Friday, March 31, 2006تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ قسمت آخر٧- روز دوشنبه که شبش سال تحویل میشد با عجله خودم را به هامبورگ رساندم تا سال تحویل را نزد عزیزانم، یعنی خواهر و خواهرزاده دوسال ونیمهام که من فداش بشم، باشم. نمیدانم شما هم خواهرزاده و یا برادرزاده دارید؟ من دلم برای انها میره و واقعاً که دوست داشتنی هستند. به هر رو من آنچنان سرگرم بازی با میلان ( نام خواهرزادهام، البته نام خانوادهگیش کوندرا نیست :-) ) شدم و خواهرم هم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود که سال تحویل را فراموش کردیم و تازه بعد از خواباندن میلان و آمدن بابای میلان و صرف شام، یعنی ساعت نه و نیم شب یادمان افتاد که سال تحویل شده است. فردای آنروز من با یک ذوق و شوقی میلان را به مهد کودک رساندم و بعد یک دوری در شهر زدم و آمدم خانه. بعداز ظهر هم رفتم میلان را به خانه آوردم ووقتی خواهر جان از کار برگشت گفت امروز میهمانی ایرانی داریم و باید کمی خوددار باشم. گفتم هوم منظورت چیست. خواهرم در جواب گفت تازهگیها در زمین بازی بچهها با خانمی ایرانی آشنا شده که پسری همسن میلان دارند و از آنجائیکه بابای بچه این خانم هم ایرانی است و در خانه همیشه فارسی صحبت میکنند، فکر کردم برای میلان خوب خواهد شد که با آنها تماش داشته باشیم شاید که در فارسی یادگرفتن میلان کمکی باشد، ولی من با خانمه اصلاً یک موضوع هم پیدا نخواهم کرد که بتوانم با وی صحبتی داشته باشم جز راجع به بچهها. به خصوص که زنی سنتی و ضمناً سلطنت طلب هم هست. و ادامه داد امروز اولین روزی هست که خانمه با پسرش به خانهمان میآیند و خوب سعی کن باوی وارد بحث نشی. من هم گفتم اُکی از قدیم گفتهاند میهمان خر صاحبخانه است. خلاصه دقایقی بعد خانمه با پسرش آمدند من هم بعد از سلام و خوشآمد گوئی کتابم را برداشتم و در اطاق دیگری نشستم. البته از روی کنجکاوی کم وبیش گوش میدادم که راجع به چه چیزهائی صحبت میشه. بعد از چند موضوعات معمول یک دفعه خانمه پرسید که آیا میلان را ختنه کردهاید؟ خواهرم جواب داد نه. و در ادامه پرسید: مگر شما پسرتان را ختنه کردهاید؟ خانمه جواب داد بع-له پس چی این موضوع اولا از نظر مذهبی برای ما مهم بود دوماً از نظر بهداشتی. خواهرم گفت خوب آخر ما مذهبی نیستیم و در ثانی در مورد بهداشتی بودنش در مورد همه مردان صدق نمیکند و فقط بعضی از مردان مشکل خواهند داشت. اینجا بود که پیش خود گفتم چه خوب که من در اطاق دیگری نشستهام و خواهرم درست حدس زده بود. ولی گذشته از اینها چرا خدا اگر واقعاً دستور ختنه مردان را به خاطر مراعات بهداشت داده اصلاً مرد را ختنه شده نیآفریده؟ و یا اگر زنها باید به خاطر حفظ خود روسری و چارقد سر کنند، چرا خدا زن را با یک پوستهای اضافی ( مثل پوست اضافی مردان بر روی پنیس و یا پرده بکارت زنان) بر روی سرشان نیآفریده؟ و باید با پارچه ای که ساخت دست بشر است محفوظ بمانند، مثلاً یک چیزی مثل پلک چشم که متحرک هم باشد. ٨- در راه برگشت سراغ دوستانی رفتم که سالیانی بود که تلفنی با آنها در تماس بودم ولی ندیده بودمشان. این دوستان نازنین مدتهاست که در شهرشان یک کتابخانه ایرانی دایر کردهاند و از وقت و انرژی و اعصاب خود برای دوام و رونق این کتابخانه مایه گذاشتهاند. با هم زمان کار کتابخانه به آنجا رفتیم. آنها حتی از میهمانان و بازدیدکنندهگان کتابخانه با چای و بیسگویت پذیرائی میکنند. پس از مدتی اندک، اندک ایرانیان جمع شدند، صحنه جالبی بود چندتا بازنشسته به دور میزی از خاطرات مییگفتند، بچه ها جلوی تلویزیون کارتون تماشا میکردند و چندتایی جوان هم ( به احتمال زیاد بیکار) در حال بازی شطرنج و تخته بودند. تنها خانم مسنی در حال خواندن روزنامه بود. در این بین هم چند نفری آمدند کتابی پس دادند و یا کتابی به عاریت گرفتند. در هر صورت کار این دوستان را من خیلی با ارزش میدانم و ای کاش که آنها به نحوی مورد قدردانی قرار بگیرند.
