
سیزده آبان ١٣٥٧، مثل روزهای قبل دوباره شال و کلاه کردم و به سوی دانشگاه تهران روان شدم به راهبندان چهار راه پهلوی که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و میخواستم بقیه راه را پیاده بروم. سرراهم بساط کتابفروشیهای دستفروش را که آنروزها متر به متر در پیاده روها بودند، با مکثهای چند دقیقهایام کنجکاوانه بررسی میکردم. به دانشگاه و پیاده رو دانشگاه که رسیدم جمعیت زیادی تجمع کرده بودند. هر گوشهای هم اعلامیه و اطلاعیهای به نردهها زده بودند و عدهء کثیری آنها را میخواندند و من باید از میان جمعیت با زور آرنجهایم راهی را باز میکردم تا آن تکه کاغذ در میدان دیدم قرار بگیرد. جمعیت زیادی در جلوی در ورودی دانشگاه بود که از میان آنها گذشتن و داخل رفتن را برای من مشکل و ناممکن میساخت. در همین حین از درون دانشگاه صداهای شعار دهندهگان بلند شد. موجی از جلوی در رودی جمعیت را به عقب راند شعارها بلندتر و بلندتر شد. لحظهای بعد بوی گاز آشکآور مشامم را آزرد. موج دوم جمعیت بار دیگر من و کسانی که با من در آن نقطه ایستاده بودم پس زد. غلظت گاز اشکاور بیشتر شد و لحظهای بعد صدای تیراندازی و موج دیگری ما را به خیابان پرت کرد. میخواستم بدانم چه خبر است که اینبار موج با سرعت شدیدتری و تقریباً با سرعت دویدن ما را به سوی پیاده رو مقابل روانه ساخت. در میان دود غلیظ گاز اشکآور میشد دید که دیگر جلوی درب دانشگاه خلوت شده و درهای ورودی هم بسته است. آنچنان بینی، چشمها و حلقم میسوخت که دیگر دیدن و تنفس را مشکل کرده بود. در ساختمانی باز بود به داخل راهرو رفتم و دیدم تعدادی زیادی بر روی زمین نشستهاند دیدم آنجا نمیتوانم التیامی پیدا کنم با یک حمله سرفهای که به هم دست داد به بیرون ساختمان آمدم و راه خود را به سوی چهارراه کالج درپیش گرفتم درست سر چهاراه کاخ، عده ای تعدادی لاستیک آتش زده بودند و شعار میدادند، لحظهای بعد عکس قاب شده شاه مثل همانهایی که در بانکها و ادارات به دیوارها آویزان بود به میان آتش پرت شد ( این صحنه بر روی جلد نیوزویک جاودانه شد). دیگر باید میرفتم. دیرم شده بود (آنزمان یک کار موقت نیم وقت داشتم که باید دو بعدازظهر سر کار میبودم). پیاده خودم را به محل کارم رساندم. محیط کار جوری بود که همه شیک و پیک و آراسته سر کار حاضر میشدند. لباسهایم بوی دود و گاز اشکآور میداد، موهایم در میان کش و قوسهای جمعیت ژولیده شده بود. از آنجائیکه از قبل حدس میزدم با خودم یک جفت کفش آورده بودم. رفتم داخل دستشوئی لباس و موهایم را مرتب کردم و در آخر هم کفشهایم را عوض کردم و رفتم پشت میزم نشستم، ولی اصلاً نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. مدام صحنههای آنروز جلوی چشمم بودند و به این فکر میکردم که الان در دانشگاه و خیابانهای اطراف آن چه میگذرد؟
شب برای اینکه از اخبار تلویزیون و رادیوهای خارجی عقب نیافتم با تاکسی خودم را به خانه رساندم. به تنها چیزی که فکر نمیکردم روز تولدم بود. تا وارد خانه شدم دیدم مامان و بابا، خواهرها وبرادرم، خالهها و دائی و عمهها و عموها و با خانوادهایشان و همینطور یک کیک بزرگ با هژده شمع به انتطار من نشستهاند.... تولد تولد تولدت مبارک. نمیدانستم چگونه باید رفتارکنم، مثل برق گرفتهها شده بودم هیچ حرف و کلامی به ذهنم نرسید و تنها پرسیدم اخبار را شنیدهاید؟ از دانشگاه چه خبر دارید؟ قیافهها رفت تو هم....
سیزده آبان، سالروز تولد من، روز دانشجو نام گرفت و سال بعدش هم سفارت آمریکا تسخیر شد و...
پس نوشت: برای ممانعت از هرگون شبهای باید در اینجا متذکر شوم که روز دانشجو برای من همان روز ١٦ آذر است، روزی که دانشجویان و تاریخ سرزمینمان آنرا انتخاب کرده اند نه شاه و شیخ. در ضمن سیزده آبان در همان سال انقلاب روز دانشآموز نامیده شد و بعدها به روز دانشجو تبدیلش کردند.