<$BlogRSDUrl$> Javaanehaa "جوانه ها"

Tuesday, July 26, 2005


مردم " یا "ما" ؟ 


از گفتن "مردم" آیا واقعاً همان "مردم" مورد نظرمان است یا منظورمان همان خود "ما" است؟ مثالی میزنم

پس از مدتها هوس کردم نهار برم غذای ایرانی بخورم. رفتم داخل یک فست فود وطنی و غذایم را سفارش دادم و در پشت میزی جائی گرفتم تا صدایم کنند. چند لحظه‌ای نگذشته بود که یکی از آشنایانم که مرد ایرانی شاید هم سن و سال خودم هست همراه یک آقای ایرانی در همان سن و سال وارد شدند:
آشنا: سلام چطوری
من: خوبم
من با نگاه به همراه: سلام
آشنا رو به همراه: این خانم یکی از دوستان ما هستند و ظمناً عقاید فمنیستی دارد
همراه که پنداری دربدر به دنبال من میگشت با روئی ترش کرده گفت من همیشه میخواستم با کسی مثل شما بحثی داشته باشم.
من با خودم: ای بابا آمدیم یکروز به یاد دست پخت مامان جونمون با آرامش در یادها و خاطرات خودمان غرق شویم‌ها مگر میگذارند؟
من: خوب بفرمائید اگر سوالی دارید در حد سواد وتوانم سعی میکنم که جوابگو باشم
همراه: خانم آخه این درسته که وقتی مردم ما مشکل نان دارند یک عده از روی شکم سیری حرفهائی را بزنند که اصلاً شرایطش در ایران مهیا نیست و مردم آماده‌گی شنیدن آنها را ندارند؟
من: اولاً که مردم ما بگوئید کدام مشکل را ندارند و اول از کجا باید شروع کرد و کی تعین میکند اول چه باید باشد دوم چی؟ و به نظر من هر کی باید آستینها را بالا بزند و گوشه‌ای از کارها را به دست بگیرد ، هر که در توانش و در حد دیدش. و حالا کی گفته که مردم ما پذیرای منشور حقوق بشر نیستند...
همراه پابرهنه پرید وسط صحبتهای من : منظورم منشور حقوق بشر نبود
من هم پا برهنه جملهء ویرا قطع کردم: اولاً حقوق زنان حقوق بشر است و دوماً شما سوال کردید قدری اول گوش دهید بعد نظر دهید.....یک انسان همانطور که به غذا و مسکن احتیاج دارد به محیطی آزاد هم که در آن به حرمت انسانی‌اش خدشه‌ای وارد نشود، برای پرورش و بالنده‌گی روح و روان خود نیازمند است. اینکه در جامعه ما هر روز شاهد عمیق شدن دره تبعیضات بین زنان و مردان هستیم. اینکه زنان هر روز هر لحظه مورد توهین و آزار قرار میگیرند، اینکه زنان و دختران مورد خشونت قرار گرفته پناهگایی ندارند و بعد از مدتی تحمل کردن دست به فرار میزنند و پس از چند روز در به دری یا دوباره مجبور میشوند به خانه برگردند- که دیگر به آنها نمیشود گفت انسان بلکه آدمهائی که خورد شده و از درون تهی هستند دقیقاً به همین خاطر هم آمار افسرده‌گی و خودکشی در بین زنان بالا است- و یا از آنجائیکه معمولاً ازحرفه و یا تحصیلات لازمی برای امرار معاش برخوردار نیستند به تن فروشی روی میآورند...و خیلی مسائل اینچنینی دیگر که لازم است در جامعه‌ای مثل ایران به آنها پرداخته شود. بازگو کردن این دردها و یافتن راه حلهایی برای آنها قسمتی از مشغلهء فکری و عملی فمنیستهاست و شما به خاطر مادر، خواهر، دختر، شریک زنده‌گیتان هم باید خواهان برابری حقوقی زن و مرد باشید.
