وقتی که نگاهی به تاریخ کشورمان و دوران کنونی میاندازم و به خصوص بعد از ایجاد تشکلهای ریز و درشت جمهوریخواهی و رفراندم و به موازات آن رنج و درد کارگر(زن و مرد)، نویسنده (زن و مرد)، ملیتها(زن و مرد)، دانشجو (زن و مرد) و...و بالاخره زنان میهنمان میاندازم یاد این شعر سهراب سپهری میافتم که میگوید:
آفتاب است و، بیابان چه فراخ
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت
در پس پردهای از گردو غبار
نقطهای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست که میپوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگیاش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو میپیماید
میکند فکر که میبیند خواب.
و بعد هم این بیت سهراب به ذهنم خطور میکند:
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست.
به نظر شما منظور سهراب از سایه نارون که تا ابدیت جاری است چیست؟