$BlogRSDUrl$>
Wednesday, November 08, 2006شهلا لاهیجی و نمایشگاه کتاب فرانکفورت![]() پروازم ساعت شش بعدازظهر روز شنبه هفتم اکتبر و آنهم از فرودگاه فرانکفورت بود. خوشحال که وقت کافی خواهم داشت که صبح آنروز مثل هر سال سری هم به نمایشگاه کتاب فرانکفورت بزنم و بعد به سوی فرودگاه روان شوم. با فلاکت و بدبختی به خاطر چمدان و ... توانستم ساعت یازده در نمایشگاه باشم. تم امسال هندوستان بود. برای همین اولین سالنهایی را که انتخاب کردم، سالنهایی بودند که حاوی غرفه های اطلاعاتی برای بازدیدکننده گان بودند. اطلاعاتی مربوط و دربارهء این کشور و یا راجع به زبانها و ادبیات مناطق مختلف آن و تولید کتاب در کاتگوریهای مختلف به بازدید کننده میرساندند. بعد هم به سالنی که در حقیقت نمایشگاهی مملو از انواع کتابهای تولید شده و همینطور کارهای فنی و هنری مربوط به تولید کتاب درهندوستان بود، رفتم. و بعد از آن صاف رفتم سراغ سالنی که غرفههای ایرانی در آن بودند. مثل هرساله یک غرفه بزرگی بود از سوی اتحادیه ناشران مرکب از مردان ریشو که آدم را یاد مسجد آنهم قسمت مردانهاش میاندازد و من همیشه وقتی که به این غرفه سر میزنم انتظار دارم که ترکیبی از بوی پا وگلاب هم به مشامم بخورد. ولی امسال یک تفاوت کوچک داشت و آن اینکه مسئول ارتباطات غرفه را یک مرد جوان خوش قیافه مکُش مرگ ما ( که البته زیبائی هم سلیقهای است ) بدون ریش و با کراواتی که رنگهایی مرکب از صورتی و طوسی وسفید داشت ( بگیر منو) از مدعوین استقبال میکرد. چیزی که تا کنون دیدنش از این غرفه برای من سابقه نداشته است. یک آلمانی هم داشت از آن آقای خوش قیافه سؤالاتی میکرد و یکی از آن ریشوها هم هی میپرسید چی میگه؟ چی میگه؟ آن اقای خوش قیافه هم جواب داد، داره راجع به اوضاع اجتماعی ایران میپرسه. آقای ریشو هم گفت: بهش بگو برو پول خرج کن، سوار هواپیما شو خودت بیا از نزدیک ببین. این خارجیها چه ُپررواندها و میخواهند مجانی اطلاعات کسب کنند. هه هه بعد از آن که کمی حرص خوردم مثل هر سال برای التیام روحم رفتم سراغ خانم لاهیجی. به دور ایشان به مانند همیشه حلقهای بود از ایرانیانی علاقه مند و کنجکاو ( که خیلی های آنان از راههای دور و فقط برای نمایشگاه کتاب آمده بودند). در مورد همه چیز از وی سؤال میشود، از نشر کتاب و مباحث تاریخی گرفته تا ترجمه و ادبیات کودکان و .... کناری ایستادم و گوش دادم. نمیدانم چه شد که صحبت از فریدون آدمیت شد و من پرسیدم راستی از وی خبر دارید؟ چه میکند؟ به ناگاه بر چهرهاش غمی نشست و رو به من گفت: مدتها است که ازش خبری ندارم، از یک ناراحتی ریوی رنج میبرد برای همین نمیتواند در این هوای کثیف تهران پا به خیابان بگذارد و من هم وقتم طوری نیست که بتوانم به وی سر بزنم. از آدمیت گفت که یکی از گنجینههای تاریخ ماست تعریف کرد که او زمانی را که در سفارت ایران در مسکو به سر میبرده، بیشتر وقتش را در کتابخانه گذرانده و مشغول نسخه بردازی جمعآوری مدارک بوده و توانسته مقدار فوقالعاده زیادی از مکتوبات ثبت شده در مورد روابط ایران و روسیه جمعآوری کند و همینطور مدارکی راجع به ایرانیان مهاجر در روسیه تزاری و... ولی حیف که نه توانائیاش را دارد که آنها را خودش به چاپ برساند و نه مرکز و ارگان دولتی وجود دارد که به این امر توجهای نشان دهد و همینطور این مدارک دارند در اطاق کار ایشان خاک میخورند. و با تلخی ادامه داد پس از مرگ ایشان هم همهء این مدارک روانه زبالهدانی خواهند شد، حیف است واقعاً حیف است.باز با غمی سنگین از شهلا لاهیجی جدا شدم و روانه فرودگاه گشتم. در راه گفتم ببین و مقایسه کن کارمندان سفارتخانههای زمان شاه طاغوتی را با نوع "جمهوری" اسلامیاش را. تفاوت از زمین تا به آسمان است آه و آه .... . . .در رابطه با دریافت جایزه بین المللی آزادی نشر توسط شهلا لاهیجی اینجا را بخوانید
|
![]() |
![]() |