(البته در این بین هم غذاهایمان را هم تحویل گرفته بودیم و مشغول صرف آن بودیم)
همراه: خوب اینها آره ولی یکی از دوستهای من با زنش دعوا داشته‌اند و بعد از کتک‌کاری خانم(همانطوری که گفت نقل میکنم) پلیس خبر میکند و پلیس هم او و دخترشان را به خانه زنان میبرد. در خانه زنان، زنان مسئول آنجا به وی میگویند برای آنکه بتوانی راحتر طلاق بگیری بگو شوهرت به دخترت دست درازی میکرده.
من که لقمه در دهانم به زهر ماری تبدیل شده بود: آیا شما آنجا بودی که آنها این را به وی گفتند؟
همراه: نه دوستم همه را بعداً برایم گفت
من: شما آیا ورزیون خانم دوستت را هم شنیده‌ای؟
همراه: نه
من: ولی اگر من به جای شما بودم این کار را میکردم. به دور و بر خود نگاهی بیاندازید این هزاران هزار زن هستند که هر روز مورد آزار و اذیت قرار میگیرند، کشته میشوند چرا که خواسته‌اند آنطورکه میخواهند زنده‌گی کنند. چند وقت پیش در همین برلین برادری ترک خواهر جوان خودش را با وجود داشتن بچه در خیابان به قتل رساند چرا که میخواسته از شوهرش طلاق بگیرد و به این طریق عابروی خانواده‌گی آنها بر باد میرفته. قتلها ی ناموسی در ایران و پاکستان و... سری هم به آمار ها بزنید در همه جای دنیا این چنین است ولی یک تفاوت فاحش وجود دارد در کشورهائی مثل کشورها اروپائی دولت ها با سياستهایشان در مقابل این ستمهائی که بر زنان وارد میشود یا سکوت میکنند و یا به گونه‌ای آنرا حاشیه‌ای جلوه میدهند و با آنها کنار ميايند ولی در ایران خود دولت مشوق سرکوب و ستم بر زنان است خواهان تشديد تبعیضات و ستم جنسی هستند و حتی آنها را قانونی کرده‌اند. و این همان چیزی است که ما شاهد رواج روزافزون خودفروشی، پائین رفتن سن در بین آنان و حتی فروش زنان ایرانی در کشورهای دیگر هستیم. که حتماً شما هم موافق آن نیستید. شاید دوست شما البته میبخشیدها خودش را به مظلوم نمائی زده شما هم آنرا باور کرده‌اید، قدری در این موارد شکاک باشید. چند سال پیش مادری ایرانی از یک دوست خانواده به دادگاه شکایتی برد و مدعی شده بود که این دوست شب را در منزل آنها به سر برده و نیمه شب به سراغ دختر خانواده رفته است و از آنجائیکه نمیخواستند دخترشان زیاد صدمه بخورد سرو صدایش را در نیآوردند. خیلی از آقایان ایرانی در آن زمان گفتند حتماً خانم نظری به این دوست داشته و آین آقا چون جواب رد به خانم داده مورد این اتهام قرار گرفته. هشت سال بعد دختر یکی از همین آقایان مورد آزار همان فرد قرار گرفت و این بار دیگر همه چیز علنی بود و پدر گفته بود من چقدر در اشتباه بودم که به خاطر دوستی با این مرد به آن خانم تهمت زدم و حالا آن اتفاق برای دختر من افتاد. اگر من آن خانم را باور میکردم الان نمیباید شاهد دیدن صدمه به دختر خودم باشم....
...خلاصه صحبتمان همینجوریها ادامه پیدا کرد تا اینکه باید دیگر میرفتم.

