$BlogRSDUrl$>
Friday, July 21, 2006خوب، گنجی بس!*![]() در ادامه پست قبلی (عبور از گنجی و گنجیها) افلاطون در قرن چهارم قبل از میلاد میگوید: حاکم کردن خردگرائی ، و هوشمندی در سیاست، عملی است بس دشوار. در جائیکه سیاست هدفش تعریف و تمجید افکار عمومی باشد،خرد گرائی نمیتواند، به موفقیت برسد . بد تر از آن، حکومت کردن، به نفس خود، هوشمندی و خرد گرایی حاکمان را به فساد میکشاند، و آنها را از راه تعادل و شناخت واقعیتها باز میدارد.( خصوصأ اینکه حاکمان مستبد، و ما دام العمر باشند و به دروغ ادعا بکنند که از طرف خدا به این مسئولیت انتخاب شده اند). افلاطون یاد آور میشود، تنها بر مبنای استعداد، کارائی و موفقیت دولت در بالا بردن سطح شعور و آگاهی مردم است، که ارزش و لیا قت آن حکومت را میتوان سنجید.( بعد از 37 سال سلطنت محمد رضا شاه، و رسیدن ملت« به دروازه های تمدن بزرگ محمد رضا شاهی » شعور و آ گاهی مردم ایران ، به آن حَد از درجه رسیده بود که اکثریت ملت، چهرهء « آیت ا لله » خمینی را در ماه جستجو میکردند، و تاری از ریشاش را در بین صفحات قران میافتند!). افلا طون اضافه میکند: حاکمان نمیتوانند به مردم حکومت بکنند، مگر آنکه، خود مردم شبیه هیئت حا کما ن باشند، مردم حکومتگران دیگری نخواهند داشت ، مگر حکومتگرانی که شایسته آنها هستند، اگر در جامعهً حکومت گرانی هستند، که فاقد عقل و هوشمندی هستند، برای اینست، که حکومتگران در حقیقت، تصویر واقعی آن جامعه اند، که مخالف هوشمندی و خردگرائی است. اگر ما امروز، تحلیل افلاطون را، به جوامع بشری، و نوع حکومت هائیکه بر ملتها فرمان روائی میکنند منتقل بکنیم ، میبینیم ، که این تحلیل و جهان بینی افلاطون، اهمیت و بینش واقع گرانهء خود را نه تنها از دست نداده بلکه به شدتی شاید بیش از گذشته ( سالهای ٦٠ تا ٩٠ میلادی) اعتبار دارد. حال برگردیم به خودمان مدام اینروزها میشنویم که مردم ما مسلمان هستند ولی از کدام مردم سخن گفته میشود؟ اگر منظور همان "مین ستریم" است که باید بگویم این گروه اکثریت از مردم همیشه به قدرت تواضع دارند و سرهایشان در مقابل قدرت خم خواهد شد. به ایران و آلمان و فرانسه هم ربطی ندارد. این "مین ستریم" ها نبودند که نطفهء آغازین انقلابات و تحولات اجتماعی و دیگر دستآورهای بشریت را پایه ریخته و بوجود آوردند، بلکه این نخبگان آن جامعه بودند که موتور تحولات بودند و اگر در بستر اشاعه و رشد تفکری " مین استریم" به گونه ای تحت تأثیر شور وحال این یا آن جبهه قرار میگرفت میتوانست این یا آن اتفاق و تغییر اجتماعی صورت بگیرد. در حال حاضر این " مین ستریم" در آمریکا کنزرواتیو مذهبی، تا حدی سنتی و بنیادگرا ست، یعنی همانهایی که حتی به خاطر مخالفت با پیوند رسمی هموسکسوئلها حاضرند به جنگ افروزی مثل بوش رأی دهند. یعنی حکومتگران آمریکائی هم در حقیقت همین قشررا نمایندهگی میکنند. به همین شکل در آلمان وهمینطور قدرت حاکمه در فرانسه و یونان و ترکیه و... همچنین در ایران اسلامی که "مین ستریم" خود را سربازان امام زمان میخوانند. اما روزی ایران شاهنشاهی بود و وقتی پادشاه (که مشروعیتش را حتی از نیروهای خارجی داشت) ویا شهبانو، نخست وزیر و حتی وزیران و استانداران، به شهرها و روستاها سفر میکردند اهالی به پابوس میآمدند و باید میبودی و میدیدی که چگونه خود را به زمین میزدند تا خلاصه لبان خود را به کفش و پا و آن شخص میرساندند (عکسها و فیلمهایش هنوز هست). هر جا که میرفتی عکسهای پادشاه و خانواده سلطنتی از دیوارها آویزان بود. حال مگر به غیر از آن است؟ از زنده یاد غلامحسین ساعدی خاطرهای خواندهام که آنرا اینجا نقل میکنم. وی در یکی از محلات جنوب تهران که افراد کم درآمد زندهگی میکردند مطبی زده بود وحق ویزیتش هم « بده هر چقدر در توانات است» بود. روزی پیرزنی به مطب میآید که فوقالعاده مریض بوده و آه هم در بساط نداشته پس از معاینه ساعدی به وی از همان مقدار کمی هم که در روز بدست آورده بوده به وی میدهد تا بتواند داروهایش را تهیه کند و آن پیرزن در تشکر میگوید: " خدا سایه اعلیحضرت را از سر ما کم نکند که پزشکان اینچنینی تربیت میکند و به خدمت مردم میگمارد". حال مگر غیر از این است؟ هر کسی که به شکلی در تنگنا بود و سریع میخواست دستش را به جایی بند شود به استخدام نیروهای انتظامی و ساواک و ارتش و گارد جاویدان در میآمد. حال مگر به غیر از این است؟ کسانی که سریع میخواستند نردبانهای رسیدن به پول و قدرت را طی کنند خود را سریع به یکی از قدرتهای مافیایی مثل اشرف و شاهپور( خواهر و برادر شاه) و یا هژبر یزدانی و... دیگر مافیاهای کوچک و بزرگ که در هر وزارتخانه و اداره و شهرداری و حتی بخشدار و دهداری لانه کرده بودند، بند میکردند و یک شبه ره صدساله میرفتند، حال مگر غیر از این است؟ و در آخر روشنفکرانی هم بودند که در دانشگاهها درس میدادند و کتاب تألیف میکردند و از شاه دوستی و میهنپرستی ایرانیان و سایه خدا بودن شاهنشاه و نزدیک شدن به دروازههای تمدن بزرگ را تئوریزه میکردند و البته هم روزنامه نگارنی بودند که مقالهها مینوشتند و این تئوریها را تشریح میکردند و از خانواده سلطنتی گزارشهای جامعای تهیه میکردند و به ما بی خبرگان میگفتند به خود ببالید که یک نابغه را به عنوان شاه شاهان، شاهنشاه آریامهر بالای سر خود داریم و او را به عنوان پدر ملی و معنوی مان معرفی میکردند و آب هم از آب تکان نمیخورد. و حالا مگر غیر از این است. کدام مردم مسلمان؟ همانها که یک شبه از مثلث خدا شاه میهن به ولایت فقیه و میهن اسلامی نقب زدند؟ حالا هم همان "مین استریم" همه مسلمانند. آری مردم هر چه میخواهند باشند یک روشننفکر یک دگراندیش باید هویت خودش را حفظ کند، باید شفاف و بدون رودربایستی بگوید چه میخواهد و چگونه میخواهد و اگر ادعای مبارزه دارد باید روشن کند برای چه هدفی مبارزه میکند. به اعتقاد من تمام بدبختی ما همین است که "نخبگان" و "روشنفکران" ما به مانند توده مردم اپورتونیست هستند و هویتی سیال دارند. میگفتنند "مردم" شاه دوست هستند و خود را پشت سر آن "مردم" مخفی میکردند و به فکر زندهگیشان بودند. میگویند "مردم" مسلمانند و خود را در پشت "مردم" مخفی میکنند تا...صحبت از تحمیل کردن عقیده نیست، من میگویم آنی باش که هستی و به آن عمل کن که معتقدی درست است و خود و سقف خواسته های خود را به خاطر "مین استریم" پایین نیآور. و معتقدم همانطور که مردم یک شبه مسلمانان و به سربازان امام زمان تبدیل شدند میتوانند هم یک شبه به دموکراتهای خردگرا تبدیل شوند، فقط اگر نخبگان و نیروهای پیشرو هم آنرا بخواهند و برای این .... و آن.... خود را نفروشند. خوب اینها همه مقدمهای بود برای آنکه بگویم: همینطور یک ایران مسلمان و سنتی وجود دارد، یک ایران غیر دینی