١- اولین هشت مارس من ١٩ ساله بودم و سری پر شور داشتم چند ماهی بود که با یک گروه دانشجوئی به کارخانهها میرفتیم و از اعتصاب کارگران پشتیبانی میکردیم. از اینکه اینقدر در مسائل اجتماعی و سیاسی بیمطالعه و بیتجربه بودم رنج میبردم، به همین خاطر شب و روزم به مطالعه میگذشت تشنه دانستن بودم. با اصطلاحاتی مانند "ستم جنسی مضاعف" تازه آشنا شده بودم و با اینکه از خانوادهای سنتی و بسته نمیامدم و به خصوص از طرف پدر و مادر خودم ممنوعیتی نداشتم و همان آزادیها را داشتم که برادرم از آن برخوردار بود، سعی میکردم مصداق آنرا در زندهگی خودم پیدا کنم. مثل زمانیکه مادر بزرگم که خیلی هم دوستش داشتم نزد ما بود و مدام به من گوشزد میکرد که دختر اینکار را نمیکند، دختر اینرا اینطور انجام میدهد و غیرو. ولی من وقتی به مامان نگاه میکردم که نظر وی را هم در مورد گفته مادر بزرگ جویا شوم، میدیم داره زیرزیرکی لبخند میزند و میدانستم که باید از این گوش بشنوم و از آن گوش در کنم.
اما پنداری با وقوع انقلاب همه چیز در حال تغییر بود، حتی در محیط خانه و افراد فامیل ما. من رفته رفته آن زمان حس میکردم روابطی که در جامعه حاکم بود و من آنرا در خارج از خانه به خاطر مؤنث بودنم تجربه کرده بودم و یا مثلاً در مورد همکلاسیهایم دیده بودم آرام آرام راه خود را هم در محیط خانه ما باز میکند. مادر بزرگم با شدت و حدت بیشتری از من میخواست نماز بخوانم. شوهر دختر خالهام که هیچگاه در زندهگیاش نماز نخوانده بود به یکباره نماز خوان شد و همه به همدیگر با تلفن آنرا در فامیل پخش کردند. چندی بعد هم آقای تازه مسلمان شده زن دیگری که از قرار مدتها با وی رابطه داشته به عقد خود درآورد. دختر عمه ١٥ سالهام را به اجبار به عقد کسی درآوردند که از نظر شوهرعمهام وی از خانواده متدین و قابل اعتمادی بود و از این فرصتها همیشه به سراغ آنها نخواهد آمد. شوهر خاله کوچیکم که مرموزانه ناگهان ثروتی به هم زده بود، خانه نشین شده بود و هرروز بساط منقل و وافور را دایر میکرد و خاله بیچارهام باید به عنوان ساقی مجلس از آقا و دوستانش پذیرائی کند. دختر خاله دیگرم که ١٢ سال از من بزرگتر و دبیر بود (من او را خیلی دوست داشتم و در خیلی از موارد الگوی من بود) به ناگهان روسری بر سر گذاشت و مدام در گوش من از شریعتی میگفت و....
سه روز قبل از هشت مارس ١٣٥٧ خاله بزرگم که یکی از عزیزانم بود و هست و خواهد بود (یعنی مادر همان دختر خالهای که حالا هوو دارد) پس از دعوای شدیدی با شوهرش به خانه ما آمد، بلافاصله هم مادر بزرگ از راه رسید. پس از شرح قضایا مادر بزرگ به پند و نصیحت خاله بیچارهام که نیمی از صورتش کبود بود نشست ( توجه داشته باشید که در آنزمان خاله من پنجاه سال سن داشت)... خوب تو چرا اینچنین کردی.... چرا جوابش را دادی و... خوب مرد است دیگر از کوره در میرود و.... بعداز رفتن مادربزرگ خاله که حالا من اتاقم را با وی تقسیم میکردم تا دمدمههای صبح آنشب و شبهای دیگر برایم از زندهگی مشترکش گفت و گریست. اینکه در سن ١١ سالگی شوهرش دادهاند، حتی دو سال بعد از ازدواج پریود میشود، اینکه چهگونه با هر نداری و بدبختی ساخته است، اینکه چگونه اوایل زندهگی حتی ازپدر و مادر شوهر که با آنها زندهگی میکردهاند کتک میخورده و....ولی حالا دیگر نمیتواند تحمل کند به خصوص که دیگر خودش هم مادر بزرگ است و میخواهد مقام و قدر وجود خود را پس از سالیان سال از طرف خودش به رسمیت بشناسد و به آن احترام بگذارد تا نوههایش هم آنرا بیآموزند.