|
![]() Wednesday, March 29, 2006تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ قسمت سوم٥- یک شب قبل از سال نو مهران براتی در یک مرکز فرهنگی راجع به سیاستهای هستهای "نه جمهوری" اسلامی صحبت میکرد من هم با دوستانم برای شنیدن نظرات وی به آنجا رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که دوست دانشمند فیزیکدان ما که در قسمت اول خاطرات ازش یاد کردهام هم در پودیوم نشسته. دعوت کننده "جنبش برای صلح" بود. از اینکه آقای براتی چیز جدیدی برای گفتن نداشت و از همان حرفهای تکراری، باید به تحول آرام از درون امید ببندیم و خلاصه یک جورائی دوباره نون قرض دادن به اصلاحطلبان ، که بگذریم ولی معلوم بود درباره چیزی که میخواهد صحبت کند واقعاً کار کرده و سختی مطالعه را بر خود هموار کرده است. ولی در عوض دوست ما هم آب پاکی را بر روی دست آقای براتی ریخت و گفت حتی اگر اصلاحطلب واقعی هم (که نداریم و اینها همه همان کارگزاران این سیستم هستند) بخواهد در ایران کاری کند این قانون اساسی که سراپایش از آپارتاید (جنسی، قومی، مذهبی و..) تشکیل شده است اجازه هیچ تحولی را در ایران نمیدهد. در آخر چند تن از مدعوین هم چاره کار را پرسیدند که آقای براتی دوباره به صحرای کربلا زد: که بله اول باید اسرائیل مهربان شود مسئله فلسطین حل شود و بعد آمریکا باید مهربان شود و مسئله عراق و افغانستان حل شود بعد مسئله ایران خود به خود حل خواهند شد. کی بود میگفت اپوزیسیون ما رُمانتیک است؟ من همینجا به تشخیص درست وی آفرین میگویم. دوست فیزیکدان ما هم راستش جواب قانع کنندهای در چنته نداشت و گفت: باید که رژیم (توجه کنید منظور رژیم و سردمداران آن است) باید تحریم سیاسی شوند، مثلاً هیچ یک از سران نباید به کشوری دعوت شوند و یا حسابهای بانکی آنها ( یعنی باز هم سران و آقازادهها منظور است) در خارج از ایران به خصوص در کشورهای خلیج فریز (نمیدانم به فارسی چه میشود) شوند. ولی خوب راستش باید چه کار کرد که هم مخالف جنگ و دخالت خارجی بود و هم "نه جمهوری" اسلامی را افشا کرد و برای سرنگونی آنهم تلاش کرد؟ یعنی چگونه میشود در جبهه استبداد و استعماربه طور موازی جنگید؟ البته در زمان مشروطیت این کار شدنی بود ولی الان سیاست خیلی پیچیدهتر از آن زمان است.
٦- بعد از شنیدن سخرانی و قدری بحث به یک رستوران رفتیم و آز آنجائیکه میخواستیم با ایرانیها دور هم باشیم چند عدد میز به همدیگر چسبانده شد و به میز طویلی تبدیل شد. من هم یکجائی اُن وسطها انتخاب کردم و بر روی صندلی نشستم. روبروی من آقائی قرار گرفت که من تا بحال ندیده بودم و نمیشناختمشان. بدون هیچ مقدمه و معرفی شروع کردیم از این سو و آنسو صحبت کردن بعد هم بگو و بخند و خلاصه از رُمان و ادبیات به سینما، موزیک و از موزیک به آداب و رسوم و تعریف جوک. در همین حین که کمی خودمانی شده بودیم و صدای هِر و کِرمان به هوا بود، پرسید که آیا من مشکل غده تیروئید دارم؟ منهم که هنوز در عالم شوخی بودم با نیش بازم پرسیدم مگه دکتری؟ گفت آره و ادامه داد اتفاقاً متخصص غدد داخلی. من خودم را کمی جمع و جور کردم و جدی پرسیدم چطور مگر؟ گفت چشمهایتان قدری بیرون است و من دوباره زدم زیر خنده و گفتم اولاً چشم دراُمده.... ضمناً من از شانزده سالگی میدانم که چشم درآمده هستم ( در شانزده سالگی پزشک زمان کودکیم اینرا به من گفته بود و اعتقاد هم داشت چیزی طبیعی است ولی باید مراقب باشم و با تغییری در ان سریع به پزشک مراجعه کنم). ولی با اینحال قدری نگرانم کرد که شاید بیشتر شده باشد و در اولین فرصت از دکترم وقت خواهم گرفت. ادامه دارد ![]() Monday, March 27, 2006تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ قسمت دوم٤- در حین مسافرتم و در راه رفتن به سوی دوستی در شهر کوچکی در غرب آلمان میبایست اتوبوس عوض میکردم ولی متأسفانه به اتوبوس دوم دیر رسیدم و از آنجائیکه اتوبوسها عصر شنبه هر نیم ساعت در حرکت خواهند بود، من میبایست ٢٥ دقیقه در آن ایستگاه که خطهای اتوبوس دیگری هم در تردد بودند به انتظار میایستادم. در دقیقه اول تنها بودم بعد خانم سالمندی بالای ٨٠ سال به من ملحق شد لحظهای بعد هم خانم مسنی که به نظر ترک و یا شاید هم یونانی میآمد آمد و درست وسط نیمکت کوچکی که در ایستگاه تعبیه شده بود نشست. از آنسوی خیابان مردی جوان و به ظاهر مست (حدوداً ٢٥ ساله) عربده کشان به سوی ایستگاه آمد و با رفتاری که پنداری میخواهد بر روی نیمکت بشیند با قسمتی از بدن خود زن خارجی را به سوئی هول داد و زن هم دلخور از این رفتار بی ادبانه از جا بلند شد و ما هر سه زن بی اختیار به هم نگاهی انداختیم و با میمیک صورت رفتار آن مرد جوان را مورد شماتت قرار دادیم. ثانیهای بعد مرد از جا برخواست تلو خوران چند قدمی به جلو برخواست و دست چپش را بلند کرد و فریاد ضد هایل هیتلر و بعد هم طبق انتظار من گفت آلمان برای آلمانیها، خارجیها بیرون. من که اصلاً نمیخواستم با یک مست و یا کسی که تحت تأثیر مواد مخدر است بحثی داشته باشم نشنیده گرفتم. ولی پیرزن نگاهی به من انداخت و رو به مرد جوان گفت آیا خوب است و قتی که آلمانیها در یک کشور دیگر هستند همین رفتار را از مردم کشور میزبان ببینند؟