و حتا بدون باور دینی هم وجود دارد. اما آن ایرانی مذهبی گذشتهء خود را دنبال کرده و برای ساختن امروزش همیشه از گذشته اعتبار کسب کرده است (مثلاً کاری که دکتر شریعتی کرد در واقع او با ساختن و پرداختن به چهرههای علی، فاطمه و حسین و دیگر اشخاص تشیع و با بهرهگیری از تاریخ اسلام، اسطورههای مذهبی را به صورت الگوهای انسان امروز عرضه کرد). حتی آن آخوندهای روضه خوان هم همیشه با یاد کربلا و کوفه و... برای استفاده زمان خود و پرداختن و دستکاری ذهن مردم دست مایه داشته و دارند. ولی ایرانی سکولار چه کرده است؟ با نگاهی به صد سال گذشتهء خود میبینیم بودند روشنفکران و نخبهگانی که در راستای روشنگری و خردگرائی گفته و نوشته و آنی را که درست میپنداشتهاندعمل کردهاند ولی بر آن افکار و عملکردها ستونی قرار نگرفته تا بتوان بر آن سقفی قرار داد که محافظی برایمان باشد و همه آنها به فراموشی سپرده شدهاند. با گفتن اینکه مردم ما مسلمانند کار خود را راحت کردهایم. اینکه باید در امر آگاهی کوشید شکی از آن به خود راه نمیدهم ولی چگونهگی آن برایم سؤال است. مثالی میزنم آیا نیما یوشیج بابت متقاعد کند انسانها به شعر نو به خیابان و میدان ها رفت که بعد مأیوس افسرده به خانه برگردد و بگوید مردم سنتی هستند، پس برای آنکه "مین استریم" به کار من ایمان بیآورند، اول باید اعتماد آنها را جلب کنم، و باید که نشان دهم به مانند آنها فکر و عمل میکنم. برعکس او آن کاری انجام داد که میدانست درست است و بعد هم دیدیم که بعد از وی جنبشی شکل گرفت. همینطور دیگر روشنفکران زمان مشروطیت. آیا زنانی مثل صدیقه دولت آبادی به رغم اینکه میدانستند مردم مسلمانند و درس خواندن دختر را کفر میدانند، و با وجود مورد شماتت، اهانت، ضرب و شتم قرار بودنها و خانههایشان مورد حمله و هجوم قرار گرفتن و آتشزدنها و در آخر آواره شدنها، آنی را نکردند که میپنداشتند باید انجام داد؟ و اگر از اینکار باز میماندند من ( وامثال من) میتوانست به مدرسه و دبیرستان و دانشگاه برود؟ آیا اگر این جنبش به علت واهی "مردم" مسلمانند در نطفه خاموش میشد، سال ٥٧ خمینی ( و دیگراسلامیستها) میتوانست بپذیرد که زنان میتوانند رأی دهند و یا بیرون از خانه فعالیت داشته باشند تا اصلاً بعد بتوان از فمینیسم اسلامی سخن راند؟ چرا سکولارها گذشتهء خود را فراموش کردهاند؟ چرا صدیقه دولت آبادی، میرزاده عشقی، عارف قزوینی، ، ایرج میرزا، احمد کسروی، نیما و فروغ ... در حافظهء تاریخی ما جائی ندارند؟ در امر آگاهی دادن اول باید مشخص کنیم چه چیز را به چه کس و چگونه میخواهیم تبلیغ و یا اشاعه دهیم. و برای اینکار هم به چه ابزارهایی نیاز داریم. ولی آیا همین تأملها و سؤالها به این بر نمیگردند که چگونه میبینیم و چگونه میاندیشیم و یا به قولی جهانبینیمان در چه زمینی ریشه دوانیده؟ میخواهم بگویم سکولارهایی که بعد از دههء بیست شمسی متولد شده و رشد کردهاند بیشتر کتابهایی را مطالعه کردهاند که یا ترجمهء نویسندهگان روسی تحت تأثیرافکاری لنینی و استالینی بوده و یا از نویسندهگان ایرانی که این افکار را در ایران نمایندهگی میکردهاند و هر چقدرهم جزئی ولی با اینحال تحت تأثیر آنها بوده اند ( البته که حتی مذهبیون هم بی تآثیر نبوده و نیستند). با این توضیح معتقدم که خیلی از ما هنوز مستقل از رسوبات آن تفکرات نیستیم و با در نظر گرفتن اینکه این