موقع خداحافظی همراه آشنای من با دلخوری گفت: با اینحال من فکر میکنم این چیزهائی که فمینیستها میگویند به درد جامعه ما نمیخورد و برای مردم ما این چیزها خیلی زود است. من که از مغازه بیرون میآمدم از خودم پرسیدم که آیا وی منظورش از مردم خودش نبود؟



Saturday, July 23, 2005


ما و تصفیه حسابهای شخصی 


هیچوقت مهشید اینقدر کار مرا راحت نکرده بود که با این نوشته‌اش انجام داده.
در راه به این فکر میکردم از کجا شروع کنم تا بتوانم به تمام نکاتی بپردازم که این خانم به شکلی سطحی خواسته با "پروانه حمیدی" تصویه حسابهای قدیمی‌اش را انجام دهد بخصوص که متاسفانه در این راه هم از گنجی و خانم کار هم سوء استفاده کرده. این شعر را هم که مرتب پدربزگم به من گوشزد میکرد در ذهنم مدام مرور میشد.

دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمین میزندت نادان دوست

ولی قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم مثل همیشه به سایتهای خبری و بعد به وبلاگها یک سری زدم و دیدم مهشید زحمت مرا کشیده. البته از آنجائیکه وی در کنفرانس برلین حظور نداشته و همانطور که نوشته از طریق فیملمی در جریان آن قرار گرفته که دست‌چینهای انتخابی حزب کمونیست کارگری بوده، کمی با آن ورزیونی که من شاهدش بودم فرق میکند . من اینجا فقط این را بگویم که حزبیها آنقدر با جوسازیها و شانتاژهایشان همه چیز را تحت‌الشعاع قرار دادند که نگذاشتند اصلاً صدای اپوزیسیون معترض غیر خودی به گوش اپوزیسیون خودی و مجریان بخورد. البته اینرا هم اضافه کنم که من با روند و نحوه همه مواردی اعتراضی که درست و بر حق میدانستم موافق نبوده و نیستم و انتقاد به خود و دوستانم را وارد میدانم، اما نه از این نوع چیپی که خانم شهلا شرف عنوان کرده.
چندی پیش هم در هیاهوی انتصابات ریاست جمهوری عباس معروفی خطاب به دولت‌آبادی یاداشتی نوشته بود که بیشتر تصفیه حساب بود تا موضوع رأی دادن به رفسنجانی. حال سوأل اینجاست چرا باید مسائل سیاسی را با تصفیه حسابهای شخصیمان اینگونه قاطی کنیم؟ بخصوص در این مورد که مبارزه تا پای جان گنجی با استبداد دینی مطرح است. شاید این وسیله‌ای شد تا ما باز یک قدم به جلو بگذاریم و بیشتر به همهء جوانب عملکردهای خود بیاندیشیم.



Monday, July 18, 2005


پدیده ای به نام اکبر گنجی 


اینجا را که میخواندم کمی مرا بر آن داشت که بدانم واقعاً اکبر گنجی کیست، کمی اینجا و آنجا راجع به وی وبگردی کردم ولی با خودم هم کلنجار میرفتم که آیا وقتی وی در این وضعیت وخیم جسمانی بر سر مبارزه با استبداد دینی به سر میبرد مگر فرقی هم میکند؟ راستش من معتقدم که باید وی و هر کس دیگری گذشته‌اش را به نقد بکشد و اگر فردی است که عملکرد وی به کسی و یا کسانی و جامعه صدماتی وارد آورده باید که عادلانه به محاکمه کشیده شود. البته این را هم میدانم که این یک خواب و خیالی بیش نیست و من هیچگاه شاهد محاکمه فردی مثل رفسنجانی نخواهم بود. اما آیا کسی مثل گنجی را نباید بخشید؟ افرادی هم هستند مثل فرخ نگهدار که نه تنها گذشته‌شان را به نقد نکشیده‌‌اند بلکه با کمال باید گفت پرروئی هنوز با فرصت‌طلبی خاص خودشان معرکه بیار میدان سردرگم سیاسی کشورمان میباشند و از این که در عرض دو هفته قلمشان چرخشهای صدو هشتاد درجه‌ای داشته باشند هم هیچ اِبایی ندارند که هیچ در انتخابات مثلاً اتحاد جمهوریخواهان از طرف شرکت کننده‌گان در گردهمایشان انتخاب هم میشوند. یا عمادالدین باقی (حال بگذریم که وی هم به گذشته‌اش برخوردی نداشته) به زندان میرود و میاید بیرون از اعدامهای زمان جمهوری اسلامی میگوید و آمارهایی هم انتشار میدهد وبعد از مردم میخواهد به رفسنجانی رأی دهند. و یا بهنود از زمانی که از ایران بیرون آمده بود و دیگر خطری تهدیدش نمیکرد از هر دو مقاله‌اش یکی در این مورد بود که میداند در زندانها چه میگذرد و یا کلیددار آنجا کیست و کی چه کاره بوده و...ولی باز هم نمیگفت و به مانند خاتمی خواننده‌گانش را به آینده حواله میداد که روزی هر آنچه را که میداند خواهد گفت. مثال زیاد است ولی در یک جمله فقط باید گفت: دنیای عجیبی است.



