$BlogRSDUrl$>
Wednesday, April 26, 2006چه بگویم؟![]() سیما در وبلاگش نوشتهای در جواب من و پویا آورده، ازآنجائیکه تا آخر هفته سرم شلوغه آنرا به بعد معکول میکنم. ولی حال چه بگویم؟ از چرنوبیل بگوییم؟ یا از بهار؟ ![]() از چرنوبیل بگویم که میشد با تدبیرهای حساب شده از وقوع آن جلوگیری کرد؟ از بهار بگویم که هرساله با اینکه تا کنون چندین بهار را تجربه کردهام باز زیبائیها و لطافتش برایم سورپرایز است و اینکه دوباره و دوباره غافل گیر شاهکار طبیعت در این ایام میشوم؟ یا نه، از این بگویم و از آن ... ...
اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشاق میزند. در ذهن حال، جاذبهء شکل از دست میرود. باید کتاب را بست. باید بلند شد در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد، ابهام را شنید. باید دوید تا ته بودن. باید به بوی خاک فنا رفت. باید به ملتقای درخت و خدا رسید. باید نشست نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف. توضیحات : شعر از سهراب سپهری، عکسها، اولی درختی در نزدیکی خانه من و دومی یکی از بچههای چرنوبیل را نشان میدهد.
|
![]() |
![]() |