٥- یک شب قبل از سال نو مهران براتی در یک مرکز فرهنگی راجع به سیاستهای هستهای "نه جمهوری" اسلامی صحبت میکرد من هم با دوستانم برای شنیدن نظرات وی به آنجا رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که دوست دانشمند فیزیکدان ما که در قسمت اول خاطرات ازش یاد کردهام هم در پودیوم نشسته. دعوت کننده "جنبش برای صلح" بود. از اینکه آقای براتی چیز جدیدی برای گفتن نداشت و از همان حرفهای تکراری، باید به تحول آرام از درون امید ببندیم و خلاصه یک جورائی دوباره نون قرض دادن به اصلاحطلبان ، که بگذریم ولی معلوم بود درباره چیزی که میخواهد صحبت کند واقعاً کار کرده و سختی مطالعه را بر خود هموار کرده است. ولی در عوض دوست ما هم آب پاکی را بر روی دست آقای براتی ریخت و گفت حتی اگر اصلاحطلب واقعی هم (که نداریم و اینها همه همان کارگزاران این سیستم هستند) بخواهد در ایران کاری کند این قانون اساسی که سراپایش از آپارتاید (جنسی، قومی، مذهبی و..) تشکیل شده است اجازه هیچ تحولی را در ایران نمیدهد. در آخر چند تن از مدعوین هم چاره کار را پرسیدند که آقای براتی دوباره به صحرای کربلا زد: که بله اول باید اسرائیل مهربان شود مسئله فلسطین حل شود و بعد آمریکا باید مهربان شود و مسئله عراق و افغانستان حل شود بعد مسئله ایران خود به خود حل خواهند شد. کی بود میگفت اپوزیسیون ما رُمانتیک است؟ من همینجا به تشخیص درست وی آفرین میگویم. دوست فیزیکدان ما هم راستش جواب قانع کنندهای در چنته نداشت و گفت: باید که رژیم (توجه کنید منظور رژیم و سردمداران آن است) باید تحریم سیاسی شوند، مثلاً هیچ یک از سران نباید به کشوری دعوت شوند و یا حسابهای بانکی آنها ( یعنی باز هم سران و آقازادهها منظور است) در خارج از ایران به خصوص در کشورهای خلیج فریز (نمیدانم به فارسی چه میشود) شوند. ولی خوب راستش باید چه کار کرد که هم مخالف جنگ و دخالت خارجی بود و هم "نه جمهوری" اسلامی را افشا کرد و برای سرنگونی آنهم تلاش کرد؟ یعنی چگونه میشود در جبهه استبداد و استعماربه طور موازی جنگید؟ البته در زمان مشروطیت این کار شدنی بود ولی الان سیاست خیلی پیچیدهتر از آن زمان است.
٦- بعد از شنیدن سخرانی و قدری بحث به یک رستوران رفتیم و آز آنجائیکه میخواستیم با ایرانیها دور هم باشیم چند عدد میز به همدیگر چسبانده شد و به میز طویلی تبدیل شد. من هم یکجائی اُن وسطها انتخاب کردم و بر روی صندلی نشستم. روبروی من آقائی قرار گرفت که من تا بحال ندیده بودم و نمیشناختمشان. بدون هیچ مقدمه و معرفی شروع کردیم از این سو و آنسو صحبت کردن بعد هم بگو و بخند و خلاصه از رُمان و ادبیات به سینما، موزیک و از موزیک به آداب و رسوم و تعریف جوک. در همین حین که کمی خودمانی شده بودیم و صدای هِر و کِرمان به هوا بود، پرسید که آیا من مشکل غده تیروئید دارم؟ منهم که هنوز در عالم شوخی بودم با نیش بازم پرسیدم مگه دکتری؟ گفت آره و ادامه داد اتفاقاً متخصص غدد داخلی. من خودم را کمی جمع و جور کردم و جدی پرسیدم چطور مگر؟ گفت چشمهایتان قدری بیرون است و من دوباره زدم زیر خنده و گفتم اولاً چشم دراُمده.... ضمناً من از شانزده سالگی میدانم که چشم درآمده هستم ( در شانزده سالگی پزشک زمان کودکیم اینرا به من گفته بود و اعتقاد هم داشت چیزی طبیعی است ولی باید مراقب باشم و با تغییری در ان سریع به پزشک مراجعه کنم). ولی با اینحال قدری نگرانم کرد که شاید بیشتر شده باشد و در اولین فرصت از دکترم وقت خواهم گرفت.