Sunday, July 17, 2005


عدالت، نه تنها براي مادرم 


من دوباره به خانه برگشته‌ام. سفر خیلی خوبی بود، ولی سمینار امسال " بنیاد پژوهشهای زنان ایرانی" در وین یکی از بدترین سمینارهایی بود که من تجربه کرده‌ام. البته دور از انتظار نبود چرا که هم کمیته محلی که دست‌اند کار اجرای سمینار امسال بود و کلاً جو ایرانیان آنجا و هم فضای وین که آلمانیها هم آنرا خرده بورژوازی سنتی میدانند برایم تا حدی آشنا بود. بخصوص که قبل از سفرم هم در جریان درگیری کمیته محلی و مسئولان بنیاد بر سر مراسمی به یاد زهرا کاظمی قرار گرفتم. ولی با اینحال این دلیل نمیشود که ما حتی از یک چنین سمیناری هم چیزی با خود به همراه نبریم. دو فیلمی را که راجع به خودفروشی در ایران تهیه شده بوده با اینکه قبلاً هم آنها را دیده بودم با دقت تماشا کردم، از ناتوانیم افسوس خوردم و گریستم. سخنرانان چیز جدیدی برای گفتن نداشتند و سئوالات و تذکرات حاضرین هم تکراری و کلیشه‌ای بود. من در تمام مدت در صندلی خود نظاره‌گر بودم، سعی میکردم تا در حد توانم همه را ببینم، بشنوم و سعی میکردم هیچ چیزی را از دست ندهم. کنجکاو بودم دیگران چه میگویند ، چگونه میاندیشند و برداشتشان چه است. یادداشتهایی هم برداشتم که سر فرصت آنها را با شما و یا در متن نوشته‌هایی مطرح خواهم کرد. ولی چیزی که برایم خیلی جالب بود صحبت استفان هاشمی یعنی پسر زیبا کاظمی بود، وی گفت جنایتی که بر مادر من انجام گرفت مرا از مرد جوانی خودخواه که اصلاً سیاست و دیگران برایش هیچ اهمیتی نداشت به یک مبارزی درراه حقوق بشر و استقرارعدالت تبدیل کرده است و حالا خواهان عدالت نه فقط برای مادرم بلکه برای همه هستم.

در آخر باید بگویم حتماً وقتی از آنطرفها رد میشوید یک سری به بوداپست بزنید فوق‌العاده زیباست!