پنجشنبه ٨ مارس ( ١٧ اسفند) ١٣٥٧ صبح لپ خاله را که در آشپزخانه مشغول خوردن چای شیرینش بود بوسیدم و روانه شدم. هوا سردتر از روزهای قبل بود کمی هم برف و باران مخلوط از آسمان سرازیر بود. روز قبلش خمینی در فیضیه قم خطاب به زنانی که به دیدنش رفته بودند گفته بود: " خانمها میتوانند به ادارهها بروند ولی با حجاب اسلامی". تظاهرات بعد ازظهر برگزار میشد ولی در دانشگاه تهران و خیابان انقلاب ( راستی اسم قبلیاش یادم رفته، فکر میکنم رضاشاه بود) پر بود از جمعهایی که به بحث و گفتگو میپرداختند. ساعتی بعد حوالی ٤ ، ٥ /٤ به سوی چهاراه مصدق (پهلوی سابق) رسیدم. جمعیت زیادی از زنان موج میزد. با خود پلاکاردها وتابلوهایی حمل میکردند: - روز زن نه شرقی است نه غربی است جهانی است. - در طلوع آزادی جای آزادی خالی - آزادی فرهنگ ماست خانه ماندن ننگ ماست حزباللهی ها هم آمده بودند: ای زن به تو اینگونه خطاب است، بهترین زینت زن حفظ حجاب است! احساس خوبی نداشتم میدانستم با توجه به قدرت رسیدن خمینی و ایدئولوگیش و با توجه به مسائلی که در محیط خانه و فامیل ما میگذرد، ما زنان در این سرزمین عاقبت خوشی نخواهیم داشت. یکباره چشمم به رئیس مامانم خورد که فوقالعاده شیک بود و بر روی دست مقوای سفیدی که برف وباران شکل و فرم آنرا تغییر داده بود، را حمل میکرد. بر روی آن نوشته بود: ما زنان ایرانیم در بند نمیمانیم. میدانستم که وی از قبل با انقلاب بر سر مسائل زنان مسئله داشته و با مامان هم چندین بار بحث کرده بود. راهم را کج کردم که مرا نبیند، البته نمیدانستم که اصلاً مرا میشناسد یا نه چون من وی را همیشه از داخل ماشین وقتی که با بابا میرفتمیم دنبال مامانم دیده بودم. مدام به دنبال دوستانم از آن گروه دانشجوئی میگشتم، منتظر بودم که لااقل تعدادی از زنانشان را آنجا ببینم، کسی را نیافتم دچار نوعی تزلزل شده بودم باید چه کار کرد؟ چرا هیچیک از سازمانهای سیاسی حظور ندارند؟ چرا پلاکاردی از آنان قابل رؤیت نیست؟ رفته رفته قدمهایم سست شد. با جمع به تا به آخر تظاهرات نرفتم و آمدم خانه. فردا در روزنامهها نوشتند: جمعیت تظاهر کننده در جلوی نخست وزیری تا پانرده هزار نفر تخمین زده شد و پاسداران انقلاب برای متفرق کردن جمعیت دست به شلیک هوائی زدند.
هشت مارس بر همه مبارزان و کوشندهگان عدالتخواهی ، برابری و رهائی مبارک باد!