نکرده و نمیتواند هم آنرا در مورد بچههای خودش بپذیرد و بچه های آنها هم آنرا تجربه نخواهد کرد... و این یکی از دور گردانی است که ما در آن گرفتاریم. و شاید خیلی به دور از واقعیت نباشد که بگوئیم به همین خاطر هم جامعه ما تاکنون به بلوغ فکری خود نرسیده. شما چه فکر میکنید؟