مرد به سوی پیرزن آمد و در فاصله چند میلیمتری وی ایستاد و گفت من هیچ کجا نمیرم و هیچ خارجی هم نباید به آلمان بیآید و از رفاه ما استفاده کند. من که دیدم پیرزن در نزدیکی بیش از حد مرد ( واقعاً در فاصله یک میلیمتری ) خود را نا امن احساس میکند، به سوی مرد رفتم و وی هم که پنداری همین را میخواست به سوی من آمد حال این من بودم که در فاصله یک میلیمتری قرار گرفته بودم. برای اینکه نشان بدهم ترسی ازش ندارم در چشمهاش خیره شدم و گفتم در واقع من نمیخواستم با کسی که تحت تأثیر مواد مخدر است بحثی داشته باشم ولی یک نگاه به سرتا پای خودت بیانداز و ببین هر چه که در تن داری محصول کشورهای خارجی است و دست کردم و گوشه کاپشناش را گرفتم و گفتم: از کتان و پنبه محصول ترکیه و یا پاکستان و بعد اشاره به تیشرتاش ادامه دادم: نخی محصولی از هنوستان، شلوار جین از کتان محصول ترکیه و یا هندوستان، کفش ورزشی از چین و یا .... تلوخوران قدری عقب رفت و گفت من و مواد مخدر هه و کمی دور شد لحظهای ایستاد و بطری کوچکی از جیبش بیرون آورد و آنرا تا ته سر کشید و بطری خالی به سوئی پرتاب کرد و باز به سوی من آمد هنوز شروع نکرده که چیزی بگوید پیرزن گفت الکل هم یک نوع مواد مخدر است و رو به من لبخندی زد. مرد با قیاقه دلخوری رو به پیرزن کرد و دست برد در جیبش و یک بسته توتون برای پیچیدن سیگار در آورد و من باز از فرصت استفاده کردم و گفتم: توتون محصولی شاید از ترکیه، پلاستیک دور بسته از تولیدات پتروشیمی کشورهای خاورمیانه، ...... در همین حین چند اتوموبیل که به طور مرسوم ترکها به دنبال اتوموبیل عروس و داماد روان میشوند به شکلی ممتد بوق میزنند، از آن سوی خیابان عبور کردند. و حالا دیگر تعداد بیشتری در ایستگاه جمع شده بودند ولی وی راه خود را باز کرد و تلو خوران به سوی اتوموبیلهای بوقزن که دیگر دور شده بودند فریاد زد برگردید به خانههایتان حشرات کثیف. هایل هیتلر! من که دیگر کمی عصبانی شده بودم به وی گفتم: مواظب باش که داری چه میگوئی همین کسانی که تو آنان را حشرات کثیف میدانی در ساختن این کشور بعد از جنگ سهم به سزائی داشتند و در ثانی کاری که هم این حشرات انجام میدهند تو و امثال تو حاضر به انجام آن نیستید و بدون وجود همین خارجیها که تو به آنها توهین میکنی خیلی از کارها در آلمان لنگ خواهد ماند. دوباره در فاصله میلیمتری من قرار گرفت و گفت اگر الان زمان نازیها بود من میرفتم و عضو شاخه جوانان حزب میشدم، من هم بلافاصله گفتم آنوقت آنها هم تو را فوری روانه جبهه شرق میکردند ( بیشتیرین تلفات آلمانیها در جنگ در جبهه شرق با روسها بوده است). پیرزن ناگهان با چشمی مرطوب به وی گفت تو اصلاً نمیدانی از چه چیز حرف میزنی شوهر من زخمی از جنگ برگشت و تا آخرین روز زندهگیاش معلول در خانه بود و برای هر کاری احتیاج به من داشت. مردک مست با لحنی فریاد مانند روبه پیرزن گفت من با تو کاری ندارم و به من اشاره کرد و گفت من با اینها مشکل دارم که میخواهند چیزی را که متعلق به من است از من بگیرند. الان اگر زمان پیشوا (هیتلر) بود من میرفتم عضو حزب میشدم و همه آنها را میکشتم. من هم گفتم خوب اینجا یک کشور دموکراتیک است ( حالا شما جدی نگیرید من به وی اینطوری گفتم) اگر کسی میخواهد چیزی را به زور از تو بگیرد میتوانی به پلیس مراجعه کنی، در یک کشور دموکراتیک قانون شهروندی هست دادگاه هست، وکیل قاضی هست میتوانی حقت را بگیری، در ثانی تو وقتی در روز روشن و در حضور اینهمه (شاید حالا دیگر تعداد ١٢ تا ١٥ نفری در ایستگاه منتظر بودند) آدم حرف از قتل و کشتار میزنی، نشان میدهد که تو یک جنایتکاری و من میتوانم از تو به پلیس شکایت کنم. به جمعیت نگاه کردم یک نوع تأیید و پشتیبانی در نگاههای گرم از مردم دیدم. کمی فاصله گرفت و گفت تو که از دولت قانونمند صحبت میکنی بگو ببینم اصلاً اولین صدر اعظم بعد از جنگ که بوده؟ من که نه تنها به خاطر علاقهام به تاریخ بلکه بیشتر به این علت که ذاتاً فردی سیاسی هستم و کمی در کتابهای مربوط به تاریخ آلمان سرک کشیدهام گفتم: به نظر خودت هم حتماً سؤال خیلی سختی کردهای؟ ولی خوب جوابت آدناور است. کمی جا خورد انتظار نداشت که من بدانم، ادامه داد خوب سومین صدراعظم کی بود؟ گفتم فکر کنم دومیاش را نمیدانی ولی سومی کیزینگر بود. در اینجا بود که میدیم مردم به شکلهای مختلف دارند به زور جلوی خندهشان را میگیرند. دوباره به سوی من آمد و گفت حیف که زنی. و من به تندی گفتم اگر مرد بودم چه کار میکردی مثلاً ؟ کمی از من فاصله گرفت پیش از آنکه به حرف بیآید گفتم به جای اینکه اینطوری وقت خودت را تلف کنی بهتر بود یک کتاب میخواندی و به موزیکی گوش میدادی و یا فیلم زیبائی را تماشا میکردی نه خودت را اینجور گوشتتلخ و پاتیل و خراب میکردی و نه مارا اینگونه متأسف. در همین حین هم پیزن روبه وی گفت یا کار میکردی. رو به پیرزن گفت من کارم را کردهام و گفتم با تو کاری ندارم و اصلاً زنها برای من مقدسند و من به آنها کاری ندارم. من هم در جواب گفتم اولاً در بین خارجیها هم زن وجود دارد و تو به آنها از جمله من توهین کردی، دوماً اگر چیزی هم مقدس باشد و نباید خدشه دار شود، انسان و انسانیت است. هنوز جملهام تمام نشده بود که پیرزن گفت بدو که اتوبوست را از دست خواهی داد دیدم اتوبوسی که منتظرش بودم در حال بستن درهایش است دویدم و با لبخندی به راننده خواستم که در را دوباره باز کند و در حین سوار شدنم برگشتم، دیدم پیرزن دستی برایم تکان داد وقتی روی صندلی نشستم از خودم پرسیدم که پیرزن چگونه میدانست که من منتظر کدام اتوبوس هستم؟ بعد فکر کردم حتماً وقتی که به جدول ساعات حرکت اتوبوسها نگاهی انداختم دیده که من کدام خط را میبینم. و معلوم شد از همان اول به من کنجکاو بوده. و بعد به خودم گفتم کشور ما را ببین که متحد رئیس جمهورش این احمقها هستند. ادامه دارد ![]() Saturday, March 25, 2006تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ قسمت اول![]() با تبریک سال جدید برای دوستان این وبلاگ و با آرزوی روزهای بهتر از این برای مردم میهنمان.
