یک شب زمستانی بود و رفته بودم نون بخرم، ١٤ سال داشتم و تازه پستونهایم بیرون زده بودند و کمی درد میکردند و خلاصه در حال زن شدن بودم. بعد از مدتها انتظار در صف نانوائی، پنج نان تافتون تازه را بروی دو دست گذاشته و به سوی خانه روان شدم. همانطور که در رویاها و فانتزیهای خودم غرق بودم ناگهان دستهای بزرگ و قویی پستانهایم را در خود گرفت و فشرد. جیغی بلند از ترس و درد کشیدم ، سایهای به سرعت از من دور شد. به خانه آمدم نانها را به گوشهای پرت کردم و با لحن تلخی به مامان گقتم که من سیرم و شام نمیخورم و به اطاق رفتم. هنوز بعد از سالها وقتی یاد آن شب میافتم پستانهایم درد میگیرند