١٧ ساله بودم و اولین روز تعطیلات تابستانی. بعد از تحمل مصائب زیادی یعنی ناهار نخوردنها و به جای تاکسی اتوبوس سوار شدنها و حتی بعضی وقتها پیاده راه مدرسه و خانه را پیمودنها، توانسته بودم از پول توجیبیام هزار تومان پسانداز کنم. بابام که به خانه آمد گفتم: خوب دیگه حالا پولم برای یک دوچرخه کافی است و همینطور که بهم قول دادی حالا موقعاش رسیده. البته میدانستم که لااقل دویست و پنجاه تومان دیگر کم دارم چون خودم دهها بار به همه فروشگاههای خیابان فردوسی سر زده بودم و میدانستم چی میخوام ولی به روی مبارک نیآوردم. بعد از رل بازی کردنها طوری که باباهه نفهمه بردمش به همان مغازهای که یک دوچرخه کورسی پژو قرمز رنگ داشت و گفتم وای اینو ببین این همانی است که من دنبالش میگشتم. بابام قیمت را پرسید و روبه من گفت اما اینکه خیلی بیشتراز پول تو است. و من با سری کج تو چشمهای بابام نگاه کردم و.... شبهای آن تابستان بود و من و آن دوچرخه کورسی قرمزرنگ و خیابانهای تهران. تا اینکه یک سال و چند ماه بعد انقلاب شد ولی من همچنان با دوچرخه نازنینم شبها مسیر خانههای دوستان و یا فامیل را میرفتم و برمیگشتم. شبی در تابستان ٥٨ ساعت یازده و نیم پاسدار نوجوانی (لااقل سه سال جوانتر از خودم) در جلوی مسجد جامع نارمک جلویم را گرفت. پاسدار: کجا من: دارم میرم خانه پاسدار: کجا بودی من: خانه دختر خالهام پاسدار: چرا تنهائی من: خوب دوچرخهام جا برای یک نفر داره پاسدار: برادر و یا پدری نداری که همراهیت کند من: هم برادر دارم و هم پدر، ولی نه من خواستم آنها همراهم باشند و نه آنها لزومی دیدند که با من راهی شوند. پاسدار: امشب را بهت اجازه میدم بری ولی دفعه دیگر دوچرخهات را ازت میگیرم. من: سکوت ( در دلم گفتم ببین بچه جغلی که الان باید بازی میکرد و مثل من از خنکی شبهای تابستنا لذت میبرد و با دوستانش میرفت بستنی خوردن را یک یوزی بهش دادند که مزاحم دیگران بشود)
مدتی بعد به محله جدیدی اسبابکشی کردیم و پس از شاید دو ماهی، که من دیگر حتی صبحها هم با دوچرخه به خرید نان میرفتم و چند دوری هم به دور میدانهای خلوت محله جدیدمان میگشتم، روزی مامانم با لبخندی گفت میدونی چی شده؟ من: نه بگو مامان: تو مغازه اصغر آقا بودم که خانم جاویدی و خانم پسندیده با هم آمدند تو پس از سلام و احوال پرسی و حرفهای معمولی از انور و آنور خانم پسندیده گفت راستی میدانید که خانم ...( یکی از همسایههای چندتا کوچه بالاتر که اسمش یادم نیست) گفته فهمیدید که صبحها یک زن با دوچرخه تو محله میگرده؟ بعد هردو برگشتند به سوی من که ببینند من چه واکنشی از خودم نشان میدهم. من: خوب تو چی جواب دادی؟ مامان: گفتم خوب بهش میگفتید که دختر من مونا است. بعد آنها با چشمهای گردشان مرا نگاه کردند، پنداری که من حرف بدی زدهام. و ادامه دادم مگر ورزش کردن بده؟ من: ما هم ببین به چه محلهای آمدهایمها! باز چند ماهی گذشت یک شب پائیزی بود به خانه عمهام دعوت شده بودیم. من مثل همیشه با دوچرخه راه افتادم و بقیه با ماشین و از آنجائیکه من کوچه پس کوچهها را خوب میشناختم و مامان اینها باید هزارتا چراغ قرمز را رد میکردند، من زودتر رسیدم. زنگ زدم در باز شد و من با دوچرخهام وارد حیاط شدم. عمه مثل همیشه با گشادهروئی به پیشوازم آمد و بغلم کرد و بوسید و قربون صدقهام رفت. اما شوهر عمه که تازهگیها حزبالهی شده بود با اخمهای درهمی به جای احوالپرسی گفت حالا دیگر وضع فرق کرده نمیدانم این بابات چطور به تو اجازه میده با دوچرخه اینور و آنور بری؟ من: سکوت ( در دلم گفتم به توچه مگر تو فضولی؟ ببین چه آدمهائی در کار آدم دخالت میکنند، آدم اهل باد تو برو تریاکت را بکش). موقع برگشت من رفتم که دوچرخهام را بردارم راه بیافتم ناگهان شوهر عمه دوچرخه را بلند کرد و به طرف ماشین ما رفت. من: اِ چه کار میکنی؟ شوهرعمه: دوچرخه را بزار تو صندوق عقب و تو هم با بقیه برو من: چرا؟ چه عیبی داره که من با دوچرخه برگردم و به بابا و مامانم نگاهی انداختم. مامانم که معلوم بود عصبانی هست ولی نمیخواد چیزی بگه نگاهش رابه جای دیگری گرداند. ولی بابام نگاهش را به روی زمین انداخت و برافروخته رفت طرف دوچرخه و آنرا از دست شوهر عمه گرفت و به من داد و گفت: مونا با دوچرخه آمده با دوچرخه هم برمیگرده. و من شادو سر حال رو دوچرخهام پریدم روانه خانه شدم.