در چند روز گذشته من در سفر بودم و به دیدن دوستان قدیمیام رفته بودم، دوستانی که مدتها آنان را ندیده بودم ولی در جریان حال و احوالشان بودم. در این سفراتفاقات جالب و قابل شرحی رخ داد که به مرور آنها را برایتان بازگو خواهم کرد. ١ - در این مدت من دوتا کتاب خواندم: - " پدر آن دیگری" از پرینوش صنیعی، اصلاً من از آن خوشم نیآمد نه از قلمش و نه شکلی که به موضوعی که اتفاقاً از نظر من در جامعهای مثل ایران پرداختن به آن خیلی مهم است (نقش تعلیم و تربیت در آنی که هستیم و خواهیم شد). این کتاب فقط از این نظر قابل تأمل است که شاید باعث شود ما در اطراف خودمان در این مورد حساس باشیم. -" تهران شهر بیآسمان" نوشته امیر حسین چهل تن، قلمی مثل همیشه فوق العاده قوی و گیرا. موضوع آنهم به نظر من برای کسانی که در دوران انقلاب بزرگسال بودهاند و جو و فضای آن موقع را فراموش کردهاند و به خصوص برای جوانانی که دوران قبل از انقلاب را تجربه نکردهاند خیلی سودمند است. خواندن آنرا توصیه میکنم. ٢- در این سفر ملاقاتی داشتم با یکی از آشنایان قدیمی که اتفاقاً فیزیکدان و تخصصاش هم فیزیک اتمی است. خلاصه هر چی سئوال داشتم از وی کردم. در آخر ضمناً از دیلی تلگراف هم نقل قولی آورد مبنی بر اینکه درختهای جنگل مصنوعی لویزان را میخواهند قطع کنند (یا کردهاند؟)، چرا که میتوان از طریق اندازهگیری تشعشعات رادیواکتیو در این درختان به مقدار فعالیتهای اتمی آزمایشگاه لویزان پی برد. ٣- در این سفر دوتن از دوستان (مزدوج) خیلی نازنینی که همیشه در خیلی از موارد به خصوص مسائل سیاسی و اجتماعی مورد قبول من بودند و آنها را دلسوز مردم ایران میدانم را، طرفدار رضا پهلوی یافتم که مرا قدری افسرده ساخت. اینکه چپهای ما اشتباه کرده و میکنند، اینکه چپهای ما در عالم هپروت سیر میکنند، اینکه افکار و عقاید چپهای ما در سالهای چهل و پنجاه شکل گرفته و همانطور هم منجمد ماندهاند و امیدی هم به آنها نمیرود، اینکه چپهای ما..... دلیل نمیشود که به دنبال چاره دیگر نباشیم و رضا پهلوی را فردی دموکرات بنامیم، چرا که خودش ادعا میکند دموکرات شده است. من نمیفهمم حالا اگر قرار باشد از احزاب و سازمانهای قدیمی و سنتی ببریم چرا باید یکی از سنتیترین و عقب ماندهترین نیروها را تقویت کنیم؟ به خصوص که از نظر من این نیرو به مانند مار زخم خورده است و باید از به قدرت رسیدنش شدیداً واهمه داشت و تازه چرا حالا رضا پهلوی؟ چون پسر آن شاه است که هر چه میکشیم از خطاها و ندانمکاریها و جنایت و... وی میکشیم؟ و ضمناً این آقا یک بار نیآمده بگوید پدرم خطاهای زیاد و جبرانناپذیری را مرتکب شده و من از مردم ایران که به خاطر اشتباهات بابام این صدمات، مصائب و فلاکتها را متحمل شدهاند عذر خواهی میکنم. از بازماندهگان کسانی که پدرم در زندانها شکنجه و اعدام کرد( که همین باعث شد جوانان بیشتری به خشونت کورو تعصب و آرمانهای اتوپیایی پناه ببرند و نه در پی تغییر آن سیستم از طریق روشهای مسالمتآمیز باشند، که شاید میتوانست راه بیرونرفتی از نابسامانیهای آن زمان باشد ) طلب بخشش میکنم و..... ادامه دارد ![]() Monday, March 20, 2006سال نو مبارک . ..................... من چند روزي نيستم!
![]() Wednesday, March 15, 2006صد روز گذشت و مقایسهای دیگر![]() دیروز مصادف بود با صدمین روز به سقوط کشاندن هواپيمای سی - ١٣٠ که منجر به کشته شدن مسولان نظامی و خبرنگاران خودی و نیمه خودی شد. حال از این میگذریم که دست اندرکاران با چرت و پرت گفتن آنرا زیرسبیلی رد کردند، مسئلهای که من در اینجا میخواهم بیان کنم مقایسه این مورد و در دست داشتن انرژی اتمی (حتی صلح آمیز آن) بوسیله این قصابان است.
