گم شدهام
در هیاهوی تاریخ
نفسهایم با قاعده است
قدمهایم محکم
لبخند میزنم
دوستانی هم دارم، جائی برای خوابیدن
اما من گم شدهام
آن مهربان خود را در باغچهاش کاشت
دیگری مرا با تندباد کلمات به قعر جمع انداخت
و من گم شدم
گل آفتابگردان همیشه بر من لبخند میزند
آبی دریا مرا ذوق زده میکند
صحبت، صحبتی خوب و تراشخورده مرا به میهمانی خورشید میبرد
اما من گم شدهام