شیوه از تفکر از یکسو تودهها ( برای مذهبیها، پابرهنهها و مستضعفین) را و اعتقادات آنان را مقدس میشمارد و از سوی دیگر میخواهد آنان را آگاه کند، ما دچار مشکل میشویم. و این آن پاردکسی است که باید روزی به آن خاتمه داد. میتوان معتقد بود که تودهها به علت ناآگاهی و اینکه آنان مورد سوء استفاده قرار میگیرند در رنجند و باید آنان را آگاه کرده و به حقوقشان آشنا ساخت که مورد استثمار و استفاده قرار نگیرند، ولی نمیتوان گفت برای اینکه بتوان آگاهشان ساخت باید معتقد بود که باورهایشان برایشان مقدس است پس میباید وانمود کنیم برای ما هم مقدس است و دست به خود سانسوری بزنیم . یا به مانند احمد زاده و پویان با کشتن یک مأمور شهربانی و یا خود به امر روشنگری این تودههای مقدس بپردازیم. برای آگاهی دادن استقلال فکری و عملی لازم است نمیتوان بر داربست تحجر و سنت تکیه داد و در امر آگاهی مثلاً حقوق بشر و یا حقوق حقهء زنان موفق بود. انسان و یا گروهی که میخواهد تحول ایجاد کند خود باید داربست خود را پایه ریزی کند و با تکیه بر آن بگوید چه میخواهد و آنوقت است که اگر نشان دهد هویتی برتر و مستقل دارد ( و اُریجینال است) شاید که بتواند دیگران را هم متقاعد کند و جنبشی به راه بیافتد. ضمناً در اینجا باید تأکید کنم منظور من اصلاً رهبر و قهرمان ساختن نیست، چرا که همانطور که همه میدانیم در این دوره جنبشهای خود جوش و مدرن هیچگاه سر و یا رهبری نداشتهاند و اصلاً دیگر برای این چیزها خریداری وجود ندارد، منظور من پیدایش ایده و طرحی است که بتواند جنبشی را پایه بریزد و تحولی را در جامعه ایجاد کند. و حالا بر میگردیم بر سر طرحی که من در پست قبلی از آن گفتم - به نظر من هر کس هویت خود را میسازد و باید مواظب باشد که قالبهای هویتی از پیش ساخته شدهای به وی تحمیل نشود. واین همان چیزی است که در جامعهای مثل ایران نسل به نسل انجام میگیرد ( البته در کشورهای دیگر هم همینطور اما نه به این به شدت و حدّتی که در کشورمان شاهد آنیم). - برای مدرن شدن نباید که تمام گذشته خود را دور بریزیم. زیرا که دیگر این تحول نیست بلکه عوض شدن بدون پشتوانه است، این همان بساز بفروشی نام دارد. ما سکولارهای ایرانی هم گذشتهای داریم که باید به آنها بپردازیم. یکی از وجوه مدرنیت به خصوص در میدان فرهنگ، جمعآوری و حفظ و انباشت میراث ارزشمند گذشته است. در این راه بکوشیم. در آلمانی که من در آن زندهگی میکنم در هر شهر و روستای بر دیوار بناهایی که حتی ممکن است آن ساختمان بعدار خراب شدن در جنگ و دوبارهسازیاش همان ساختمان قدیمی نباشد تابلویی نسب است که در این محل چه کسی ( از بزرگان اهل ادب و معرفت و فرهنگ) میزیسته. - به خود سانسوری پایان دهیم، چرا که یکی از مهمترین عامل سرگردان بودن در منجلابی که بدان گرفتاریم همین مدارا کردن و به رنگ جمع درآمدن و در بعضی موارد حتی نان را به نرخ روز خوردن ( اپورتونیست) بودنمان بوده و هست. . - و از همه مهمتر شبکههای مبادلهء نظری و اطلاعاتی خود را تشکیل بدهیم. و این وبلاگها بهترین و ساده ترین راه است. من به استقبال از انتقادهای سازنده در گفتههای بالا و طرحها و ایده های دیگر میروم و پذیرای آنان هستم. چرا که میخواهم که قدم به جلو برداریم و میدانم که حتماً اینجا و آنجا مسائلی را ندیدهام. *عنوان را از هادی خرسندی به عاریه گرفتهام!
|
![]() |
![]() |