نگاه کنیم به ماجرا: هواپیما دچار نقص فنی است، خلبان اول حاضر به پرواز نیست. تعدادی از خبرنگارا ن در تصمیم خود تجدید نظر میکنند و میخواهند بازگردند، از بالا دستور میرسد و به آنها اجازه برگشت داده نمیشود. خلبان دوم را مجبور به پرواز میکنند. خوب شما حالا فرض کنید یک همچین سیستم توتالیتاری صاحب حتی یک رأکتور اتمی برای تولید برق باشد. نقص فنی ایجاد میشود مدیر میگوید هر چه سریعتر رآکتور را باید از فعالیت باز داشت و اگر نه فاجعه انسانی و زیست محیطی ایجاد میشود. از بالا دستور میرسد نه کارخانه پسر رفسنجانی در حال حاضر احتیاج به فلان قدر برق دارد و اگر آنرا از سیتم خارج کنید تولید میخوابد و باید ادامه دهید. مدیر میگوید پس بدون من و در جا استعفا میدهد. یک مدیر مکتبی میآورند و ....چرنوبیل دیگری. البته این یک سناریو فرضی است ولی سانحه به سقوط کشاندن هواپیما را که همه تجربه کردیم. ضمناً در همینجا هم اینرا به اطلاع برسانم که سانحه چرنوبیل دقیقاً به این علت روی داد چون از بالا دستور رسیده بود که به علت نیاز بالا نباید که کنترل ایمنی سویچها و دستگاههای دیگر در آنروز انجام گیرد و تولید باید ادامه پیدا کند. برای همین من معتقدم این رژیم به هیچ عنوان نباید اجازه داشته باشد حتی برای تولید الکتریسیته به این تکنولوژی دست یابد. من حتی معتقدم به دست این رژیم نباید هیچگونه وسیلهای حتی باتوم رساند، چرا که علیه مردم از آن استفاده خواهد کرد همانطور که در روز هشت مارس در پارک دانشجو شاهدش بودیم. این دلیل مسخره که چرا اسرائیل دارد ما هم میخواهیم داشته باشیم را من دلیلی احمقانه و برخواسته از عقده حقارت میدانم کسی نیست بگوید اسرائیل و پاکستان و حتی آمریکا هم نباید داشته باشند و حق آنان هم نیست. و در پی آن باید که آژانس بين المللی انرژی اتمی را تقویت کرد تا که حتی رژیمها و قدرتهای قلدر دیگر را هم مجبور سازد تا از این مسابقه خطرناک دست بردارند. و اگرنه که فردا در این منطقه بلبشو هر که دستش به دهنش میرسد فیلش یاد هندوستان خواهد کرد و این آن خطری است که ما ایرانیان باید آنرا جدی گرفته و مانعش شویم. در ثانی چرا کسی نمیگوید خیلی از کشورها ندارند پس بهتر که ما هم نداشته باشیم و سری را که درد نمیکند بر آن دستمال نبندیم. متآسفانه رژیم " نه جمهوری" اسلامی آنقدر در داخل مردم را در بی خبری گذاشته و آنقدر سمپاشیهای تبلیغاتی انجام داده که خیلی این پروژه ضد ملی را که تنها و تنها سرکوب مردم ایران و منطقه را مورد هدف خود قرار داده را به اشتباه "غرور ملی" قلمداد میکنند. ولی این خارج نشینان را چه میشود؟ توضیح: عکس بالا یکی از بچه های چرنوبیل است. ![]() Monday, March 13, 2006گرگی در لباس میشبه نظر من این اطلاحطلبان با قاطی کردن، لوث کردن، وارونه جلوه دادن، تغییر ماهیت دادن به دلیل واهی ایرانی و اسلامی کردن و در آخر از معنی اصلی خارج کردن اصطلاحاتی مانند دموکراسی، مدرنیته، سکولاریته، لائیسیته، فمنیسم، جنبش، حزب، جبهه و...آنچنان مباحث روشنفکری ما را دچار سردرگمی و اغتشاش کردهاند که شاید باید یک نسل بگذرد تا از تأثیر سوء آنها رها شویم.
حال نگاه کنید که چگونه با وقاحت مسائل را دور میزنند چشم بر هم میگذارند و مباحثی که هم اکنون در بین روشنفکران ایرانی مورد تجزیه تحلیل و ریشه یابی قرار گرفتهاند را، موضوع خود کرده و آنرا لوث و با سطحی که خود در امان بمانند به آنها میپردازند. آقای مهاجرانی چرا "فراموش کردهاید" نام خمینی و دیگر سردمداران رژیم ولایت فقیه را که در کنار دیگر جنایتکاران به لیست خود اضافه کنید؟ آقا چرا میخواهید همه چیز را در خدمت ایدئولوژی ورشکسته خود از معنی خالی و لوث کنید؟ بله معلوم است که در کشور گل وبلبل ما تا وقتی که تنها شما گرگان در لباس میش رفته اجازه ابراز عقیده دارید دور همین دور است و..... ![]() Sunday, March 12, 2006مقایسهچندی پیش در پستی سئوال کرده بودم که چگونه است در کشوری که آزادی آنرا نداری که کوچکترین فعالیتی و یا سخنی علیه دولت و صاحبان قدرت انجام دهی و حتی اگر به سیاست هم کار نداشته باشی و فقط به دنبال منافع صنفی خودت هم که باشی، اگر نخواهی از طریق کانال دولت و یا دستگاههای وابسته به آن حرکت کنی ضرب شتم و زندان و اعدام در انتظارت خواهد بود*، میتوان به خیابان آمد و در حضور پلیس به سفارتخانهای سنگ پرت کرد و حتی میبتوان آنرا به آتش کشید؟ و حالا خود مقایسه کنید و جوابی برای این سئوال پیدا کنید: . . ![]() .................... گرد همائی زنان در هشت مارس امسال در پارک دانشجو! چه میگویند آنها؟ کاری خلاف نظم انجام میدهند؟ چرا کتک میخورند و سرکوب میشوند؟ مگر خواسته هایشان چیست؟ : آموزش و اشتغال بربر حق مسلم زنان، منشور زنان: برابری، عدالت، آزادی، صلح و همبستگی. *مانند اعتصابات کارکنان شرکت واحد که حتی خانواده و بچههای کوچک آنها در امان نماندند. ![]() Thursday, March 09, 2006بچهها متشکریم!![]() جنبشیم ما، جنبش زنان ایرانی. میجوشیم، میخروشیم، میرزمیم در تهران، سنندج، یزد در برلین، فرانکفورت، پاریس در اروپا، آمریکا، استرالیا دیدید که چگونه به جنگ " ضعیفهها" آمدهاند؟ مدرنشان با دوانیدن موشی در سالن نمایش فیلم سنتیشان با لعن ونفرین و پلیسهای شخصی و رسمی و کوفت وزهرمارشان با باتوم برقی و اسلحه و مشت ولگد. ولی آیا ما هراسیدیم؟ ببین چه میگوید سیمین بانو: تا زنده هستم ، زنده هستم تا زنده برانصار بيداد با اسبی از طوفان و تندر با نيزهايی ازشعرو فرياد بله ما جنبشیم، در سراسر شهرهای جهان دستها را به یکدیگر دادیم و فریاد زدیم: نه به سنگسار! نه به حجاب اجباری! نه به دخالت بر پیکر و دیگر امور مربوط زنان! نه به هر شکلی از مرد سالاری! و نه به کلیه قوانین نابرابر، قرون وسطایی و ضد زن "نه جمهوری" اسلامی! بچهها متشکریم! ![]() Tuesday, March 07, 2006سالگرد دو واقعه![]() ١- اولین هشت مارس من ١٩ ساله بودم و سری پر شور داشتم چند ماهی بود که با یک گروه دانشجوئی به کارخانهها میرفتیم و از اعتصاب کارگران پشتیبانی میکردیم. از اینکه اینقدر در مسائل اجتماعی و سیاسی بیمطالعه و بیتجربه بودم رنج میبردم، به همین خاطر شب و روزم به مطالعه میگذشت تشنه دانستن بودم. با اصطلاحاتی مانند "ستم جنسی مضاعف" تازه آشنا شده بودم و با اینکه از خانوادهای سنتی و بسته نمیامدم و به خصوص از طرف پدر و مادر خودم ممنوعیتی نداشتم و همان آزادیها را داشتم که برادرم از آن برخوردار بود، سعی میکردم مصداق آنرا در زندهگی خودم پیدا کنم. مثل زمانیکه مادر بزرگم که خیلی هم دوستش داشتم نزد ما بود و مدام به من گوشزد میکرد که دختر اینکار را نمیکند، دختر اینرا اینطور انجام میدهد و غیرو. ولی من وقتی به مامان نگاه میکردم که نظر وی را هم در مورد گفته مادر بزرگ جویا شوم، میدیم داره زیرزیرکی لبخند میزند و میدانستم که باید از این گوش بشنوم و از آن گوش در کنم. اما پنداری با وقوع انقلاب همه چیز در حال تغییر بود، حتی در محیط خانه و افراد فامیل ما. من رفته رفته آن زمان حس میکردم روابطی که در جامعه حاکم بود و من آنرا در خارج از خانه به خاطر مؤنث بودنم تجربه کرده بودم و یا مثلاً در مورد همکلاسیهایم دیده بودم آرام آرام راه خود را هم در محیط خانه ما باز میکند. مادر بزرگم با شدت و حدت بیشتری از من میخواست نماز بخوانم. شوهر دختر خالهام که هیچگاه در زندهگیاش نماز نخوانده بود به یکباره نماز خوان شد و همه به همدیگر با تلفن آنرا در فامیل پخش کردند. چندی بعد هم آقای تازه مسلمان شده زن دیگری که از قرار مدتها با وی رابطه داشته به عقد خود درآورد. دختر عمه ١٥ سالهام را به اجبار به عقد کسی درآوردند که از نظر شوهرعمهام وی از خانواده متدین و قابل اعتمادی بود و از این فرصتها همیشه به سراغ آنها نخواهد آمد. شوهر خاله کوچیکم که مرموزانه ناگهان ثروتی به هم زده بود، خانه نشین شده بود و هرروز بساط منقل و وافور را دایر میکرد و خاله بیچارهام باید به عنوان ساقی مجلس از آقا و دوستانش پذیرائی کند. دختر خاله دیگرم که ١٢ سال از من بزرگتر و دبیر بود (من او را خیلی دوست داشتم و در خیلی از موارد الگوی من بود) به ناگهان روسری بر سر گذاشت و مدام در گوش من از شریعتی میگفت و.... سه روز قبل از هشت مارس ١٣٥٧ خاله بزرگم که یکی از عزیزانم بود و هست و خواهد بود (یعنی مادر همان دختر خالهای که حالا هوو دارد) پس از دعوای شدیدی با شوهرش به خانه ما آمد، بلافاصله هم مادر بزرگ از راه رسید. پس از شرح قضایا مادر بزرگ به پند و نصیحت خاله بیچارهام که نیمی از صورتش کبود بود نشست ( توجه داشته باشید که در آنزمان خاله من پنجاه سال سن داشت)... خوب تو چرا اینچنین کردی.... چرا جوابش را دادی و... خوب مرد است دیگر از کوره در میرود و.... بعداز رفتن مادربزرگ خاله که حالا من اتاقم را با وی تقسیم میکردم تا دمدمههای صبح آنشب و شبهای دیگر برایم از زندهگی مشترکش گفت و گریست. اینکه در سن ١١ سالگی شوهرش دادهاند، حتی دو سال بعد از ازدواج پریود میشود، اینکه چهگونه با هر نداری و بدبختی ساخته است، اینکه چگونه اوایل زندهگی حتی ازپدر و مادر شوهر که با آنها زندهگی میکردهاند کتک میخورده و....