Thursday, July 07, 2005


ای کاش ما هم جلف بودیم 


هشت نه ساله بودم چند هفته‌ای بود که در میگون اتاقی گرفته بودیم وتابستان را در آنجا به سر میبردیم. از طرف خانواده‌ای که در میگون باغی داشتند و فامیل شوهر خاله‌ام هم بودند یک روز جمعه دعوت شدیم. این خانواده چندین نسل دست در موسیقی داشتند و دارند. قدیمیها در موسیقی اصیل ایرانی و جوانترها در موسیقی کلاسیک غربی. من که از مدتها از این دعوت خوشحال و ذوق زده بودم نمیتوانستم روزهائی که مانده بود تحمل کنم، چرا که چند باری آنها را قبلاً دیده بودم و از اینکه میدیم با آدمهایی که من میشناسم زمین تا آسمان فرق دارند، اینکه به قولی خیلی با فرهنگ هستند و به خصوص اینگونه با موسیقی زنده‌گی میکنند مرا شیفته خود کرده بودند.
خلاصه آنروز فرا رسید و من بی توجه به کارنامه‌‌ام که بابام شب قبلش همراه خود آورده بود، در پوست خود نمیگنجیدم و مطمئن بودم حتماً آنها مینوازند و روز فراموش نشدنی خواهیم داشت، هی به بزرگترها غر میزدم پس کی میریم. بابام که مثل همیشه پنجشنبه‌ها میامد و دوباره جمعه شب به تهران بر میگشت اینبار پسر عموی مامانم را با خودش آورده بود این پسر عمو آن موقع هفده هجده ساله بود و خیلی چشم چرون و متلک‌گو بود از آنهائی که همیشه سر خیابان میستادند و مزاحم دیگران میشدند. ضمناً خانواده عموی مامانم هم فوق‌العاده سنتی بودند. خلاصه موقعش رسید و ما روانه شدیم و همانطور که من حدس میزدم قبل از نهار بعد ازنهار، بعد از میوه، بعد از چای، قبل از عصرانه بعد از عصرانه و....خلاصه ساز در دست، جمعی و یا گروهی قطعاتی میزدند در این بین هم گاهی قطعات رنگی برای رقص که ما بچه‌ها و یا جوانترها فوری به وسط رانده میشدیم که یا‌اله. ومن این پسر عمو را میدیم که چگونه دارد دختر جوان این خانواده را نگاه میکند و تا حدی مزاحم وی میشود . هر بار که با این صحنه مواجه میشدم برایم خیلی خجالت‌اور بود یک بار هم از مامان پرسیدم چرا او را با خودمان آوردیم اینجا. که مامان در جواب گفت خوب میهمانمان بود درست نبود که تنها بگذاریمش. در راه خانه پسر عموی مامان بعد از اینکه مدتی این و آنرا مسخره کرد گفت چقدر خانوادهء جلفی بودند بخصوص اُن دختره با آن لباس پوشیدنش. من که شاید برای اولین بار بود این کلمه را میشنیدم در دل گفتم ای کاش ما هم جلف بودیم و هنوز که هنوز است وقتی این کلمه را میشنوم یاد آنروز و چشم‌چرانی آن پسر عموی مامانم میافتم و از خود میپرسم جلف بودن در فرهنگ ما یعنی چی؟
با اینحال آنروزدر خاطرات کودکی من هنوز روزی فراموش نشدنی است و خواهد ماند.

من چند روزی نیستم برای همین برایتان مشق شب آماده کرده‌ام حتماً بخوانید جالب است.



Monday, July 04, 2005


من گم شده ام 


گم شده‌ام
در هیاهوی تاریخ

نفسهایم با قاعده است
قدمهایم محکم
لبخند می‌زنم
دوستانی هم دارم، جائی برای خوابیدن
اما من گم شده‌ام

آن مهربان خود را در باغچه‌اش کاشت
دیگری مرا با تند‌باد کلمات به قعر جمع انداخت
و من گم شدم

گل آفتاب‌گردان همیشه بر من لبخند می‌زند
آبی دریا مرا ذوق زده میکند
صحبت، صحبتی خوب و تراش‌خورده مرا به میهمانی خورشید میبرد

اما من گم شده‌ام



Friday, July 01, 2005


....و زنده گی ادامه دارد.... 


باید که خودمان را جمع و جور کنیم و از جایمان بلند شویم خاکهایمان را بتکانیم و دوباره راه بیافتیم. باید که شروع کرد و در همه عرصه‌ها به این رژیم قرون وسطائی نه بگوئیم. حال در هر زمینه‌ای که توانش را در خود سراغ داریم. حتی اگر میلیمتری حرکت میکنیم و پیروزیهایمان کوچک است ولی باید به همدیگر دلداری داده و به آینده امیدوار باشیم.
دو روز پیش با هادی منتخبی ( با تشکر از هاله عزیز) صحبتی تلفنی داشتم و وی نگران حال کیانوش سنجری بود و از ما میخواست که کیانوش را فراموش نکنیم. برای همین اینجا را بخوانید و پیشنهاد بدهید چه کار دیگری میتوان کرد؟ و در همین حین به این فکر کنیم که قدم بعدی چه میتواند باشد.




گیرم که درباورتان به خاک نشسته ام، و ساقه های جوانم ازضربه های تیرهایتان زخمدار است، با ریشه چه میکنید ؟ گیرم که در سراین باغ بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع میزنید، با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟ گیرم که میکشید، گیرم که میزنید، گیرم که میبرید، با رویش ناگزیر« جوانه ها » چه میکنید؟



صفحه اول


تماس



آرشیو




همسایه ها


Weblog Commenting by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?