ولی حالا دیگر نمیتواند تحمل کند به خصوص که دیگر خودش هم مادر بزرگ است و میخواهد مقام و قدر وجود خود را پس از سالیان سال از طرف خودش به رسمیت بشناسد و به آن احترام بگذارد تا نوههایش هم آنرا بیآموزند. پنجشنبه ٨ مارس ( ١٧ اسفند) ١٣٥٧ صبح لپ خاله را که در آشپزخانه مشغول خوردن چای شیرینش بود بوسیدم و روانه شدم. هوا سردتر از روزهای قبل بود کمی هم برف و باران مخلوط از آسمان سرازیر بود. روز قبلش خمینی در فیضیه قم خطاب به زنانی که به دیدنش رفته بودند گفته بود: " خانمها میتوانند به ادارهها بروند ولی با حجاب اسلامی". تظاهرات بعد ازظهر برگزار میشد ولی در دانشگاه تهران و خیابان انقلاب ( راستی اسم قبلیاش یادم رفته، فکر میکنم رضاشاه بود) پر بود از جمعهایی که به بحث و گفتگو میپرداختند. ساعتی بعد حوالی ٤ ، ٥ /٤ به سوی چهاراه مصدق (پهلوی سابق) رسیدم. جمعیت زیادی از زنان موج میزد. با خود پلاکاردها وتابلوهایی حمل میکردند: - روز زن نه شرقی است نه غربی است جهانی است. - در طلوع آزادی جای آزادی خالی - آزادی فرهنگ ماست خانه ماندن ننگ ماست حزباللهی ها هم آمده بودند: ای زن به تو اینگونه خطاب است، بهترین زینت زن حفظ حجاب است! احساس خوبی نداشتم میدانستم با توجه به قدرت رسیدن خمینی و ایدئولوگیش و با توجه به مسائلی که در محیط خانه و فامیل ما میگذرد، ما زنان در این سرزمین عاقبت خوشی نخواهیم داشت. یکباره چشمم به رئیس مامانم خورد که فوقالعاده شیک بود و بر روی دست مقوای سفیدی که برف وباران شکل و فرم آنرا تغییر داده بود، را حمل میکرد. بر روی آن نوشته بود: ما زنان ایرانیم در بند نمیمانیم. میدانستم که وی از قبل با انقلاب بر سر مسائل زنان مسئله داشته و با مامان هم چندین بار بحث کرده بود. راهم را کج کردم که مرا نبیند، البته نمیدانستم که اصلاً مرا میشناسد یا نه چون من وی را همیشه از داخل ماشین وقتی که با بابا میرفتمیم دنبال مامانم دیده بودم. مدام به دنبال دوستانم از آن گروه دانشجوئی میگشتم، منتظر بودم که لااقل تعدادی از زنانشان را آنجا ببینم، کسی را نیافتم دچار نوعی تزلزل شده بودم باید چه کار کرد؟ چرا هیچیک از سازمانهای سیاسی حظور ندارند؟ چرا پلاکاردی از آنان قابل رؤیت نیست؟ رفته رفته قدمهایم سست شد. با جمع به تا به آخر تظاهرات نرفتم و آمدم خانه. فردا در روزنامهها نوشتند: جمعیت تظاهر کننده در جلوی نخست وزیری تا پانرده هزار نفر تخمین زده شد و پاسداران انقلاب برای متفرق کردن جمعیت دست به شلیک هوائی زدند. هشت مارس بر همه مبارزان و کوشندهگان عدالتخواهی ، برابری و رهائی مبارک باد! ٢- ضمناً وبلاگ من امروز یکساله شد. ![]() Friday, March 03, 2006خوزستان و سیاستهای "نه جمهوری" اسلامیخبر بمبگذاریها در خوزستان و اعدام دو نفر در این رابطه مرا واداشت که دوباره به مسئله اعدام به خصوص در "نه جمهوری" اسلامی بیاندیشم و چند جملهای را در اینجا به تحریر درآورم.
هزاران سال است که از اعدام به عنوان ابزاری برای تنبیه و ایجاد ترس استفاده شده است. ولی همانطور که میبینیم نتوانسته از جرم و جنایت جلو گیری کند. بر عکس در عمل دیده می شود که، آنچه که از آمار جرم و جنایت می کاهد نه تنبیه بلکه آموزش و بالا بردن شعور اجتماعی است. مقایسه جوامعی مثل کشور های اسکاندیناوی که در آنها مجازات اعدام وجود ندارد با کشور هایی که از اعدام به عنوان جلوگیری کننده از جرم و جنایت استفاده می شود نشان دهنده عدم کارآیی این تنبیه است. گذشته از آن هیچ گاه نمی توان صددرصد مطمئن بود که کسی را که اعدام می کنند گناه کار است. مرگ و نیستی فرجام هر انسانی است ولی در یک دنیای انسانی و متمدن انسان دیگری نباید بتواند حکم مرگ برای دیگری تعیین کند. مجازات اعدام یادگار باقی مانده از دوران توحش و بربریت میباشد و در اولین قدم آن زندگی یک انسان ( یادمان نرود که همیشه هم خاطی نبوده) را بی ارزش شمرده و به هیچ میگیرد. پاردوکس در مورد اجرای این مجازات در"نه جمهوری" اسلامی این است که جان و حیاتی را که در اسلام (و کلاً در تمام ادیان) هدیه و موهبتی الهی قلمداد شده که از جانب خدا به انسان اعطاء میشود، به وسیله انسان (که خود خاطی و جایزالخطا است) گرفته میشود و نه بوسیله اهدا کننده آن که از هر خطائی عاری است. چگونه و با اتکا به چه مرجعی یک روحانی در لباس قاضی میتواند خود را نماینده خدا بر روی زمین بداند و براحتی به خود اجازه دهد که فتوای قتل کسی را صادر کند؟ حال برگردیم به خوزستان یعنی در منطقهای که نفت و به عبارتی ثروت از چاههای آن فوران میکند و جیب مافیای نفتی و وزرا و روسای اسلامی (و بعضاً تهرانی) حکومت خلیفهگری تهران را پر میکند، تا بتوانند برای خود آقازادههای خود ثروتهای افسانهای جمعاوری کنند. اما در میان بومیان این منطقه جز فقر و نداری و در نتیجه آن جهل، سنن قبیله ای و تحجر چیز دیگری نمیبینی. از کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی فغانشان بلند است که به مذهب و مقدساتشان توهین شده ولی خودشان دائماً دارند بومیان خوزستان را مورد تحقیر قومی و مذهبی (علیه سنیها) قرار میدهند. شاید که این دو نفر واقعاً بمب گذار بودند، اعدام آنان چه چیزی را حل می کند؟ جز اینکه به نفرت کور و اختلافات قومی دامن زده میشود؟ اگر شما از بومیان خوزستانی بودید و از راههای مختلف به شما نویدهایی داده میشد مبنی بر اینکه اگر "جدا بشین" اینجا هم مثل کویت و دوبی روبراه میشود. آیا به فکر نمیافتادید؟ دوستی نوشته بود: یه بار بلند شید برید سه راه خرمشهر ، توی صف کپسول گاز بایستید (در استانی که گاز همه کشور رو تامین می کند) ، ببینم باز میتوانید با نفرت راجع به این گروه از مردم حرف بزنید؟ اگر میخواهیم که مردم این منطقه ( و همینطور مناطق قومی دیگر) به فکر جدائی نیافتند باید که برای آنها رفاه و آسایش آماده کرد. باید که اجازه داشته باشند به زبان مادریشان به مدرسه دانشگاه بروند و رادیو تلویزیون داشته باشند. اگر میخواهیم جلوی بمب گذاریها گرفته شود( به فرض که آنها بمبها را گذاشته باشند) باید که به اهانتهای قومی مذهبی پایان داد و اگر نه که چرا نباید فریب این گفته را بخورند که " هر چی بدبختیه، زیر سر فارسهاست" و یا " نگاه کنید به تهران همه پولهای نفت به آنجا سرازیر میشه، ولی شما که انبار نفت کشورید...". نتیجه این اعدامها چیست؟ هیچ عقل و منطقی قبول نمیکند که دو سه نفر رو به این سریعی دستگیر کنند و در میان این همه کاغذ بازی و دادگاههای بی در و پیکری که هر محاکمهاش چندین و چند ماه طول می کشد، با این سرعت حکم صار کنند و سریعاً هم به اجرا درآید! چگونه است که رژیم ولایت فقیه در حالیکه هر هفته یک بمب در اهواز منفجر میشه عاملین اصلی رو اعدام میکنه پس بمبی که روز بعد از آعدام آنها منفجرشد را روح این دو نفر کار گذاشته بودند. همانطور که بارها اعلام کردهام من با اعدام مخالفم و اگر کسی هم باید مجازت شود باید در یک دادگاه علنی و با داشتن وکیل مدافع و عادلانه محاکمه شود، ولی اثبات اینکه آن دو نفر عامل اصلی بوده اند تنها به این دلیل که اعتراف تلویزیونی کرده اند به خصوص در این نوع از حکومت عدل علی کافی نیست! پروژه اعترافگیری را که همه دیده و می شناسیم. نمونه از خودی و غیر خودی زیاد است: فیلم اعترافگیری زن سعید امامی، پخش تلویزیونی اعترافات سیامک پورزند، پخش اعترافات علی افشاری، اعترافات فرشاد ابراهیمی و همانطور اعتراف گیری وبلاگنویسان.... . همه شماها میدانید که اعترافگیری زیر شکنجه برای جلادانی مانند مرتضوی کاری ندارد. ماجرا چیست؟ امروزه سیاست شکل پیچیدهای به خود گرفته. آیا فکر نمیکنید که سرکوب وحشیانه اعتصابات کارگران شرکت واحد و دیگر سرکوبها در چند ماه گذشته، الدرم بلدرم کردنهایشان در عرصه بین المللی، دروغ خواندن فاجعه انسانی هولوکاست، اعلان جنگ علیه بشریت و دستآوردهای آن وغیرو از یک سو و از طرف دیگر رکود سیاسی و اقتصادی، دعواهای در گرفته بین سران جدید و قدیم که هر روز هم یکی دیگری را لو می دهد همه و همه حکایت از همپاشی حکومت خلیفهگری دارد؟ آیا فکر نمیکنید که آنها برای آمدن و ماندن بر سر قدرت باید دست به هر کاری ولو زیرپا گذاشتن هر آنچه که حتی از نظر خودشان مقدس است و به قیمت ویرانی این مردم و سرزمین، بزنند؟ سینما رکس آبادان یک نمونه آن است. همیشه و در هر برهه از تاریخ هر سرزمینی هم یک سری جیره خوار مزد بگیر هم وجود داشته و دارد که همیشه در صحنه حاضر هستند تا نقش شعبان بی مخها و زهرا خانمها را هم اجرا کنند حتی به عنوان خبرنگار و وبلاگنویس و کامنتگذار. آری آنها هر وقت صحبت از حقیقت می شود و احساس خطر میکنند دست به آشوب و همهمه زده بازار تهمت و لجنپراکنی را گرم میکنند تا جو را عصبی کرده و درنهایت همه چیز را در دست خود بگیرند. درست مانند چماقبدستهای سالهای ٥٦- ٦١. دوستان به وجدان خود نیز مراجعه کنید. به ایرانیان از هر قوم و نژاد بیاندیشید. استاندار ترک برای کرد می گذارند تهرانی برای خوزستانی و سیستانی .... . مطالبات ملی و قومی خواستههائی هستند انسانی که باید به آنها توجه شود، باید که آنها را فهمید ودرک کرد. و اما در جامعه اسلامزده ما نابسامانیهای دیگری هم وجود دارند. کارتن خوابها ، کلیه و دیگر ارگان فروشان، دختران فراری ، زنان تن فروش، جوانان معتاد، پدیده شوهرکشی و.... اینجاها مقصر کیست؟ امیدوارم که نگوئید، این قوم آن قوم و یا آمریکا. حتی اگر نیروها خارجی هم مقصر باشند زمینه این دخالتها را این رژیم در داخل مهیا کرده است. دشمن مردم و سرزمین ما در وحله اول این رژیم ارتجاعی است وبس. یکی از مشکلات ایران و جهان امروز نژاد پرستی است. بیاییم در افکارمان تجدید نظر کنیم. ![]() Wednesday, March 01, 2006بدون شرح![]() |
![]() |